♦️خریت عاطفی؛ خریت منتشر / ۱۷
✍️ حسن محدثیی گیلوایی
۹ فروردین ۱۴۰۲
اما
در چشم من زندهگی صحنهی مبارزه نیست، فرصت مواجهه است؛ مواجههای برای شناختن و تجربه کردن و فراتر رفتن. مبارزه جز قسمت کوچکی از زندهگی نیست. کسی که زندهگی را صحنهی مبارزه میبیند، از نخواستن و نداشتن سخن میگوید، تا سبکبار باشد. او از تعلق و چسبیدهگی بیم دارد، تا یله و رها بماند. اینجا هنوز رد پای
خلأ خطرناک انسان نزیسته حضور دارد. انسان نزیسته یک زیستن بزرگ کم دارد.
تقوای ستیز معطوف به زیستنی است که رو به برپاییی یک اتوپیا دارد و آنقدر محو این تصویر است که از زیست اینجایی و اکنونی باز میماند.
من از خواستن و داشتن و فراتر رفتن سخن میگویم؛ از انسانی که میوهی ممنوعهی این جهان را تا انتها گاز زده و دیگر در بند چیدن آن نیست. برای من همیشه مایهی شگفتی بود که دوستانام در نوجوانی مشتاق حمله به میوههای باغی بودند که حصارهای بلندی داشت. باغ آقا کریم سر راه مسیر مدرسهی ما بود؛ همان نزدیکیهای انتهای مسیری که صف مدرسه تمام میشد و به یک دو راهی میرسیدیم و راهمان جدا میشد و گاهی فقط من میماندم و دوستام مهدی. هر بار که به دیوار باغ میرسیدیم، انگار میوههای باغ از پس دیوار به او چشمک میزدند. من آنموقع هیچ چیزی از
چشمک میوههای ممنوع نمیدانستم و در نتیجه، او را درک نمیکردم، اما مهدی عملا درگیر آن بود. کسی که چشمکی دریافت نکرده، از راز چشمک چه میفهمد؟! چهقدر فقیر اند کسانی که در زندهگیشان راز هیچ چشمکی را برملا نکردند! مهدی گیر آن چشمک بود و وسوسهی رازگشایی گریبان او را گرفته بود. یکبار اصرار کرد که روی آن تپهی دنج و خلوت و مخفی و مشرف بر یک سه راهی و مشرف بر خود باغ، در پشت دیوار و وسط نیهای بلند بایستم و کشیک بدهم تا او برود توی باغ و هر کسی که نزدیک شد، سوت بزنم و او را خبر کنم. هر چه اصرار کردم که ”نکن و نرو”، فایدهای نداشت. مهدی بدجور گرفتار آن چشمک بود. با خود میاندیشیدم که سوت من چهگونه میتوانست مهدی را خبر کند؟ ”مهدی من چهطور سوت بزنم؟” نه راز چشمک بدانی و نه شوخ و شنگیی سوت زدنی را تجربه کنی! زیستنی تهی از تجربه! یک خلأ خطرناک!
حس من این بود که دارم در دزدی شراکت میکنم و این گناه بدی بود: دزدی از باغ مردم. کریم مرد فعال و مهربان و کلکی بهنظر میرسید و هر کسی را میدید، لبخند ملیحی تحویلاش میداد. اما کلک بودن کریم به ما مجوز دزدی از باغ میوهاش را نمیداد. گناه او این بود که باغی سر راهی داشت با دیوارهای بلند و میوههای ممنوع. مهدی از دیوار کریم بالا رفت، همچنان که خیلیها از دیوارهایی دیگر بالا رفتند. کریم خوشبخت بهنظر میرسید. زن و بچه و باغ بزرگی داشت. اما من درگیر باغ و زندهگیی او نبودم. دوست من بود که از دیوار باغ کریم بالا رفت و به سمت میوههایش یورش برد. او ملتی را بدبخت نکرد، فقط به من دلهره داد و
حرمت حریم باغ را شکست. دوست من انقلابی نبود و نمیخواست جهان را عوض کند. او حتا دزد هم نبود، دزدیدهی یک چشمک بود.
با خود گفتم: «مهدی همان میوهها را میتوانستی هر جای دیگر، حتا توی حیاط خانهی خودتان ببینی و بچینی و بخوری». اما من آن موقع آن راز بزرگ را درک نمیکردم و تا سالها حس شراکت در دزدی آزار ام داد.
مهدی گرفتار چشمک میوهی ممنوع بود و من نیز ناخواسته شریک جرم او شده بودم. در یک وضع انفعالی گیر کرده بودم. خودبانیی سلبی نیز وضعیتی انفعالی است و خواهی نخواهی بذر یک خلا مخرب را در جان آدمی میکارد. کسی که دنیا را نفی میکند همانقدر در بند دنیا هست که آن آدمی که دو دستی به دنیا چسبیده. همو نیز بدبخت یک چشمک است؛ یکی مثل شیخ صنعان. انسانی که این جهان را نچشیده و تجربه نکرده، هنوز موجودی در بند است و به آزادیی درونی نرسیده. او در بند همان چیزی است که نفیاش میکند و این شعلهی نفی، روزی ممکن است سر بر آورد و جهانی را به آتش بکشد. این است که میبینیم همین اهل پرهیز چه بسیار فرمان جنگ و آدمکشی صادر میکنند. آیا افروختن شعلهی خشم و خشونت در یک فقدان، یک خلأ، در یک زندهگی نزیسته ریشه ندارد؟!
مهدی میخواست طعم آن میوهی ممنوع را بچشد. از روی دیوار کریم بالا رفت و مرا پشت دیوار کنار نیهای بلند جا گذاشت. لحظاتی پر از دلهره و نگرانی را طی کردم. اتهام شراکت در دزدی اتهام بزرگی بود: «پسر حاج آقا تو دزدیی باغ کشیک داده!» وایِ بر من!
#خریت#تقوای_ستیز#تقوای_پرهیز#خریتشناسی #خریت_عاطفی#زندهگی_نزیسته@NewHasanMohaddesi