حالا میتونی بنوشی، به افتخار شکستن من. درباز کن توی کشوی بالاییه، و تو فقط منو نشکستی. تو اون بچه 5ساله هیجانزده که سر زانوهاش دنبال نخ بادبادک زخمی شده بود رو هم شکستی. تو نوک مداد بچه رویاپردازی که سر کلاس بین ابرها دنبال قصهای برای حاشیه دفترش میگشت رو شکستی، همون بچهای که شبها اونقدر با ماه حرف میزد تا لب پنجره خوابش ببره چون گوشها برای شنیدن حرفاش هیچوقت جفت نمیشدن. ساعت جفت شد، و به افتخارش قلب اونیو شکستی که آرزو کرد هیچ بچه گربهای زیر بارون سرد تنها نباشه. تو نوجوون بی سر و پایی رو شکستی که لبخند بزرگشو مخفی میکرد چون توی کادر کوچیک دوربین جا نمیشد و با پاهای نحیفش جوری از خونه فرار کرد که برای همیشه گم شد. تو ظرف کیک آشپزیو شکستی که با تصور لبخند رضایت آدما از دستپختش سیر میشد و منتظر دوستایی بود که بند کفششون باز شده بود و از جمع عقب افتاده بودن.
تو میتونی به افتخار شکست همه ماها بنوشی، و من کرکره پنجره رو پایین میکشم چون هوا برای بادبادک بازی خوب نیست.