یوئهദ്ദി
a hopeless girlfailure lost amidst void.
○~she/them
●~infp
○~Pisces
ദ്ദി ˉ͈̀꒳ˉ͈́ )✧
|ادای کاراکترهای داستایفسکی رو درمیارم
ولی نوشته ی دلقکی گمنام بیش نیستم |
@yueinfo
اگر تصور کنیم کلمههام سرب هستند پس تمام این مدت توی یه غلاف شیشهای گیر کردند درحالی که من از خودم سوال میکنم دلیل بیرون نکشیدنشون ترس از آسیب به خودم هست یا بقیه؟ اما می دونم که حتی اگر بیرون بکشم این شمشیر سربی رو، بازم یه مقداری می مونه همیشه می مونه. اون بخش می مونه و اینجور نیست که نخوام بیرون بیارمش، خودش بیرون نمیآد.
از دیروز که اینو دیدم کلی برای اینم گریه کردم :))) بعد رفتم دنبال ناول این قسمت و توی هیچ آرشیویی پیدا نکردم و یه دور دیگم بخاطر این گریه کردم. اصلا چشمام رو بجز گوشههاش حس نمیکنم فقط درد متحرک پایین پیشونیم چسبیده.
باورم نمیشه که توی ۱۲سال تحصیلیام درس خوندن یا نخوندنم براشون فرق نداشت اما الان برای اینکه معدلم زیر ۱۸ نشه تهدیدم کردن که همهچیزهام رو میگیرن ازم(لپ تاپم، اکانت بازیهام توی کامپیوتر و و ...) =)))معدل الف قراره برای من چه کنه خدا میدونه.
داداش میگه من توی روزهای معمولی درس میخوندم. توی فرجه درس میخوندم تا لحظه های قبل شروع امتحان داشتم درس میخوندم تو چیکار میکنی؟
من؟ من سهگانهی پیشدرآمد استار وارز دانلود کردم و بعد از ۳۹ دفعه برای بار۴۰ام میبینمشون چون هنوزم از بچگی منتظرم پایانش متفاوت بشه؛ هنوزم منتظرم که نشنوم you were the chosen one دفعهی ۴۰ام باید فرق کنه، نه؟
من وقتی حالم بده سیتکام میبینم، بنابراین تا حالا خیلی سیتکام دیدم. یه چیز آرامش بخشی درمورد سیتکامها وجود داره. اون اینه که مردم توی زندگی روزمرهشون اشتباه میکنن و این اشکالی نداره. همه شخصیتهای سیتکامها مثل من معذب میشن. لکنت میگیرن. حرف اشتباه میزنن. سکندی میخورن. زمین میخورن. لباس اشتباه میپوشن. اینها روی برای خنده مینویسن ولی اینها مشکلات روزمره منه و این آرامشبخشه چون یادم میفته که، اشکالی نداره. دیدی؟ بقیه فقط خندیدن. کسی ازشون متنفر نشد. اشکالی نداره که تو هم همیشه حرف اشتباه رو میزنی یا کار اشتباه رو میکنی.
حالا میتونی بنوشی، به افتخار شکستن من. درباز کن توی کشوی بالاییه، و تو فقط منو نشکستی. تو اون بچه 5ساله هیجانزده که سر زانوهاش دنبال نخ بادبادک زخمی شده بود رو هم شکستی. تو نوک مداد بچه رویاپردازی که سر کلاس بین ابرها دنبال قصهای برای حاشیه دفترش میگشت رو شکستی، همون بچهای که شبها اونقدر با ماه حرف میزد تا لب پنجره خوابش ببره چون گوشها برای شنیدن حرفاش هیچوقت جفت نمیشدن. ساعت جفت شد، و به افتخارش قلب اونیو شکستی که آرزو کرد هیچ بچه گربهای زیر بارون سرد تنها نباشه. تو نوجوون بی سر و پایی رو شکستی که لبخند بزرگشو مخفی میکرد چون توی کادر کوچیک دوربین جا نمیشد و با پاهای نحیفش جوری از خونه فرار کرد که برای همیشه گم شد. تو ظرف کیک آشپزیو شکستی که با تصور لبخند رضایت آدما از دستپختش سیر میشد و منتظر دوستایی بود که بند کفششون باز شده بود و از جمع عقب افتاده بودن. تو میتونی به افتخار شکست همه ماها بنوشی، و من کرکره پنجره رو پایین میکشم چون هوا برای بادبادک بازی خوب نیست.