دوباره شب شد و اومد اون بغض نفس گیر اومد تا وادارمون کنه چشمامونو به آسمون بدوزیم و سرمونو بالا بگیریم تا اشک از کاسه چشم مون دیرتر بیفته و به جای گونه ها گوشه های چشم مون خیس بشه.
دوباره شب شد و اومد اون خالی سیاه اون «نبودنی» که هر جا نگاه می کنی نیست اون که جاش خالیه و به جاش سیاهیه و سیاهی اون خالی سیاه دوباره اومد. تا بغض مون نفس گیر بشه و قلب مون بی تپش
کاشکی یه بار شب بشه و با شب شدن هیچ کس و هیچ چیز نیاد نه بغضی بیاد نه اشکی
کاشکی یک شب بتونیم با «نبودنش» خلوت کنیم اگه اون شب بیاد یقین دارم از فرداش دیگه «نبودنش» هم نیست میشه. و ما برای همیشه آروم می شیم. یقین دارم.