من هم از ظرفش مقداری برداشتم. با هم یکجا دوباره به زمزمه کردن شروع کردیم. من آمده ام به دیدنت جانانه ای بچۀ مستانه برای از خانه یک بوسه ندادی به من دیوانه باز آمدن مره خدا میدانه من آمده ام به دیدنت جانانه ای بچۀ مستانه برای از خانه یک بوسه ندادی به من دیوانه باز آمدن مره خدا میدانه باز آمدن مره خدا میدانه چپ چپ چپ گلزار آمده به دیدار آمده هییییییییی آن بچۀ مزار دل شکار آمده آن بچۀ مزار دل شکار آمده عطیه با من یکجا می خواند و نگاه هایش برایم پر از شیطتنت و شوخی های خاص خودش بود. در جریان آهنگ پرسیدم: چرا میخندی؟ شانه هایش را باال انداخت و با بی تفاوتی گفت: هیچی، فقط یک کمی خندیدم و خیر. دوباره رو به آهنگ کردم و یکجا با عطیه زمزمه کردم. ارمان دارم که در مزار جان باشم دهمو زیر چنار با خوب رویان باشم با جمله یاران خوش نمایی کابل یک روز دیگر درۀ پغمان باشم ارمان دارم که در مزار جان باشم دهمو زیر چنار با خوب رویان باشم با جمله یاران خوش نمایی کابل یک روز دیگر درۀ پغمان باشم یک روز دیگر درۀ پغمان باشم هاااااا، چپ چپ چپ دلدار آمده به دیدار آمده هییییییی آن بچۀ مزار دل شکار آمده آن بچۀ مزار دل شکار آمده عطیه بلند بلند خندید و سرش را باال گرفت. آهنگ را ایستاد کرده رو به سویش کردم و با پیشانی ترش گفتم: چرا همیشه میخندی، نکنه چهره ام در نظرت مسخره میاید؟ عطیه با دستپاچگی: نه ، نه، خدا نکند. بعد دوباره به سویم دید و گفت: نکنه که تو مرا احمق فرض کردی؟ من با تعجب: چطور؟ عطیه: الال جان، من که میدانم که این آهنگ را بخاطر عایشه پخش کردی، چون می فهمی که او از مزارشریف است به همین دلیل حتا بخاطرش ویلیم آوازت را بلند برده با صدای رسا غزل سرایی میکنی. به نظر من تو نباید بخوانی آن بچۀ مزار دل شکار آمده......... باید بخوانی که آن دختر مزار دل شکار آمده........ بعد چشمکی زد و باز هم بلند خندید. * * * * * * * * پس از تمام شدن نماز ظهرم به سمت آشپزخانه رفتم. از آشپزخانه بوی خوش و لذیذ غذا می آمد. عطیه در جریان آماده کردن میز دو نفره بود که با دیدنش چشم هایم برق زد. یعنی عطیه اینقدر بزرگ شده بود که حاال غذا پختن و چیدن سفره را هم بلد است؟ با حالت تعجب در یکی از چوکی ها نشستم و عطیه را با صدایم متوجه خود ساختم. من: میبینم که خیلی دختر کارکن و لایق شدی؟