💠مکتوب هفته
💠«حاجقاسم» بیرونِ سالن ایستاده بود.
🖋دکتر محمدعلی فیاضبخش
جمعه ۱۳ دیماه ۱۳۹۸
امروز، جمعه ۱۳ دیماه، کارگاهی داشتم در دبیرستان روزبه، برای والدین بچههای کلاس هشتم؛ به روال ده سال پیش در این ایام. موضوع کارگاه، حل و رفع تعارض میان والد و نوجوان بود.
بهخلاف همیشه ایام و عادتم برای حضور در کلاسها -که حداقل پانزده دقیقه زودتر از موعد میرسم- امروز دقیقاً رأس ساعت رسیدم. زیر خبر سهمگین شهادت سردار، آنچنان در جایم رسوب کرده بودم که از ساعت غافل شدم.
تقریباً همه سر وقت حاضر بودند. در چهرهها بهت بود و غم. در گلوی من بغض بود و آشفتگی سررشته گفتار. سخن را با قرائت فاتحهای شروع کردیم و کارگاه را به مدت سه ساعت پیش بردیم.
در میانه کار، تمرکز و پیگیری و فعالیت گروهیِ والدین آن چنان بالا بود که انگار صبح امروز، در سیاهی بعد از نیمهشب اتفاقی نیفتاده. اما سایه غم میآمد و میرفت و من در بحبوحه بحث و گفتوگو از انواع تعارضات شایع میان دو نسل، میدیدم که «تعارضِ» اصلی، همان فاصله میان روزمرگیهای عادتشده با نعمتهای کفران شده است؛ نعمت امنیت.
نمیدانم آیا در پایان کارگاه آموزشی امروز -که همه بهبه گفتند و آفرین آوردند- آیا کسی، از جمله مجری کارگاه، آفرینی بر حقیقتی مکتوم و سایهوار آورد؟ آیا متفطن این معنی شدیم که در سایه آرامشی صدها کیلومتر امنتر و دورتر از حاشیههای مرزها و تقارن آتشبارها و خباثتبارگیها، به لطف همت و غیرت حاجقاسمها سخن میکنیم از انواع ملاحظات تربیتی لاکچری، در سالنی به غایت راحت و گرم و نرم؟
من شرمنده آن نگاه محجوب و آن دل عطوفی هستم که بار برد و خار خورد و تیغ در چشم نشاند و استخوان در گلو گرفت؛ تا کودک ادلبی را از زیر آوار داعشی در آغوش گیرد و احیا کند، تا آغوش مادران و پدران، در تربیت و بالندگی فرزندانشان در هزار کیلومتر دورتر از کانون آتش و وحشت و قتل تنگ نیاید.
کاش جوگیری کلاس امروزم -که به کرّ و فرّ به پایان آمد- پایانی باشد بر بیخبریهای عادتشده روزمرهام تا بفهمم که کلاس و کارگاه و برو و بیای پر از ژست و افاده من، وامدار یک آرامش و امنیت است.
بعضی کسان، تا به سرشان نیاید، در باورشان نمینشانند که تهران نیز میتوانست پس از ادلب شدن، تهرانستانی شود جولانگاه هیولاهای ریشقرمز شمشیر به دست و کودککش و کنیزسِتان.
حاجقاسم امروز بیرون از سالن اجتماعات مدرسه روزبه، برای من و یک صد و پنجاه پدر و مادر، چتر امنیت و امان گسترده بود و ما نمیدیدیمش؛ از بس قسم خورده بود که نادیده بمانَد؛ و خدای، او را در آستانه فجر جمعه دیدش.
#مهربانى#ايثاربياييم سفير
مهربانىِ او باشيم
🔻@khanoOomaneha @mehr_baanu