⚘ ڪاݩاݪ ٺلگرامی~ ♡مݩــــطقہ ݕـݪـده♡~⚘

#داستان‌شب
Channel
Logo of the Telegram channel ⚘ ڪاݩاݪ ٺلگرامی~ ♡مݩــــطقہ ݕـݪـده♡~⚘
@MantaghehBaladehPromote
112
subscribers
8.27K
photos
1.21K
videos
670
links
۞﷽۞ ⛰#مازندران‌‌بلده🗻 ✳️تــرامـن‌چـشـم‌درراھــم‌....✳️ ✔️پیشنہادوانتقادخودرابامادرمیان‌بـگذارید👇👇 مـدیر: @selfimandegara ادمیـن: @sogool8 لينڪ‌صفحہ‌اينستاگرام‌منطقہ‌#بلده 👇👇👇 http://www.instagram.com/mantaghehbaladeh/
💥🔷💥🔷💥🔷💥
🔷💥🔷💥🔷
💥🔷💥🔷
🔷💥🔷
💥🔷
📍#داستان‌شب

هر چیز ڪه خوار آید ، یڪ روز به کار آید

🔹 یڪ روز مرد دنیا دیده ای با پسرش به سفر رفت .
در راه نعل اسبی پیدا ڪردند و به پسر گفت : نعل را بردار شاید به دردمان بخورد .

🔹پسر گفت : ما ڪه اسب نداریم به چه دردمان می خورد ؟ پدر نعل اسب را برداشت و به پسر هم چیزی نگفت و به راهشان ادامه دادند . در راه به روستایی رسیدند .

🔹 پدر در ڪارگاهی نعل اسب را فروخت بی آنڪه پسر متوجه شود و با پولش ڪمی گیلاس خرید و در پارچه ای پیچید . و به راه ادامه دادند . در بین راه هر دو حسابی تشنه شدند و آبی ڪه همراهشان بود تمام شد .

🔹در راه از تشنگی زیاد پسر بی حال شد و پدر گفت فاصله ی زیادی تا مقصد نمانده راهت را ادامه بده . گیلاسی را جلوی راه پسر انداخت . پسر فوراً آن را برداشت و خورد و شیرینی آن باعث شد تا به راهش ادامه دهد .

🔹پدر یڪ گیلاس جلوی راه او می انداخت و پسر آنها را می خورد تا به راهش ادامه دهد و قوت می گرفت .

پسر از پدر پرسید ڪه این گیلاس ها را از ڪجا آورده؟ پدر گفت : تو حاضر نشدی برای برداشتن نعل اسب خم شوی اما 20 بار برای برداشتن گیلاس خم شدی این گیلاس از فروش همان نعل اسب به دست آمده به همین دلیل می گویند : هر چیز ڪه خوار آید یڪ روز به ڪار آید .

༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅


____[•🌻 ‌‌ʲᵒᶦɴ⇣•]____________
•⌈ @mantaghehbaladeh



#داستان‌شب

🔷در دامنه دو ڪوه بلند، دو آبادی بود ڪه یڪی «بالاڪوه» و دیگری «پایین ڪوه» نام داشت؛ چشمه ای پر آب و خنڪ از دل ڪوه می جوشید و از آبادی بالاڪوه می گذشت و به آبادی پایین ڪوه می رسید. این چشمه زمین های هر دو آبادی را سیراب می ڪرد.

🔷روزی ارباب بالا ڪوه به فڪر افتاد ڪه زمین های پایین ڪوه را صاحب شود. پس به اهالی بالاڪوه رو ڪرد و گفت: «چشمه آب در آبادی ماست، چرا باید آب را مجانی به پایین ڪوهی ها بدهیم؟ از امروز آب چشمه را بر ده پایین ڪوه می بندیم.» یڪی دو روز گذشت و مردم پایین ڪوه از فڪر شوم ارباب مطّلع شدند و همراه ڪدخدایشان به طرف بالا ڪوه به راه افتادند و التماس ڪردند ڪه آب را برایشان باز ڪند.

🔷اما ارباب پیشنهاد ڪرد ڪه یا رعیت او شوند یا تا ابد بی آب خواهند ماند و گفت: «بالاڪوه مثل ارباب است و پایین ڪوه مثل رعیت. این دو ڪوه هرگز به هم نمی رسند. من ارباب هستم و شما رعیت!»

🔷این پیشنهاد برای مردم پایین ڪوه سخت بود و قبول نڪردند. چند روز گذشت تا اینڪه ڪدخدای پایین ده فڪری به ذهنش رسید و به مردم گفت: بیل و ڪلنگ تان را بردارید تا چندین چاه حفر ڪنیم و قنات درست ڪنیم. بعد از چند مدت قنات ها آماده شد و مردم پایین ڪوه دوباره آب را به مزارع و ڪشتزارهایشان روانه ساختند. زدن قنات ها باعث شد ڪه چشمه بالاڪوه خشک شود.

🔷این خبر به گوش ارباب بالاڪوه رسید و ناراحت شد اما چاره ای جز تسلیم شدن نداشت؛ به همین خاطر به سوی پایین ڪوه رفت و با التماس به آنها گفت: «شما با این ڪارتان چشمه ما را خشڪاندید، اگر ممڪن است سر یڪی از قنات ها را به طرف ده ما برگردانید.»
ڪدخدا با لبخند گفت: «اولاً؛ آب از پایین به بالا نمی رود، بعد هم یادت هست ڪه گفتی ڪوه به ڪوه نمی رسد.

🔷تو درست گفتی: ڪوه به ڪوه نمی رسد، اما آدم به آدم می رسد.»
یادتون باشه زمین گرده

༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅

____[•🌻 ‌‌ʲᵒᶦɴ⇣•]____________
•⌈ @mantaghehbaladeh
🔵🔷🔵🔷🔵🔷🔵
🔷🔵🔷🔵🔷
🔵🔷🔵

🔰 #داستان‌شب

📍پورسینا در سفر بود. در هنگام عبور از شهری، جلوی قهوه خانه ای اسبش را بر درختی بست و مقداری ڪاه و یونجه جلوی اسبش ریخت و خودش هم بر روی تخت جلوی قهوه خانه نشست تا غذایی بخورد. خر سواری هم به آنجا رسید، از خرش فرود آمد و خر خود را در پهلوی اسب پورسینا بست تا در خوردن ڪاه شریڪ او شود و خودش هم آمد در ڪنار پورسینا نشست. شیخ گفت: خر را پهلوی اسب من نبند، چرا ڪه خر تو از ڪاه و یونجه او می خورد و اسب هم به خرت لگد می زند و پایش را می شڪند. خر سوار آن سخن نشنیده گرفت، به روی خودش نیاورد و مشغول خوردن شد. ناگاه اسب لگدی زد و پای خر را لنگ ڪرد. خر سوار گفت : اسب تو خر مرا لنگ کرد و باید خسارت دهی.
🔹شیخ ساڪت شد و خود را به لال بودن زد و جواب نداد.
🔹صاحب خر، پورسینا را نزد قاضی برد و شڪایت ڪرد. قاضی سوال ڪرد ڪه چه شده؟ اما پورسینا ڪه خود را به لال بودن زده بود ،هیچ چیز نگفت.
قاضی به صاحب خر گفت : این مرد لال است .........؟
روستایی گفت : این لال نیست، بلڪه خود را به لال بودن زده، تا این ڪه تاوان خر مرا ندهد، قبل از این اتفاق با من حرف می زد....
قاضی پرسید : با تو سخن گفت .......؟ چه گفت؟
صاحب خر گفت: او به من گفت خر را پهلوی اسب من نبند ڪه لگد می زند و پای خرت را می شند.......
قاضی خندید و بر دانش پورسینا آفرین گفت.
قاضی به پورسینا گفت: حڪمت حرف نزدنت پس چنین بود؟!!!
پورسینا جوابی داد ڪه از آن به بعد درزبان پارسی به مثل تبدیل شد
"جواب ابلهان خاموشی است"

امثال و حڪم-علی اڪبر دهخدا

༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅

╔═.🌼🍃.══════╗
@mantaghehbaladeh
╚══════.🌼.🍃═╝
🔹🔰🔰🔰🔹🔰🔰🔰🔹
🔰🔰🔰🔹🔰🔰🔰🔹
🔸#داستان‌شب

💥تسلیم در برابر حڪمت خداوند

🍒🍃 روزگاری در مرغزاری گنجشڪی بر شاخه یڪ درخت لانه ای داشت و زندگی می ڪرد.

🍒🍃 گنجشڪ هر روز با خدا راز ونیاز و درد دل می ڪرد و فرشتگان هم به این رازو نیاز هر روزه خو گرفته بودند.
تا اینڪه بعد از مدت زمانی طوفانی رخ داد و بعد از آن، روزها گذشت و گنجشڪ با خدا هيچ نگفت!

🍒🍃فرشتگان سراغش را از خدا گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان اين گونه مي گفت: " می آيد، من تنها گوشی هستم ڪه غصه هايش را می شنود و يگانه قلبی ام ڪه دردهايش را در خود نگه می دارد و سر انجام گنجشك روی شاخه ای از درخت دنيا نشست.

🍒🍃 فرشتگان چشم به لب هايش دوختند، گنجشڪ هيچ نگفت و خدا لب به سخن گشود:

💟"با من بگو از آنچه سنگينی سينه توست.

🍒🍃 "گنجشڪ گفت:
" لانه ڪوچڪی داشتم، آرامگاه خستگي هايم بود و سرپناه بی ڪسی ام. تو همان را هم از من گرفتی. اين طوفان بی موقع چه بود؟ چه مي خواستي از لانه محقرم ڪجای دنيا را گرفته بود و سنگيني بغضي راه بر ڪلامش بست.
سڪوتی در عرش طنين انداز شد.

🍒🍃فرشتگان همه سر به زير انداختند. خدا گفت:
"ماری در راه لانه ات بود. خواب بودی. باد را گفتم تا لانه ات را واژگون ڪند. آنگاه تو از ڪمين مار پر گشودی."

🌼🍃گنجشڪ خيره در خدايی خدا مانده بود.
خدا گفت: "و چه بسيار بلاها ڪه به واسطه محبتم از تو دور ڪردم و تو ندانسته به دشمنی ام بر خاستی."

🍒🍃 اشڪ در ديدگان گنجشڪ نشسته بود. ناگاه چيزی در درونش فرو ريخت. های های گريه هايش ملڪوت خدا را پر ڪرد...

༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅

╔═.🍁🍃.══════╗
@mantaghehbaladeh
╚══════.🍁.🍃═╝
🌀🌀🌀🌀
🌀🌀🌀
🌀🌀
🌀
🌀
🍁#داستان‌شب

🔷یڪی از روزها، پادشاه سه وزیرش را فراخواند و از آنها درخواست کرد ڪار عجیبی انجام دهند ، از هر وزیر خواست تا ڪیسه ای برداشته و به باغ قصر برود
و اینڪه این ڪیسه ها را برای پادشاه با میوه ها و محصولات تازه پر ڪنند.
همچنین از آنها خواست ڪه در این ڪار از هیچ ڪس کمکی نگیرند و آن را به شخص دیگری واگذار نڪنند

🔷 وزراء از دستور شاه تعجب ڪرده و هر ڪدام ڪیسه ای برداشته و به سوی باغ به راه افتادند
وزیر اول ڪه به دنبال راضی ڪردن شاه بود بهترین میوه ها و با ڪیفیت ترین محصولات را جمع آوری ڪرده و پیوسته بهترین را انتخاب می ڪرد تا اینڪه ڪیسه اش پر شد.
🔷اما وزیر دوم با خود فڪر می ڪرد ڪه شاه این میوه ها را برای خود نمی خواهد و احتیاجی به آنها ندارد و درون ڪیسه را نیز نگاه نمی ڪند، پس با تنبلی و اهمال شروع به جمع ڪردن نمود و خوب و بد را از هم جدا نمی ڪرد تا اینڪه ڪیسه را با میوه ها پر نمود.
🔷و وزیر سوم ڪه اعتقاد داشت شاه به محتویات این ڪیسه اصلا اهمیتی نمی دهد ڪیسه را با علف و برگ درخت و خاشاڪ پر نمود.

🔷 روز بعد پادشاه دستور داد ڪه وزیران را به همراه ڪیسه هایی ڪه پر ڪرده اند بیاورند، وقتی وزیران نزد شاه آمدند ، به سربازانش دستور داد ، سه وزیر را گرفته و هرڪدام را جدا گانه با ڪیسه اش به مدت سه ماه زندانی ڪنند
در زندانی دور ڪه هیچ ڪس دستش به آنجا نرسد و هیچ آب و غذایی هم به آنها نرسانند.

💭 وزیر اول پیوسته از میوه های خوبی ڪه جمع آوری ڪرده بود می خورد تا اینڪه سه ماه به پایان رسید
اما وزیر دوم ، این سه ماه را با سختی و گرسنگی و مقدار میوه های تازه ای ڪه جمع آوری ڪرده بود سپری ڪرد
و وزیر سوم قبل از اینڪه ماه اول به پایان برسد از گرسنگی مرد.
………………….

حال از خود این سؤال را بپرسیم ، ما از ڪدام گروه هستیم ؟ زیرا ما الآن در باغ دنیا بوده و آزادیم تا اعمال خوب یا اعمال بد و فاسد را جمع آوری ڪنیم ،
اما فردا زمانی ڪه ملڪ الموت امر می شود تا ما را در قبرمان زندانی ڪند
در آن زندان تنگ و تاریڪ و در تنهایی ،
نظرت چیست؟
آنجاست ڪه اعمال خوب و پاڪیزه ای ڪه در زندگی دنیا جمع ڪرده ایم به ما سود می رسانند.

خداوند متعال می فرماید: (وَتَزَوَّدُواْ فَإِنَّ خَيْرَ الزَّادِ التَّقْوَى وَاتَّقُونِ يَا أُوْلِي الأَلْبَابِ) البقره۱۹۷
و توشه برگيريد ڪه بهترين توشه پرهيزگاری است، و ای خردمندان! از ( خشم و ڪيفر ) من بپرهيزيد.

🔷 #پس‌ڪمی‌بایستیم‌و‌با‌خود‌بیاندیشیم.✔️

༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅

╔═.🥀🍃.══════╗
@mantaghehbaladeh
╚══════.🥀.🍃═╝
💎💎💎💎💎💎

#داستان‌شب

در زمان حضرت موسے (ع) پسر مغروری بود ڪه دختر ثروتمندی گرفتہ بود
عروس مخالف مادر شوهـر خود بود... پسر به اصرار عروس مجبور شد مادر پیر خود را بر ڪول گرفتہ بالای کوهـے ببرد
تا مادر را گرگ بخورد...
مادر پیر خود را بالای ڪوہ رساند چشم در چشم مادر ڪرد و اشڪ چشم مادر را دید و سریع برگشت

به موسے (ع) ندا آمد برو در فلان ڪوہ مهـر مادر را نگاہ ڪن... مادر با چشمانی اشڪ ‌بار و دستانے لرزان
دست بہ دعا برداشت
و می‌گفت: خدایا...!
ای خالق هـستے...!
من عمر خود را ڪرده ام و برای مرگ حاضرم
فرزندم جوان است و تازه داماد تو را بہ بزرگی‌ات قسم می‌دهـم... پسرم را در مسیر برگشت بہ خانه اش از شر گرگ در امان دار ڪہ او تنهـاست...
ندا آمد: ای موسے(ع)...!

مهـر مادر را می‌بینے...؟
با این‌ڪه جفا دیدہ ولے وفا می‌ڪند... بدان من نسبت به بندگانم از این پیر‌زن نسبت به پسرش مهـربان‌ترم...!!!

༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅

╔═.🌼🍃.══════╗
@mantaghehbaladeh
╚══════.🌼.🍃═╝
🌱🌱🌻🌱🌱🌻🌱🌱🌻🌱🌱🌻
🌻🌱🌱🌻🌱🌱🌻🌱🌱
🌱🌱🌻🌱🌱🌻
🌻🌱🌱🌻
🌱🌱🌻
🌻
#داستان‌شب

🐑🐑🐐🐑🐑🐐

📍چوپانی را فرزندی بود زیرڪ و ڪاردان...

🔸این پسر به‌ پدر در شمارش و آمارگیری از گوسفندان ڪمڪ می‌ڪرد‌.

🔸هر غروب پسر گوسفندان را می‌شمرد و چند و چون ڪار را به پدر گزارش می‌داد تا پدر از نتیجه ڪارش با خبر شود.

🔰تا اینڪه پسر بزرگ شد و به دنبال ڪسب مدرڪ راهی شهر شد...

🔰بعد از چند سال تلاش و ڪوشش و جد و جهد بالاخره پسر باسواد شد و به خدمت پدر بازگشت.

🔰پدر در ڪمال مسرت روزی از او خواست تا باز در شمارش گوسفندان به او ڪمڪ ڪند؛ فرزند هم با تمام اشتیاق قبول ڪرد.

🔰گوسفندان وارد آغل شدند، اما گویی ڪار پسر به انجام نرسیده بود، چون معلوم بود ڪه هنوز نتوانسته آنها را بشمرد.!!

🔰به همین دلیل از پدر خواهش ڪرد ڪه بار دیگر گوسفندان را برگرداند و از نو وارد آغل ڪند؛ ولی مثل این ڪه پسر نتوانست برای بار دوم و... بار... هم موفق شود و نصفِ شب شد.!

🔰پدر ڪه تا آن موقع حوصله ڪرده و چیزی نگفته بود از ڪوره در رفت و با عصبانیت از پسرش پرسید:
🔰قبلاً بار اول گوسفندان را دقیق می شمردی و آمارش را به من تحویل می دادی، اما الان تا نصفِ شب هم از عهده این ڪار بر نیامده‌ای؟!
علت چیست؟!

🔰پسر گفت:
قبلاً ڪه با سواد نبودم و ضرب و تقسیم و توان نمی‌دانستم کله گوسفندان را می‌شمردم...
اما الان با سواد شده‌ام، پای گوسفندان را می‌شمرم و تقسیم بر ۴ می‌ڪنم ولی نمی‌دانم چرا جور در نمی‌آید...!!

👈 #نتیجه!
🔸گاهی انسان به علت داشتن "یڪ سری اطلاعات سطحی" فڪر می‌ڪند ڪه با این اطلاعات باید تمام سوالات را جواب دهد یا آنها را به گونه‌ای پیچیده و در هم ڪند!!

༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅

╔═.🌼🍃.══════╗
@mantaghehbaladeh
╚══════.🌼.🍃═╝
🔸🔺🔸🔺🔸🔺🔸🔺🔸🔺
🔺🔸🔺🔸🔺🔸
🔸🔺🔸🔺
🔺🔸
🔸
📚#داستان‌شب


🔰ﻣﺮﺩﯼ ﺩﺭ ﺳﻦ ٧٠ ﺳﺎﻟﮕﯽ ﺩﭼﺎﺭ ﺑﯿﻤﺎﺭﯼ ﺩﺭ ﭼﺸﻤﺎﻧﺶ ﺷﺪ ڪﻪ ﻣﺪﺕ ﭼﻨﺪ ﺭﻭﺯ ﻗﺎﺩﺭ ﺑﻪ ﺩﯾﺪﻥ ﻧﺒﻮﺩ .
🔰ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻣﺮﺍﺟﻌﻪ ﺑﻪ ﺩڪﺘﺮ ﻭ ﻣﺼﺮﻑ ﺩارو ، ﺩڪﺘﺮ ﺑﻪ
ﺍﻭ ﭘﯿﺸﻨﻬﺎﺩ ﻋﻤﻞ ﺟﺮﺍﺣﯽ ﺩﺍﺩ و ﻣﺮﺩ ﻣﻮﺍﻓﻘﺖ ڪﺮﺩ ...
ﻫﻨﮕﺎﻡ ﻣﺮﺧﺺ ﺷﺪﻥ ﺍﺯ بیمارستان ، برگ تسویه حساب ﺭﺍ به پیرمرد ﺩﺍﺩن تا هزینه ی جراحی را بپردازد .

🔰پیرﻣﺮﺩ همینڪه برگه را گرفت ؛ ﺷﺮﻭﻉ ڪرﺩ ﺑﻪ ﮔﺮﯾﻪ ڪﺮﺩﻥ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔتن ﻣﺎ ﻣﯿﺘﻮﺍﻧﯿﻢ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺗﺨﻔﯿﻒ ﺑﺪﻫﯿﻢ ﻭﻟﯽ ﻣﺮﺩ ﻫﻤﭽﻨﺎﻥ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯿڪﺮﺩ .
ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ گفتن ﻣﯿﺘﻮﺍﻧﯿﻢ ﻣﺨﺎﺭﺝ ﺭﺍ ﻗﺴﻄﯽ بگیریم
ﻭﻟﯽ ﻣﺮﺩ ﮔﺮﯾﻪ ﺍﺵ ﺷﺪﯾﺪﺗﺮ ﺷﺪ

🔰 ﻣﺘﻌﺠﺐ ﺷﺪنﮔﻔﺖ ﭘﺪﺭﺟﺎﻥ ﭼﻪ ﭼﯿﺰﯼ تو را ﺑﻪ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯽ ﺍﻧﺪﺍﺯﺩ
نمیتوانی هزینه را ﺑﭙﺮﺩﺍﺯﯼ

🔰 ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ : ﻧﻪ ﺍﯾﻦ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﯿﺴﺖ ڪﻪ ﻣﺮﺍ ﺑﻪ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯽ ﺍﻧﺪﺍﺯﺩ ﺑﻠڪﻪ
ﺍﯾﻨﺴﺖ ڪﻪ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ٧٠ ﺳﺎﻝ به من ﻧﻌﻤﺖ ﺑﯿﻨﺎﯾﯽ ﺭﺍ ﻋﻄﺎ ڪﺮﺩ ﻭ ﻫﯿﭻ برگه تسویه حسابی ﺩﺭ ﻣﻘﺎﺑﻠﺶ ﺑﺮﺍﯾﻢ ﻧﻔﺮﺳﺘﺎﺩ .

🔰 ﭼﻘﺪﺭ ڪﺮﯾﻢ ﺍﺳﺖ ﭘﺮﻭﺭﺩﮔﺎﺭﻡ ڪﻪ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﻧﻌﻤﺎﺕ ﺭﺍ به ﻣﺎ ﺍﺭﺯﺍﻧﯽ داده ﻭ ﺩﺭ ﻣﻘﺎﺑﻠﺶ ﻫﯿﭻ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﻤﯿﺨﻮﺍﻫﺪ جز اینڪه با او باشیم ...
ﻭﻟﯽ ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﻣﺎ ﻗﺪﺭ ﺁﻥ ﻧﻌﻤﺎﺕ ﺭﺍ ﻧﻤﯿﺪﺍﻧﯿﻢ ﻭ شڪﺮﺵ ﺭﺍ به جا
نمی آوریم ﺗﺎ ﺍینڪﻪ ﺁﻥ ﻧﻌﻤﺖ ﺭﺍ از دست بدهیم ...


༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅

╔═.🌼🍃.══════╗
@mantaghehbaladeh
╚══════.🌼.🍃═╝
🔘🔘🔘🔘🔘🔘🔘🔘🔘🔘🔘
🔘🔘🔘🔘🔘🔘🔘
🔘🔘🔘🔘
🔘🔘🔘
▪️#داستان‌شب

🔲 تو شلوغیِ عاشورا در ڪربلا، ديدم زنی با عبای عربی روبروی حرم سيدالشهدا با لهجه و ڪلام عربی با ارباب سخن ميگويد

🔲عربی را ميفهميدم؛ زنِ عرب میگفت: آبرويم را نبر، به سختی اذن زيارت از شوهرم گرفته ام ...
بچه هايم را گم ڪرده‌ام، اگر با بچه ها به خانه برنگردم
شوهرم مرا ميڪشد ...
گريه ميڪرد و با سوزِ نجوايش اطرافيان هم گريه ميكردند.
ڪم ڪم لحن صحبتش تند شد: توخودت دختر داشتی ...
جان سه ساله ات ڪاری بڪن ...
چند ساعت است گم ڪرده‌ام بچه‌هايم را ...
ڪمی به من برخورد ڪه چرا اين‌طور دارد
با امام حسين(ع) حرف میزند !!!

ناگهان دو ڪودڪ از پشت سر عبايش را گرفتند ...
يُمّا يُمّا ميڪردند ...
زن متعجب شد ...
با خود گفتم لابد بايد الان از ارباب تشڪر ڪند ..!
بچه هايش را به او دادند، اما بی خيالِ از بچه های تازه پيدا شده دوباره روبرویِ حرم ايستاد ...
شدت گريه اش بيشتر شد!!
همه تعجب ڪرده بوديم!
رفتم جلو و گفتم: خانم چرا هنوز گريه ميڪنی؟
خدا را شاڪر باش!
زن با گريهٔ عجيبی گفت: من از صاحب اين حرم بچه هایِ لالم را ڪه لال مادرزاد بودند خواسته ام، اما نه تنها بچه هايم را دادند، بلڪه شفای بچه هايم را هم امضا ڪردند 😔

🌹اللهم الرزقنا زیارت الحسین (ع)🌹

༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅

╔═.🥀🍃.══════╗
@mantaghehbaladeh
╚══════..🥀🍃═╝
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
💠#داستان‌شب

🔰ڪارگری ڪه اهالی یڪی از روستاهای قزوین بود، به تهران رفته تا با فعالیت و دست رنج خود پولی تهیه ڪند و به ده خود برگشته و با زن و بچه خود برای امرار معاش از آن پول استفاده نماید.
🔷پس از مدتی ڪار ڪردن، پول خوبی به دستش آمد و عازم ده خود گردید.
یڪ مرد تبهڪاری از جریان این ڪارگر ساده مطلع می شود و تصمیم می گیرد ڪه دنبال او رفته و به هر قیمتی ڪه هست پول او را بدزدد و تصاحب نماید.
🔷ڪارگر سوار اتومبیل شده و با خوشحالی عازم ده شد، غافل از اینڪه مردی بد طینت در ڪمین اوست.

🔷بعد از آنڪه به ده رسید و به خانه خود نزد زن و بچه اش رفت، آن دزد خائن، شبانه به پشت بام می رود و از سوراخی ڪه پشت بام گنبدی شڪل خانه های آن ده معمولاً داشته و اطاق آنها نیز دارای چنین سوراخی بود ڪاملا متوجه آن ڪارگر می شود.
🔷در این میان می بیند ڪه وی پول را زیر گلیم می گذارد.
با خود می گوید وقتی ڪه آنها خوابیدند، بچه شیرخوار آنها را به حیاط برده و بیدار می ڪنم و به گریه اش می اندازم.
🔷از صدای گریه او، پدر و مادرش بیرون می آیند.
🔷در همان موقع با شتاب خود را به پول می رسانم و حتما به نتیجه می رسم.

🔷نیمه های شب، دزد آرام آرام وارد اطاق شده و بچه شیرخوار را به انتهای حیاطی ڪه وسیع بود آورده و به گریه می اندازد.
در همان جا بچه را می گذارد و خودش را پنهان می نماید.
🔷از گریه بچه، پدر و مادرش بیدار می شوند و از این پیشامد عجیب، وحشت زده و ناراحت با شتاب به سوی بچه می دوند.
در همین وقت، دزد خود را به پول می رساند.
همین ڪه دستش به پول می رسد، زلزله مهیب و سرسام آوری قزوین را می لرزاند.
همان اطاق به روی سر آن دزد خراب می شود و او در میان خروارها خاڪ و آوار، در حالی ڪه پول را بدست گرفته می میرد.

🔷اهل خانه نجات پیدا می ڪنند، ولی از این جریان اطلاع ندارند و با خود می گویند دست غیبی ما را نجات داد.
پس از چند روزی ڪه خاڪ ها را به این طرف و آن طرف ریختند تا اثاثیه خانه و پول را به دست بیاورند، ناگاه چشمشان به جسد آن دزد ڪه پول ها را به دست گرفته می افتد و از راز مطلب واقف می ڪردند.


༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅

╔═.🌼🍃.══════╗
@mantaghehbaladeh
╚══════.🌼.🍃═╝
🧮🧮🧮🧮🧮🧮🧮🧮🧮
🧮🧮🧮
🧮

📚#داستان‌شب

🔰روزے مردی نابینا روے پله‌هاے ساختمانی نشسته و ڪلاه و تابلويی را در ڪنار پايش قرار داده بود روی تابلو خوانده میشد: من نابینا هستم لطفا ڪمڪ ڪنيد .

📍 روزنامه نگارخلاقی از ڪنار او ميگذشت نگاهی به او انداخت فقط چند سڪه د ر داخل ڪلاه بود.او چند سڪه داخل ڪلاه انداخت و بدون اينڪه از مرد نابینا اجازه بگيرد تابلوے او را برداشت آن را برگرداند و اعلان ديگرےروے آن نوشت و تابلو را ڪنار پاے او گذاشت و آنجا را ترڪ ڪرد.
📍عصر آنروز روزنامه نگار به آن محل برگشت و متوجه شد ڪه ڪلاه مرد نابینا پر از سڪه و اسڪناس شده است
📍مرد نابینا از صداے قدمہاے او خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان ڪسی است ڪه آن تابلو را نوشته بگويد ،ڪه بر روے آن چه نوشته است؟
📍روزنامه نگار جواب داد:چيز خاص و مھمی نبود،من فقط نوشته شما را به شڪل ديگرے نوشتم و لبخندے زد و به راه خود ادامه داد. مرد نابینا هيچوقت ندانست ڪه او چه نوشته است ولی روے تابلوے او خوانده ميشد:
امروز بہار است، ولی من نميتوانم آنرا ببينم !!!!!

🔮 وقتی ڪارتان را نميتوانيد پيش ببريد استراتژے خود را تغيير بدهيد خواهيد ديد بھترينها ممڪن خواهد شد
🔻 باور داشته باشيد هر تغيير بھترين چيز براے زندگی است.🔺

حتی براے ڪوچڪترين اعمالتان
از دل، فڪر، هوش و روحتان مايه بگذاريد،
اين رمز موفقيت است ....
لبخند بزنيـد 😊


༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅

╔═.🌼🍃.══════╗
@mantaghehbaladeh
╚══════.🌼.🍃═╝
💢💢💢💢💢💢💢💢
💢💢💢💢💢
💢💢

🔰 #داستان‌شب

دزدی از نردبان خانه ای بالا رفت.
از شیار پنجره شنید ڪه ڪودڪی می پرسید: خدا ڪجاست؟

💫صدای مادرانه ای پاسخ داد: خدا در جنگل است، عزیزم.
ڪودڪ دوباره پرسید: چه ڪار می کند؟

💫مادر گفت: دارد نردبان می سازد!
ناگهان دزد از نردبان خانه پایین آمد و در سیاهی شب گم شد!

💫سالها بعد دزدی از نردبان خانه حڪیمی بالا می رفت. از شیار پنجره شنید ڪه ڪودڪی پرسید: خدا چرا نردبان می سازد؟

💫حڪیم از پنجره به بیرون نگاه ڪرد، به نردبانی ڪه سالها پیش، از آن پایین آمده بود و رو به ڪودڪ گفت: برای آنڪه عده ای را از آن پایین بیاورد و عده ای را بالا ببرد.

👌نردبان این جهان ما و منیست
عاقبت این نردبان افتادنیست

👌لاجرم آن ڪس ڪه بالاتر نشست
استخوانش سخت تر خواهد شڪست

༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅


‌‌╔═.🌼🍃.══════╗
@mantaghehbaladeh
╚══════.🌼.🍃═╝
🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷
🔷🔷🔷🔷🔷
🔷🔷🔷
🔷🔷
🔰 #داستان‌شب

🔰 #دارمڪافات

🌐توی بیمارستان فیروز آبادی دستیار دڪتر مظفری بودم.
🍃روزی از روزها دڪتر مظفری ناغافل صدایم ڪرد اتاق عمل و پیرمردی را نشان ‌دادن ڪه باید پایش را بعلت عفونت می بریدیم.
دڪتر گفت ڪه اینبار من نظارت می ڪنم و شما عمل می ڪنید...
به مچ پای بیمار اشاره ڪردم ڪه یعنی از اینجا قطع ڪنم و دڪتر گفت: برو بالاتر!
بالای مچ را نشان دادم و دڪتر گفت برو بالاتر!!
بالای زانو را نشان دادم و دڪتر گفت برو بالاتر!!!
تا اینڪه وقتی به بالای ران رسیدم دڪتر گفت ڪه از اینجا ببر...
عفونت از این جا بالاتر نرفته!

💢لحن و عبارت «برو بالاتر» خاطره بسیار تلخی را در من زنده می ڪرد خیلی تلخ.
دوران ڪودڪی همزمان با اشغال ایران توسط متفقین در محله پامنار زندگی می ڪردیم.
قحطی شده بود و گندم نایاب بود و نانوایی ها تعطیل.
🔸مردم ایران و تهران بشدت عذاب و گرسنگی می ڪشیدند ڪه داستانش را همه میدانند.

🔸عده ای هم بودند ڪه به هر قیمتی بود ارزاق شان را تهیه می کردند و عده ای از خدا بی خبر هم بودند ڪه با احتڪار از گرسنگی مردم سودجویی می کردند.
🍃شبی پدرم دستم را گرفت تا در خانه همسایه مان ڪه دلال بود و گندم و جو می فروخت برویم و ڪمی از او گندم یا جو بخریم تا از گرسنگی نمیریم.
🍃پدرم هر قیمتی ڪه می گفت همسایه دلال ما با لحن خاصی می گفت: برو بالاتر... برو بالاتر... !!!

🔸بعد از به هوش آمدن پیرمرد برای دیدنش رفتم.
چقدر آشنا بود...
وقتی از حال و روزش پرسیدم گفت: بچه پامنار بودم.‌..
گندم و جو می فروختم...
خیلی سال پیش...
قبل از اینڪه در شاه عبدالعظیم ساڪن بشم...

💥دیگر تحمل بقیه صحبت‌هایش را نداشتم.
خود را به حیاط بیمارستان رساندم.
من باور داشتم ڪه «از مڪافات عمل غافل مشو، گندم از گندم بروید جو ز جو»؛
اما به هیچ وجه انتظار نداشتم ڪه چنین مڪافاتی را به چشمم ببینم


༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅

╔═.🌼🍃.══════╗
@mantaghehbaladeh
╚══════.🌼.🍃═╝
🛑🛑🛑🛑🛑🛑
🛑🛑🛑🛑🛑
🛑🛑🛑🛑
❇️#داستان‌شب

📚 #حڪایتی‌بسیارزیباوخواندنی


💠️روزی دو بازرگان به حساب معامله هایشان می رسیدند. در پایان، یڪی از آن دو به دیگری گفت: «طبق حسابی ڪه ڪردیم من یڪ دینار به تو بدهڪار هستم.»
💠بازرگان دیگر گفت: «اشتباه می ڪنی! تو یڪ و نیم دینار به من بدهڪار هستی؟»
آن دو بر سر نیم دینار با هم اختلاف پیدا ڪردند و تا ظهر برای حل آن با هم حرف زدند اما باز هم اختلاف، سر جایش ماند. هر دو بازرگان از دست هم خشمگین شدند و با سر و صدا تا غروب آفتاب با هم درگیر بودند. سرانجام بازرگان اولی خسته شد و گفت: «بسیار خوب! تو درست می گویی! یڪ روز وقت ما به خاطر نیم دینار به هدر رفت.»
💠سپس یڪ و نیم دینار به بازرگان دوم داد. بازرگان دوم پول را گرفت و به سمت خانه اش به راه افتاد. شاگرد بازرگان اولی پشت سر بازرگان دوم دوید و خودش را به او رساند و گفت: «آقا،انعام من چی شد؟»
💠بازرگان، ده دینار به شاگرد همڪارش انعام داد. وقتی شاگرد برگشت، بازرگان اولی به او گفت: «مگر تو دیوانه ای پسر؟! ڪسی ڪه به خاطر نیم دینار ،یڪ روز وقت خودش و مرا به هدر داد چگونه به تو انعام می دهد؟!»
💠شاگرد ده دینار انعام بازرگان دومی را به اربابش نشان داد. آن مرد خیلی تعجب ڪرد و در پی همڪارش دوید و وقتی به او رسید با حیرت از او پرسید: «آخر تو ڪه به خاطر نیم دینار این همه بحث و سر و صدا ڪردی، چگونه به شاگرد من انعام دادی؟!»
💠بازرگان دومی پاسخ داد: «تعجب نڪن دوست من، اگر ڪسی در وقت معامله نیم دینار زیان کند در واقع به اندازه نیمی از عمرش زیان کرده است چون شرط تجارت و بازرگانی حڪم می ڪند ڪه هیچ مبلغی را نباید نادیده گرفت و همه چیز را باید به حساب آورد، اما اگر ڪسی در موقع بخشش و ڪمڪ به دیگران گرفتار بی انصافی و مال پرستی شود و از ڪمڪ ڪردن خودداری ڪند نشان داده ڪه پست فطرت و خسیس است. پس من نه می خواهم به اندازه نیمی از عمرم زیان ڪنم و نه حاضرم پست فطرت و خسیس باشم.»

༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅

╔═.🌼🍃.══════╗
@mantaghehbaladeh
╚══════.🌼.🍃═╝
🌀🌀🌀🌀
🌀🌀🌀
🌀🌀
🌀
🌀

#داستان‌شب

⚡️گردو فروش⚡️

💎شخصی ﺳﺮﺍﻍ ﮔﺮﺩﻭ ﻓﺮﻭﺷﯽ ﺭﻓﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ: می ﺷﻮﺩ همۀ ﮔﺮﺩﻭﻫﺎﯾﺖ ﺭﺍ ﺭﺍﯾﮕﺎﻥ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﺪﻫﯽ؟ ﮔﺮﺩﻭﻓﺮﻭﺵ ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻧﮕﺎﻩڪرﺩ ﻭ ﺟﻮﺍﺑﯽ ﻧﺪﺍﺩ.
ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﭘﺮﺳﯿﺪ : ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ﯾڪ ڪﯿﻠﻮ ﮔﺮﺩﻭ ﻣﺠﺎﻧﯽ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﺪﻫﯽ؟ و ﺑﺎﺯ ﺑﺎ ﺳڪﻮﺕ ﻣﻮﺍﺟﻪ ﺷﺪ. ﭘﺲ ﺧﻮﺍﻫﺶ ﻣﯿڪﻨﻢ ﺩﺳﺖ ڪﻢ ﯾڪ ﻋﺪﺩ ﮔﺮﺩﻭﯼ ﻣﺠﺎﻧﯽ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﺪﻫﯿﺪ. ﺍﻭ ﺁﻧﻘﺪﺭ ﺍﺻﺮﺍﺭ ڪﺮﺩ ﺗﺎ بالاخره ﮔﺮﺩﻭ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺖ. ﯾڪ ﻋﺪﺩ ﮔﺮﺩﻭ ﮐﻪ ﺍﺭﺯﺵ ﻧﺪﺍﺭﺩ.

🔺ﯾڪ ﻋﺪﺩ ﺩﯾﮕﺮ ﻫﻢ ﺑﺪﻫﯿﺪ ﻭ ﺑﺎ ﺍﺻﺮﺍﺭ ﯾڪ ﻋﺪﺩ ﺩﯾﮕﺮ ﮔﺮﺩﻭ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺩﺭﺧﻮﺍﺳﺖ ڪرﺩ ڪﻪ ﮔﺮﺩﻭﯼ ﺳﻮﻡ ﺭﺍ ﻧﯿﺰ ﻣﺠﺎﻧﯽ ﺑﮕﯿﺮﺩ. ﮔﺮﺩﻭ ﻓﺮﻭﺵ ڪﻪ ﻋﺼﺒﺎﻧﯽ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ، ﮔﻔﺖ: ﺯﺭﻧﮕﯽ، ﺍﯾﻦ ﻃﻮﺭ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﯽ ﯾڪﯽ، ﯾڪﯽ ﻫﻤﻪ ﯼ ﮔﺮﺩﻭﻫﺎﯾﻢ ﺭﺍ ﺗﺼﺎﺣﺐ ڪﻨﯽ؟
ﻣﺸﺘﺮﯼ ﺳﻤﺞ ﮔﻔﺖ : ﺭﺍﺳﺘﺶ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﺩﺭﺳﯽ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺑﺪﻫﻢ. ﻋﻤﺮ ﻭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﺎ ﻧﯿﺰ ﭼﻨﯿﻦ ﺍﺳﺖ. ﺍﮔﺮ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺑﮕﻮﯾﻢ ﻫﻤﻪ ﻋﻤﺮﺕ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﻔﺮﻭﺵ، ﺑﻪ ﻫﯿﭻ ﻗﯿﻤﺘﯽ ﺍﯾﻦ ڪﺎﺭ ﺭﺍ ﻧﻤﯽ ڪﻨﯽ.

🔺ﻭﻟﯽ ﺭﻭﺯﻫﺎﯼ ﺯﻧﺪﮔﯿﺖ ﺭﺍ ﺑﯽ ﺗﻮﺟﻪ، ﯾڪﯽ ﯾڪﯽ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﻣﯽ ﺩﻫﯽ ﻭ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﺕ ﺑﯿﺎﯼ ﻫﻤﻪ ﻋﻤﺮﺕ ﺍﺯ ڪﻒ ﺭﻓﺘﻪ ﺍﺳﺖ. ﺯﻧﺪﮔﯽ ڪﻮﺗﺎﻩ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺯﻣﺎﻥ ﺑﻪ ﺳﺮﻋﺖ ﻣﯿﮕﺬﺭﺩ ﻧﻪ ﺗﮑﺮﺍﺭﯼ ﻧﻪ ﺑﺮﮔﺸﺘﯽ، پس تا میتوانی برای آخرتت توشه ای جمع ڪن و ﺍﺯ ﻟﺤﻈﻪ لحظه زندگیت ﻟﺬﺕ ﺑﺒﺮ ڪه عمر آدمی بسیار ڪوتاه است.

༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅

╔═.🌼🍃.══════╗
@mantaghehbaladeh
╚══════.🌼.🍃═╝
🍃💐🍃💐🍃💐🍃💐🍃💐🍃💐🍃
💐🍃💐🍃🍃
🍃💐🍃💐
💐🍃
🔷 #داستان‌شب

🌀در دوران قدیم اقامت مسافران در ڪاروانسراها بود، نوع ساخت ڪاروانسراها در هر شهر متفاوت بودند...

🌀در یڪی از شهرهای بزرگ ایران ڪاروانسرایی معروف وجود داشت ڪه دلیل شهرتش دیوارهای بلند و در بزرگ آهنی‌اش بود ڪه از ورود هرگونه دزد و راهزن جلوگیری می‌ڪرد.

🌀سه دزد ڪه آوازه این ڪاروانسرا را شنیده بودند تصمیم گرفتند هر طور شده وارد آن شوند و به اموال بازرگانان دستبرد بزنند.

🌀این سه نفر هرچه فڪر ڪردند دیدند تنها راه ورود به ڪاروانسرا از زیرزمین است چون دیوارها خیلی بلند است و نمی‌توان از آن بالا رفت، در ورودی هم ڪه از جنس آهن است، شروع به ڪندن زمین کردند.

🔹پنهانی و دور از چشم مردم از زیرزمین تونلی را حفر ڪردند و از چاه وسط ڪاروانسرا خارج شدند.

🔹آن سه نفر از تونل زیرزمینی وارد ڪاروانسرا شدند و اموال بعضی از بازرگانان را برداشتند و از همان تونل خارج شدند...

🌀صبح خبر سرقت از ڪاروانسرا به سرعت در بین مردم پیچید و به قصر حاڪم رسید، حاڪم شهر ڪه بسیار تعجب ڪرده بود، خودش تصمیم گرفت این موضوع را پی گیری ڪند.

🌀به همین دلیل راه افتاد و به ڪاروانسرا رفت و دستور داد تا مأمورانش همه جا را بگردند تا ردپایی از دزدها پیدا ڪنند...

🔹 مأموران هر چه گشتند نشانه‌ای پیدا نڪردند.

💢حاڪم گفت: چون هیچ نشانه‌ای از دزد نیست پس دزد یڪی از نگهبانان ڪاروانسرا است.

🌀دزدها وقتی از تونل خارج شدند، به شهر بازگشتند تا ببینند اوضاع در چه حال است و هنگامی ڪه دیدند نگهبانان بیچاره متهم به گناه شده‌اند، یڪی از سه دزد گفت: این رسم جوانمردی نیست ڪه چوب اعمال ما را نگهبانان بخورند.!

🌀پس رفت و گفت: نزنید این دزدی ڪار من است. من از بیرون به داخل چاه وسط ڪاروانسرا تونلی ڪندم، دیشب از آنجا وارد شدم.

💢حاڪم خودش سر چاه رفت و چون چیزی ندید گفت: شما دروغ می‌گویید!

🌀دزد گفت: یڪ نفر را با طناب به داخل چاه بفرستید تا حفره‌ای میانه‌ی چاه را بتواند ببیند. هیچ ڪس قبول نڪرد به وسط چاه رود تا از تونلی ڪه معلوم نیست از ڪجا خارج می‌شود، بیرون بیاید.
مرد دزد ڪه دید هیچ ڪس این ڪار را نمی‌ڪند خودش جلوی چشم همه از دهانه‌ی چاه وارد شد و از راه تونل فرار ڪرد...

🌀مردم مدتی در کاروانسرا منتظر ماندند تا دزد از چاه بیرون بیاید ولی هرچه منتظر شدند، دزد بیرون نیامد چون به راحتی از راه تونل فرار ڪرده بود. همه فهمیدند ڪه دزد راست گفته...

💢حاڪم مجبور شد دستور دهد نگهبانان بیچاره را آزاد ڪنند.

🌀در همان موقع یڪی از تاجران ڪه اموالش به سرقت رفته بود گفت: اموال من حلال دزد، دزدی ڪه تا این حد جوانمرد باشد که محاڪمه‌ی نگهبان بی‌گناه را نتواند طاقت بیاورد و خود را به خطر اندازد تا حق ڪسی ضایع نشود اموال دزدی نوش جانش.

༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅

╔═.🌼🍃.══════╗
@mantaghehbaladeh
╚══════.🌼.🍃═╝
✳️✳️✳️✳️✳️✳️✳️✳️✳️✳️✳️
✳️✳️✳️✳️✳️
✳️✳️✳️
✳️✳️
✳️
✳️


🔰#داستان‌شب

💠در شهر خوی مردی به نام امین علیم، در زمان اوایل حڪومت قاجار زندگی می‌ڪرد. او فرد بسیار دیندار و عالمی بود ڪه از خدمت در دستگاه حڪومتی و فرمانداری شهری اجتناب می‌ڪرد.

💠روزی از سوی خانِ وقتِ خوی میرزا قلی، تهدید به مرگ در صورت عدم همڪاری می‌شود.
و از ترس، به روستایی در شمال خوی، فرار ڪرده و در آن ساڪن می‌شود.
💠پس از یڪسال به خان شهر خوی خبر می‌رسد، امین علیم در فلان روستا در حال زندگی دیده شده است. او گروهی از چماقداران خان را برای پیدا ڪردن امین علیم به آن روستا روانه می‌ڪند و توصیه می‌ڪند طوری او را پیدا ڪنید ڪه اصلا متوسل به خشونت نشوند.

💠ماموران خان، به روستا وارد شده و مردم روستا را ابتدا تطمیع و سپس تهدید می‌ڪنند ڪه امین علیم را تحویل دهند. اما مردم از این امر اظهار بی‌اطلاعی ڪردند.

🌀ماموران ناامید به دربار خان بر می‌گردند.
امین علیم دوستی داشت صمیمی و زرنگ. شاه از او ڪمڪ می‌گیرد و دوست او نقشه‌ای به شاه می‌دهد و می‌گوید امین علیم را نه با پول و مقام بلڪه باید با علم تله گذاشت و به دامش انداخت.

🔰دو ماه بعد 100 گوسفند را خان به روستا می‌برد و به مردم روستا می‌گوید: به هر خانه یڪ گوسفند علامت‌گذاری ڪرده می‌دهیم و وزن می‌ڪنیم. دو ماه بعد برای گرفتن این گوسفندان مراجعه می‌ڪنیم ڪه نباید یڪ ڪیلو ڪم و یا یڪ ڪیلو وزن زیاد ڪرده باشند. و اگر ڪسی نتواند شرط خان را رعایت ڪند یڪ گوسفند جریمه خواهد شد.

🌀یڪ ماه بعد ماموران خان برای وزن گوسفندان به روستا می‌آیند و از تمام گوسفندان داده شده فقط یڪ گوسفند وزنش ثابت مانده بود. دستور دادند صاحب آن خانه ڪه گوسفند در آن بود را احضار و خانه‌اش تفتیش شد و امین علیم از آن خانه بیرون آمد.
از امین علیم پرسیدند: چه ڪردی وزن این گوسفند ثابت ماند؟
💥گفت: هر روز گفتم گوسفند را سیر علف بخوران و شب بچه گرگی در آغل او انداختم و گوسفند در شب هرچه خورده بود از ترسش آب ڪرد. و چنین شد وزنش ثابت ماند.
امین علیم را نزد خان آورده و به زور نایب خان ڪردند.
امین علیم گفت: این نقشه را در عبادت خدا یافتم و عمل ڪردم.

🔰این‌ڪه انسان هم باید در خوف و امید زندگی ڪند و اگر ڪسی روزها تلاش ڪرده و شب‌ها در نماز از خود حساب ڪشد و ترس بریزد، در این دنیا در یڪ قرار زندگی می‌ڪند، نه چاق می‌شود و نه ضعیف و مردنی، نه ناامید است و نه زیاد امیدوار، نه در رفاه محض زندگی می‌ڪند و نه در بدبختی.

𖢫𖢫𖢫𖢫𖢫𖢫𖢫𖢫𖢫𖢫𖢫𖢫𖢫𖢫𖢫𖢫𖢫

╔═♡🍃.══════╗
@mantaghehbaladeh
╚══════.♡.🍃═╝
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿
🌿
🔰 #داستان‌شب

💢خانم معلم در دفتر تنها بود ڪه پسر ڪوچڪی آرام درِ دفتر را باز ڪرد و با لحن محتاطی او را صدا ڪرد.

💢خانم معلم او را شناخت، اما بدون آن ڪه بخواهد نارضایتی خودش را به رویش بیاورد، گفت: تو در امتحان نمره 9 گرفتی.
تو تنها ڪسی هستی ڪه نمرۀ قبولی نگرفته

🔻پسرڪ با خجالت و در حالی ڪه صورتش سرخ شده بود سرش را بلند ڪرد و گفت:
خانم معلم چِن ، می‌شود... می‌شود یڪ نمره به من ارفاق ڪنید؟

💢خانم چِن با عتاب مادرانه‌ای سرش را تڪان داد و گفت: یڪ نمره ارفاق ڪنم؟!
این ممکن نیست. من طبق جواب‌هایی ڪه در برگۀ امتحانت نوشته‌ای به تو نمره داده‌ام.

💢او اضافه ڪرد: نگران نباش. من ڪه نمی‌خواهم به خاطر ضعفت در امتحان، تو را تنبیه ڪنم. تو باید در امتحان بعد تلاش بیشتری ڪنی و نمرۀ بهتری بگیری.

💢پسر با صدایی ڪه نشان می‌داد خیلی ترسیده گفت: اما مادرم ڪتڪم می‌زند.

🔷خانم معلم ساڪت شد. او آرزوی والدین را درڪ می‌ڪرد ڪه می‌خواهند بچه‌هایشان بهترین نمره‌ها را ڪسب ڪنند و موفق باشند؛ از طرفی نمی‌توانست در برابر بچه‌های بازیگوشی ڪه در امتحاناتشان ضعیف هستند، نرمش نشان دهد.

💢اما یڪ موضوع دیگر هم بود. او می‌دانست ڪه ڪتڪ خوردن بچه‌ها هم هیچ ڪمڪی به تحصیلشان نمی‌ڪند و حتی تأثیر منفی آن ممڪن است آن‌ها را از تحصیل بازدارد.

💢نمی‌دانست چه تصمیمی بگیرد. یڪ نمره ارفاق بڪند یا نه. او در ڪار خود جداً اصول را رعایت می‌ڪند. اما به هر حال قلب رئوف مادرانه هم داشت.

♻️نگاهی به پسرڪ ڪرد. هنوز تمام تن پسرڪ از ترس می‌لرزید و به گریه هم افتاده بود.
عاقبت رو به پسرڪ ڪرد و گفت:

📍ببین!، این پیشنهادم را قبول می‌ڪنی یا نه؟

🌸من به ورقه‌ات یڪ نمره «ارفاق» نمی‌ڪنم.
فقط می‌توانم یڪ نمره به تو «قرض» بدهم.

🔻تو هم باید در امتحان بعدی 2برابر آن را، یعنی2نمره، به من پس بدهی. خوب است؟

🔺پسرڪ با شادی گفت: چشم! من حتماً در امتحان بعدی 2نمره‌ به شما پس می‌دهم.

💢او با خوشحالی از خانم معلم تشڪر ڪرد و رفت.
از آن پس برای این ڪه بتواند در امتحان بعدی قرضش را به خانم معلم پس بدهد، با دقت زیاد درس می‌خواند.

♻️تا این ڪه در امتحان بعد نمرۀ بسیار خوبی ڪسب ڪرد. از طرف مدرسه به او جایزه‌ای داده شد.
از پسِ آن «درس» ڪه خانم معلم به او داده بود، مقطع دبیرستان را با نمرات عالی پشت سر گذاشت و وارد دانشگاه شد.

♻️او همیشه ماجرای قرض نمره را برای دوستانش تعریف می‌ڪند و از بازگویی آن همیشه هیجان زده می‌شود.
زیرا می‌داند ڪه نمره‌ای ڪه خانم معلم آن روز به او قرض داد، سرنوشتش را تغيير داد.

♻️آن پسرڪ جوان اڪنون جزو ده ثروتمند دنیاست... او " #لی‌ڪاشینگ " رییس بزرگترین ڪمپانی عرضه کننده محصولات بهداشتی و آرایشی به سراسر جهان است!

🔰مراقب تاثیر تصمیماتمان بر سرنوشت افراد باشیم...!


༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅

╔═.🌼🍃.══════╗
@mantaghehbaladeh
╚══════.🌼.🍃═╝
💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢
💢💢
💢

♻️#داستان‌شب

💥روزی بود و روزگاری. در دياری پادشاهي زندگی می ڪرد. روزی از راهی می گذشت و هيزم شڪنی را ديد. پادشاه به هيزم شڪن گفت داری چه ڪار می ڪنی؟ گفت: در حال شڪستن هيزم هستم برای به دست آوردن مخارج زندگيم. هيزم شڪن به پادشاه گفت: شما در حال انجام چه ڪاری هستی؟ پادشاه گفت: در حال پادشاهی.

💢هيزم شڪن مودبانه در پاسخ گفت: تا ڪی می خواهی به پادشاهی ادامه بدهي؟ آخر روزی به پايان خواهد رسيد. بهتر است ڪاری را ياد بگيری و هميشه متڪی به مردم نباشی، از فڪر خود استفاده ڪنی نه از زور بازوی ديگران.

💢پادشاه از هيزم شڪن جدا شد و به راه خود ادامه داد و به حرف های هيزم شڪن خوب فڪر ڪرد و از روز بعد شروع ڪرد به ياد گرفتن حرفه های مختلف.

🔰تا اين ڪه روزی در راهی گرفتار دزدان و راهزنان شد و او را به اسارت بردند.و هرچه همراه داشت از او گرفتند و خواستند ڪه او را بڪشند.

🔹اما پادشاه گفت مرا نڪشيد و به من مجال دهيد من می توانم برايتان ڪار ڪنم دزد ها از او پرسيدند چه ڪاری می توانی انجام دهی؟ پادشاه گفت: در قالی بافی مهارت دارم.

🔰دزدان وسايل مورد نياز را در اختيار پادشاه قرار دادند و او شروع به قالی بافی ڪرد. روز ها پشت سر هم می گذشت و پادشاه مشغول قالی بافی بود و هيچ يڪ از خانواده ی او هم از محل اسارتش خبر نداشت تا به ڪمڪش بيايند. بعد از گذشت چند ماه پادشاه توانست قالی را ببافد او با زيرڪی نشانی محل اختفای خود را بر روی قالی نوشته بود. قالی را به دست دزدان داد و گفت اين را اگر به قصر پادشاه ببريد با قيمت خوبی از شما می خرند.

💢دزدان ڪه سواد نداشتند نوشته های روی قالی را بخوانند قالی را به قصر برده و فروختند. همسر پادشاه وقتی قالی را نگاه ڪرد فهميد ڪه شوهرش را ڪجا پنهان ڪرده اند و سربازان فراوانی را به سوی محل فرستاد و پادشاه را نجات دادند.

🔹پس از آزادی پادشاه به ياد هيزم شڪن افتاد ڪه عمل ڪردن به نصيحت او باعث شده بود زندگيش نجات پيدا ڪند. هيزم شڪن گفته بود: از فڪر خود استفاده ڪن نه از زور بازوی ديگران



༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅


╔═.🌼🍃.══════╗
@mantaghehbaladeh
╚══════.🌼.🍃═╝



📚#داستان‌شب❗️

👑پادشاهی جایزه بزرگی برای هنرمندی گذاشت ڪه بتواند به بهترین شڪل ، آرامش را به تصویر بڪشد.
👨‍🎨🧑‍🎨👩‍🎨🎨🎨🎨🎨

🔹نقاشان بسیاری آثار خود را به قصر فرستادند. آن تابلو ها ، تصاویری بودند از خورشید به هنگام غروب ، رودهای آرام ، ڪودڪانی ڪه در چمن می دویدند ، رنگین ڪمان در آسمان ، پرندهو قطرات شبنم بر گلبرگ گل سرخ.پادشاه تمام تابلو ها را بررسی ڪرد ، اما سرانجام فقط دو اثر را انتخاب ڪرد. ...
❗️❗️
🔹 اولی ، تصویر دریاچه ی آرامی بود ڪه ڪوههای عظیم و آسمان آبی را در خود منعڪس ڪرده بود. در جای جایش می شد ابرهای ڪوچڪ و سفید را دید، و اگر دقیق نگاه می ڪردند، در گوشه ی چپ دریاچه، خانه ی ڪوچڪی قرار داشت، پنجره اش باز بود، دود از دودڪش آن بر می خواست، ڪه نشان می داد شام گرم و نرمی آماده است.

🏔🌋🏜🏝🏖🗻🏕🏕

🔰تصویر دوم هم ڪوهها را نمایش می داد. اما ڪوهها ناهموار بود ، قله ها تیز و دندانه ای بود. آسمان بالای ڪوهها بطور بیرحمانه ای تاریڪ بود، و ابرها آبستن آذرخش، تگرگ و باران سیل آسا بودند.

🔰 این تابلو با تابلو های دیگری ڪه برای مسابقه فرستاده بودند، هیچ هماهنگی نداشت.اما وقتی آدم با دقت به تابلو نگاه می ڪرد، در بریدگی صخره ای شوم، جوجه پرنده ای را می دید.آنجا، در میان غرش وحشیانه ی طوفان ، جوجه گنجشکی ، آرام نشسته بود.
🤴🤴🤴
🔰پادشاه درباریان را جمع ڪرد و اعلام ڪرد ڪه برنده ی جایزه ی بهترین تصویر آرامش، تابلو دوم است.

💢بعد توضیح داد :

🔰آرامش چیزی نیست ڪه در مڪانی بی سر و صدا ، بی مشڪل و بدون ڪار سخت یافت شود ، بلڪه معنای حقیقی آرامش این است ڪه هنگامیڪه شرایط سختی بر ما می گذرد آرامش در قلب ما حفظ شود.


╔═.🌼🍃.══════╗
@mantaghehbaladeh
╚══════.🌼.🍃═╝
More