#پست_ویژه⚜ مامان خوش نداشت پوستِ گردو دستامونو سیاه کنه، بدش میومد از این کارا...
موقعی که گردوی درختامونو میچیدیم، مواظب بود که دست نزنیم به پوست سبزش که یه موقع رنگ نگیره انگشتامون، میگفت بچه مدرسه ای همیشه باید تر و تمیز باشه، صورت خوشی نداره بین مردم...
خودش سر حوصله دستکش میپوشید و گردوهارو میشکست و بعد میذاشت خشک بشن و صبحا میکردش چاشت کنارِ نون پنیر و چایی شیرین صبحونه و کمیشم قاطی آجیل شب عید و شب یلدا می کرد.
قوانین خاص خودشو داشت، نمیذاشت بریم توی کوچه با بچه های دیگه بازی، میگفت ممکنه ازشون حرفای بد یاد بگیرین و دعوایی بار بیاین، خیلی حساس بود، میترسید زخم و زیلی بشیم توی بازی...
یه بار که منو سپرده بودن دست عمه و با بابا رفته بودن دکتر، سر ظهری دیگه طاقتم طاق شد از خونه موندن با عمه ی پیرم و گفتم:
" عمه جون من برم توو کوچه با بچه ها بازی؟! "
در کمال ناباوری اجازه داد، حس عجیب غریبی داشت، برای اینکه پشیمون نشه فورا کفشامو پوشیدم و پریدم توی کوچه، مثل یه زندانی که بعد از سالها آزاد شده از حبسش، ایستاده بودم و هاج و واج بازی بچه های محلو تماشا میکردم...
چندتا پسر داشتن گل کوچیک بازی میکردن، دوسه تا دختر فرش کوچیکی پهن کرده بودن و مشغول خاله بازی بودن و بقیه سرگرم قایم باشک...
محو بازی بچه ها بودم که یه دختر بچه دستمو گرفت و کشید
" میای گرگم به هوا بازی کنیم؟! "
فقط گیج سرمو تکون دادم و چند دقیقه بعد قاطی بچه ها در حال بالا و پائین پریدن توی کوچه بودم و حسابی خوش میگذشت بهم، دوسه باری هم زمین خوردمو قبل از بقیه خودم زدم زیر خنده و حسابی به گره خوردن پاهام به هم خندیدم...
نمیدونم چقدر توو حال و هوای بازی بودیم که مامان همون دختربچه، توی یه ظرف کلی گردوی سبز و تازه آورد برامون...
وقتی چندتاشو گذاشت توی دستای من، با تعجب نگاهش کردم
" من که نمیتونم گردو بشکنم خودم، دستام کثیف و سیاه میشه، اینجوری که نمیشه رفت مدرسه! "
خندید و دستاشو که سیاهِ سیاه بود گرفت سمتم
" چیزی نیست که، زود رنگش میره، بیا، زودباش "
به خودم که اومدم نشسته بودم رو زمین و داشتم با خنده ی بقیه میخندیدم و گردو میشکستم با دستام و لذت میبردم از طعم تر و خوشمزه ی اون گردوهای تازه!
اون روز یکی از متفاوت ترین روزای زندگیم بود، هرچند بعدش مامان حسابی دعوام کرد و چندباری هم بردم حموم که مثلا رنگ سیاه دستام بره و کلی سرزنشم کرد بابت کارم!
تا مدت ها هرکی ازم میپرسید چه بلایی سر دستام آوردم، با نیش باز و یه لبخند واقعی میگفتم کلی گردو شکستم باهاشون و تازه دوستم گفته زود رنگشون میره!
الان از اون اتفاق خیلی میگذره اما هنوز سعی میکنم هرازگاهی لااقل یه روزو از قواعد مزخرف و دست و پاگیر زندگیم بیرون بزنم و از چارچوب های احمقانه ش فاصله بگیرم و بیخیال حرف مردم شم و بشینم توی کوچه پسکوچه های زندگیم و با بیخیالی تمام گردو بشکنم و فقط از اون لحظه لذت ببرم و دست کم چند ساعتی به فکر فرداهای نیومده و افکار بقیه و قضاوتشون درباره ظواهر زندگیم و بی خبریشون از باطن روزگارم نباشم.
#طاهره_اباذری_هریس@khanoOomaneha @khanevade_shaad