🎀بسم الله الرحمن الرحیم🎀
﷽
◽️هدف از کانال جلب رضایت اللهﷻ است لطفاً همراهیمون کنید☔️🌿
◽️والله قسم در روز قیامت حسرت یک لحظه ثواب را خواهیم خورد.♻
◽️کپی حلال میباشد📑
◽️نشر مطالب ودعوت دوستانتان صدقه جاریه محسوب میشود↬
لینک کانال ما👇
@Moslm_990
✋🏼السلام علیکم و رحمه الله خدمت برادران و خواهران گرامی... ☺️میخـوام یه کم با هم راحت باشــیم حرف دلمــون رو بگیم . . . .
💜الا بذکر الله تطمئن القلوب💜 💜تنها با یاد الله دلها #آرام میگیرد 💜
◽️آیه قرانی که شــاید همهمون شنیدیم و شایدم حفــظشیم ؛ ولی آیا تا حالا به معــنیش #توجه کــردیم...🗯
❗️خیلی جالبه یعنی با این همه خوشی و تفـــریح و جذابـــی های دنیا آیا دل با یاد خـــدا آرام میشه؛ یعنی این پولی که خیـــلی هااااااا دنبالشن واس #آرامش نتونسته آرامش رو بشون بده؟؟ 😊در جواب میـــگم آره خدایـــش... من خودم زمان جهـــالت رو تجربه کردم و گـــناه هم تجـــربه کردم........ ولی تو همـــون #جهالت و گناه و خوش گذرونی به اصـــلاح خودم اون موقه ها. همش دنبال یک چـــیزی میگشتم که دلم باش آروم بشه چیزی که وختی داشته باشمش دیگ آروم بگیـــرم ؛ چون گناه یه لذت #سرسری ب ادم میده ولی خیلییییی زود میره... بچهها خیلییییی گشتم دنبالششش ولــــــــــی.... ولی همون چیزی بود که اول ســـر از کنارش گذشتم ، همونی که کنارم بود همونی که بـــار هااا میتونست مُچم رو بگیره ولی دست مو گرفت......... #ای_کـــاش اول بار میدونستم و این همه دنبالـــش نمیگشتم😔 😭و اون چیزم هیـــچی نبود جز #یاد_الله ؛ جز تلاوت کتابــش و جز ذکـــر و یـــادش... باور کنـــید اون آرامشی که همـــه مون دنبالشیم ؛ فقط و فقط #یـــاد_الله س و با خـــدا بودن... 🎶 نه مــــوسیقی 📵نه ارتبــاط با نامــحرم ❌و خـــیلی های دیـــگه.....
☺️الله اکبر الله تعالی خـــودش این #دل رو ساخـــته و خودشم میدونه با چی آروم میگـــیره... ♥️ آرامـــشی که با خدا بودن داره یه لحظه شو عوض نمیکنم با تمام اون سال های که با انـــواع گناه گذروندم....... خب #بسه دیگه خدایـــش گناه بسه دیگه؛ هنوز زوده تـــا زنده ای... تا وختی نفـــس میکشی....
✋🏼لبیـکــ ای بی همتـایی که بی شریـکـی ؛ امــروز #جسـم حقیــر من در جَوار #کعبــه ی تو نیستــ امـا #روحـم تا خود غار ثور سوار #کبـوتر_خیال پرواز میکنــد...🕊 چقـدر دلم میخواست با چشمانم #صحرای_عرفات را #لمس کنم پا در جایی بگذارم که روزگاری #محبوبم در آن وادی قدم میزد دلم گیـرِ غار #ثور است و غار #حــرا... گیــر صحـرای عرفات ... ▫️#زَمـــزَم... ▫️#مقــام آن #خلیلتـــ... ▫️#صـفـا و #مـروه ی مادرم #هاجـر... ▫️و بیشتــر از همـــه گیـر آن #مکعب سیـاهی کــه اسمش بــرایم #رویاستــ و دیدنش #آرزویــم...
🕋کعبــه را میگویم . . . .
کعبـه ای که #جدم ابراهیم با دست های خودش بنا کرد...همان بیت الحـرام... ❤️چقدر دلم میخواست در #حرمت مقابل کعبـه ی زیبایت زانو بزنم و #سجده کنم ...و با #افتخار بگویـم تو #معبـود منـی و من #بنده ی تو و بزرگترین #هویت من همین #بندگی توست ربِ من ؛ آنجــا نیستم امـــا #دلـم آنجاست...
🕋خداوند، کعبه، (یعنی) بیتالحرام، و ماههای حرام، و قربانیهای بینشان و نشاندار را وسیلهای برای سامان بخشیدن (به کار دنیوی و اخروی) مردم قرار داده است. این بدان خاطر است که بدانید که خداوند مطّلع از هر آن چیزی است که در آسمانها و زمین است، و بدانید که خداوند همهچیز را میداند.
✍🏼لحظاتی بعد هنوز آسمان ابری بود، هوا سرد بود ، کوچه #تاریک بود و هنوز دانه های ریز برف لای موهای دخترک جا خوش میکرد... و هنوز هم لب های دختر از سرما به هم میخورد ، اما سیاهی چادر آن زن قدبلند میان سفیدی برف گم شده بود... و سخن آخرش مدام در مغز دختر تکرار میشد... #عید_قربانت_مبارک... 👌🏼دخترک به دنبال #قربانی میگشت چه چیز را باید برای #خالقش قربانی کند؟ اصلا چه دارد که قربانی کند...؟
هجوم این #افکار مانع از توقف قدم های خسته اش میشد... 👣قدم میزد و دنبال قربانی میگشت... یک دفعه سر جایش خشک شد ایستاد و #گنگ و #مبهوت چشم به خیابان دوخت؛ چشمان آبی خیسش را به آسمان دوخت با #بغض و #مظلومیت زیرلب گفت من چیزی برای قربانی ندارم.... فقیرتر از آنم که قربانیم به چشمان غنی ات بیاید، هر آنچه که دارم از آن توست و چه بزرگواری که آنچه از سر لطفت به بنده بی نوایت ارزانی داشته ای را به عنوان قربانی میپذیری...♡ ⚜چشمش را از آسمان گرفت و روی چمن پوشیده از برف به #سجده افتاد... زیر لب #زمزمه میکرد به #عزتت سوگند من اسماعیل درونم را قبل از طلوع آفتاب در پیشگاهت قربانی خواهم کرد... بلند شد....... اشک هایش را با آستین لباسش پاک کرد و باقدم هایی استوار به سمت خانه رفت ... در اتاقش را گشود ، بدون معطلی به سمت صندوقچه گوشه اتاق رفت... درش را گشود #چادری را بیرون آورد چادری که شش ماه پیش خریده بود اما #جرئت پوشیدنش را نداشت ... ولی سرانجام سخنان دوست مومنش این جرئت را در او دمید...
پوشیه چادرش را بالا اورد و در آینه نگاهی به خود انداخت ، چقدر این خود جدیدش را دوست داشت... 👌🏼چقدر لذت بخش بود #باطن و #ظاهرت یکی باشد...! #لبخند زد...! لبخندی که پشت نقابش تبدیل به #چشمخند شد!ッ
❤️#آرامش عجیبی درونش #رخنه کرد ، تک تک سلول هایش #لبریز شد از یک آرامش ناخوانده!
❤️این میزان از آرامش کجای این لباس ها #پنهان شده بود....؟ چگونه تا بحال ندیده بودش؟ زیر #تار و #پود این چادر چه چیزی #نهفته بود که او را حتی پیش چشمان خودش #ارزشمند میساخت؟
✂️قیچی را از روی میز برداشت و هر لباسی که در پیش چشمانش #بی_حجاب جلوه میکرد را #تکه_تکه کرد ...! از #بازگشت و #عهد_شکنی میترسید... دلش میخواست تمام #پل_های پشت سرش را #خراب کند... ▪️مبادا #گام هایش #بلغزد... ▪️مبادا از #آغوشآرامش بخش #چادرش جدا شود... ✍🏼بعد از چند دقیقه در حالی که لبخند رضایت بخشی گوشه لب هایش بود خودکارش را برداشت 🗓و توی #تقویم روی میزش #شعری که همیشه با #حسرت تکرار میکرد را نوشت:
مگر تو روی بپوشی وگرنه ممکن نیست که اهل معرفت از تو نظر بپرهیزند
«سعدی»
👌🏼شعری که برادرش هر وقت با او پیرامون #حجاب سخن میگفت میخواند... لبخند تلخی زد و قطره اشک لجوجی که سعی در پایین آمدن داشت را با انگشت اشاره محو کرد و زیر لب گفت : ❤️داداشی کاش الان بودی میدیدی روی پوشیدم از همه ی عالم...!
از اتاق بیرون آمد... انتظار هر #واکنشی را داشت...برای او اما #اهمیتی نداشت....؛ 🔪او حالا ابراهیم وار اسماعیلش را قربانی کرده بود.... ☝️🏼رضایت این #خلق الله دیگر به چشمش نمی آمد ، چرا که طعم شیرین رضایت #خالق را چشیده بود...!