رها:_ از چیزی که شنیدم بغض کردم دلمشکست این همه مدت کل زندگیم دروغ بوده پدرم او، او پدر واقعیام نیست یعنی اینا خانواده اصلیام هستند بخاطر همین مجبورم کردند با مهران ازدواج کنم تا با خانواده خودم زندگی کنم یعنی این همه مدت یک شخص اضافی بودم هم برای اینا و هم برای خانواده خودم نه، نه، نه نمیتانه حقیقت داشته باشه حقیقت نداره دروغ است ، دروغ است لعنت به شیطان لعنت به این زندگی که مه دارم لعنت به روزی که به دنیا آمدم چرا خدایا چرا ای کاره با مه کردی چرا چرا چرا چرااااااااا؟؟؟؟؟؟ مهران:_ همهچیز ره به مهدی گفتم چون واقعاً اینکه به تنهایی این حقیقتی ره که بار شانه هایم شده بود ره نمیتانستم تحمل کنم... مهدی:_ مهران تا چه وقت میخایی حقیقت ره به رها نگویی مهران:_ شاید هیچ وقت نگویم نباید بگویم او میشکنه نابود میشه.... مهدی:_ از طرف مه همموافقم اگر این موضوع ره بدانه مطمئناً اینجه نمیمانه اگر نداند به زندگی دروغیاش دلخوش است و شادتر به زندگیاش ادامه میته.. اما در حیرتم چطورکاکایم توانسته رها ره به کسی دیگهی بته...؟ مهران:_ در بدل پول میتانیم بگوییم فروخته از زهرا خانم و آقا رضا در بدل دادن رها پول زیادی گرفته... مهدی:_ خانم کاکایم او او چطور تانسته دختر خوده... مهران:_او حتی روحاش هم خبر نداشت در ضمن کاکایم آتقدر مرد خودخواه و زورگو بود که زنش مثل بردهاش بود تا زنش... به هرحال ناوقت شب شده برو بخواب مه هم سری به رها بزنمآخر خانم مه لوس و ترسو است نترسه از تنهایی یکبار... رها:_ کل مدت به حرف هایشان گوش میکردم وقتی گفت میرم با اتاق مه همعاجل پایین شدم و داخل اتاق رفتم سرتخت شیشتم بالشت ره بغل گرفته و فقط گریه میکردم حتی نمیتوانستم مانع اشک هایم شوم مره مثل یک جنس لباس و وسیله فروختن، فروختن!!!