👪 خــانواده ے 💏 شـاد 💑

#داستانکهای_پندآموز
Channel
Logo of the Telegram channel 👪 خــانواده ے 💏 شـاد 💑
@Khanevade_shaadPromote
1.71K
subscribers
12.2K
photos
2.73K
videos
3.27K
links
#داستانکهای_پندآموز

👨‍🎨چوپانی و تاجری دوست بودند و هردو هدف مشترک دور دنیا دیدن را داشتند.

تاجر یک عمر برای هدفش پول جمع کرد

و نهایتا بعد از 30 سال که خواست دور دنیا را ببیند از دنیا رفت و موفق نشد.

چوپان هر روز با گوسفندانش به نقطه ای از دنیا رفت و بعد از 30 سال در نهایت سلامت به شهر اصلیش با کلی ثروت بازگشت.

برای امروز زندگی کنیم نه برای فردا...

#برمدارداستانهای‌پندآموز
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🌿🌺🌿🌺
#داستانکهای_پندآموز

پادشاهی را وزیری عاقل بود از وزارت دست برداشت پادشاه از دگر وزیران پرسید وزیر عاقل کجاست؟ گفتند از وزات دست برداشته و به عبادت خدامشغول شده است پادشاه نزد وزیر رفت و از او پرسید از من چه خطا دیده ای که وزارت را ترک کرده ای؟

گفت از پنج سبب:

🦋اول: آنکه تو نشسته می‌بودی و من به حضور تو ایستاده می‌ماندم اکنون بندگی خدایی می‌کنم که مرا دروقت نماز هم ، حکم به نشستن می‌کند

🦋دوم: آنکه طعام می‌خوردی و من نگاه می‌کردم اکنون رزاقی پیدا کرده‌ام که اونمی خورد و مرا می‌خوراند

🦋سوم: آنکه تو خواب می‌کردی و من پاسبانی می‌کردم اکنون خدای چنان است که هرگز نمی‌خوابد و مرا پاسبانی می‌کند

🦋چهارم: آنکه می‌ترسیدم اگر تو بمیری مرا از دشمنان آسیب برسد اکنون خدای من چنان است که هرگز نخواهد مرد و مرا از دشمنان آسیب نخواهد رسید

🦋پنجم: آنکه می‌ترسیدم اگر گناهی از من سرزند عفو نکنی، اکنون خدای من چنان رحیم است که هر روز صد گناه می‌کنم و اومی بخشاید .
‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌زن همانند گل🥀 است
@khanoOomaneha
┄┅┅❀👰❀┅┅┄
🌺🍃🌺🍃
#داستانکهای_پندآموز

روزی دست پسر بچه ای که در خانه با گلدان کوچکی بازی می کرد، در آن گیر کرد و هر کاری کرد، نتوانست دستش را از گلدان خارج کند. به ناچار پدرش را به کمک طلبید.

اما پدرش هم هر چه تلاش کرد نتوانستند دست پسر را از گلدان خارج کنند. پدر دیگر راضی شده بود به شکستن گلدان که تصادفا خیلی هم گرانقیمت بود، فکر کند. قبل از این کار به عنوان آخرین تلاش به پسرش گفت: دستت را باز کن، انگشت هایت را به هم بچسبان و آنها را مثل دست من جمع کن. آن وقت فکر می کنم دستت بیرون می آید.

پسر گفت: "می دانم اما نمی توانم این کار را بکنم."

پدر که از این جواب پسرش شگفت زده شده بود پرسید: "چرا نمی توانی؟"

پسر گفت: "اگر این کار را بکنم سکه ای که در مشتم است، بیرون می افتد." شاید شما هم به ساده لوحی این پسر بخندید

اما واقعیت این است که اگر دقت کنیم می بینیم همه ما در زندگی به بعضی چیزهای کم ارزش چنان می چسبیم که ارزش دارایی های پرارزشمان را فراموش می کنیم و در نتیجه آنها را از دست می دهیم🌺🍃
#داستانکهای_پندآموز

مردی از خانه اش راضی نبود، از دوستش که بنگاه املاک داشت خواست تا خانه اش را بفروشد.

دوستش یک آگهی نوشت و آنرا برایش خواند: خانه ای زیبا که در باغی بزرگ و آرام قرار گرفته، تراس بزرگ مشرف به کوهستان، اتاق های دلباز و پذیرایی و ناهار خوری وسیع.

صاحبخانه تا متن آگهی را شنید، گفت: این خانه فروشی نیست، در تمام مدت عمرم میخواستم جایی داشته باشم مثل این خانه ای که تو تعریفش را کردی.

خیلی وقت ها نعمت هایی که در اختیار داریم را نمی بینیم چون به بودنشان عادت کرده ایم...!
🌺🍃🌺🍃
#داستانکهای_پندآموز


کودکی از مسئول سیرکی پرسید:

چرافیل به‌این بزرگی را باطنابی به
این کوچکی و ضعیفی بسته‌اید؟
فیل‌می‌تواندبایک‌حرکت به‌راحتی‌
خودش ‌را آزاد کند و خیلی‌خطرناک‌
و ناایمن است

صاحب فیل گفت :
این فیل چنین کاری را نمی‌تواندبکند
چون این فیل با این طناب ضعیف
بسته‌نشده‌است‌آن بایک‌تصورخیلی
‌قوی در ذهنش ‌بسته شده است

کودک پرسید :
چطور چنین چیزی امکان دارد ؟

صاحب فیل گفت :
وقتی که این فیل بچه بودمدتی‌آن
را با یک طناب بسیار محکم بستم
تلاش زیاد فیل برای رهایی‌اش‌هیچ
اثری‌نداشت‌و‌ازآن‌موقع دیگرتلاشی
برای‌آزادی‌اش نکرده‌است‌فیل به این
باور رسیده است که نمی تواند این
کار را بکند!

شاید هر کدام از ما با نوعی فکر
بسته شده ایم که مانع حرکت ما
به سوی پیروزی است.

باورهایتان‌راتغییردهید
تا دنیایتان #تغییر کند!
#داستانکهای_پندآموز

روزی ﻣﻬﻨﺪﺱ ﺳﺎﺧﺘﻤﺎﻧﯽ، ﺍﺯ ﻃﺒﻘﻪ ﺷﺸﻢ ﻣﯽﺧﻮﺍهد ﮐﻪ ﺑﺎ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﮐﺎﺭﮔﺮﺍنش ﺣﺮﻑ ﺑﺰند...


ﺧﯿﻠﯽ ﺍﻭ را ﺻﺪﺍ ﻣﯿﺰند ﺍﻣﺎ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺷﻠﻮﻏﯽ ﻭ ﺳﺮﻭ ﺻﺪﺍ، ﮐﺎﺭﮔﺮ ﻣﺘﻮﺟﻪ نمیشود. ﺑﻪ ﻧﺎﭼﺎﺭ ﻣﻬﻨﺪﺱ، یک اسکناس 10 ﺩﻻﺭی به پایین می‌اندازد ﺗﺎ ﺑﻠﮑﻪ ﮐﺎﺭﮔﺮ ﺑﺎﻻ ﺭﻭ ﻧﮕﺎﻩ کند. ﮐﺎﺭﮔﺮ 10 ﺩﻻﺭ ﺭا ﺑﺮمی‌دارد ﻭ ﺗﻮ ﺟﯿﺒﺶ می‌گذارد ﻭ ﺑﺪﻭﻥ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺎﻻ ﺭا ﻧﮕﺎﻩ کند مشغول کارش می‌شود.

ﺑﺎﺭ ﺩﻭﻡ ﻣﻬﻨﺪﺱ 50 ﺩﻻﺭ ﻣﯿﻔﺮستد ﭘﺎﯾﯿﻦ ﻭ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﮐﺎﺭﮔﺮ ﺑﺪﻭﻥ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺎﻻ ﺭا ﻧﮕﺎﻩ کند پول را در جیبش می‌گذارد!!!


ﺑﺎﺭ ﺳﻮﻡ ﻣﻬﻨﺪﺱ #ﺳﻨﮓ ﮐﻮﭼﮑﯽ ﺭا می‌اندازد ﭘﺎﯾﯿﻦ ﻭ ﺳﻨﮓ ﺑﻪ ﺳﺮ ﮐﺎﺭﮔﺮ برخورد می‌کند. ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻟﺤﻈﻪ ﮐﺎﺭﮔﺮ ﺳﺮش را ﺑﻠﻨﺪ می‌کند ﻭ ﺑﺎﻻ ﺭا ﻧﮕﺎﻩ می‌کند ﻭ ﻣﻬﻨﺪﺱ کارش را به او می‌گوید..!!

👌ﺍﯾﻦ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﻫﻤﺎﻥ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺍﺳﺖ،

💕ﺧﺪﺍﯼ ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﻫﻤﯿﺸﻪ #ﻧﻌﻤﺖ ﻫﺎ ﺭا ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺎ می‌فرستد ﺍﻣﺎ ﻣﺎ #ﺳﭙﺎﺱﮔزﺍﺭ ﻧﯿﺴﺘﯿﻢ.

ﺍﻣﺎ ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺳﻨﮓ ﮐﻮﭼﮑﯽ ﺑﺮ ﺳﺮمان می‌افتد ﮐﻪ ﺩﺭ ﻭﺍﻗﻊ ﻫﻤﺎﻥ ﻣﺸﮑﻼﺕ ﮐﻮﭼﮏ ﺯﻧﺪﮔﯽﺍﻧﺪ، ﺑﻪ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺭﻭﯼ ﻣﯽﺁﻭﺭﯾﻢ.

بنابراین هر ﺯﻣﺎﻥ ﺍﺯ ﭘﺮﻭﺭﺩﮔﺎﺭﻣﺎﻥ ﻧﻌﻤﺘﯽ ﺑﻪ ﻣﺎ ﺭﺳﯿﺪ ﻻﺯﻡ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺳﭙﺎﺱگزاﺭ ﺑﺎﺷﯿﻢ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺳﻨﮕﯽ ﺑﺮ ﺳﺮﻣﺎﻥ ﺑﯿﻔﺘﺪ

‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌زن همانند گل🥀 است
@khanoOomaneha
┄┅┅❀👰❀┅┅┄
🌺🍃🌺🍃

 #داستانکهای_پندآموز

رفت خانه امام ،با عجله گفت:"خانواده واموالم را سپردم به شما."

- چه خبر شده يونس؟

- بايد از اين جا فرار كنم.

امام لبخندي زد، گفت: " چرا؟"

- نگين با ارزشي راوزير خليفه داده بود براي حكاكي ، موقع كار نصف

شد.

امام گفت:

"آرام باش، به خانه ات برگرد ، انشاءالله درست مي شود."

فردا وزير او را خواست گفت:

"همسرانم دعواشان شده . نگين را دو قسمت كن، دو انگشتر بساز با دست مزد دو برابر."

در مشکلات و سختیهای زندگی به پناهگاه محکم خداوند و اهل بیت پناه ببریم.


‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌زن همانند گل🥀 است
@khanoOomaneha
┄┅┅❀👰❀┅┅┄
🍃🌺🍃🌺
#داستانکهای_پندآموز

🐐خانواده ای چادر نشین در بیابان زندگی میکردند.

🐓 روزی روباهی، خروسشان را خورد و آنها محزون شدند.

🐕 پس از چند روز، سگ آنها مُرد، باز آنها ناراحت شدند.

🐄طولی نکشید که گرگی الاغ آنها را هم درید.

😱روزی صبح از خواب بیدار شدند، دیدند همه چادر نشین های اطراف، اموالشان به غارت رفته و خودشان اسیر شده اند و در آن بیابان، تنها آنها سالم مانده اند.

👌مرد دنیا دیده ای گفت: راز این اتفاق، این است که چادرنشینانِ دیگر، بخاطر سر و صدای سگ و خروس و الاغهایشان در سیاهیِ شب شناخته شده اند و به اسارت در آمده اند. پس خیر ما در هلاک شدن سگ و خروس و الاغ بود.

در تمام رویدادها و حوادث زندگی صبر پيشه كن و به خدا اعتماد کن!👌

#متفاوت_بخوانید 👇


@khanoOomaneha
@mehr_baanu
🌺🍃🌺🍃
#داستانکهای_پندآموز

عمه خانم من همیشه ی خدا کارش مراقبت بود.
آن هم نه از آدم ها
از وسایل !

هر چه می‌خرید از فروشنده می‌پرسید :
آقا این ها کاور ندارند ؟
اگر داشت که فبها اگر نداشت یک چیز در حد فرهنگ و تمدن روانداز دست و پا می‌کرد و می‌انداخت روی وسیله ی مذکور.

از آن قدیم ها یک تلویزیون داشت که کنترل اش با یک زره محافظت می‌شد. ساختار کنترل به گونه ای بود که برای بازی بچه ها با یک سلاح جنگی اعلا برابری می‌کرد.

اگر کسی دور از چشمِ عمه خانم دستش به کنترل می‌رسید بی برو برگرد برنده محسوب می‌شد. عمه خانم یک اخلاقی داشت که روی مبل ها هم رو انداز می‌کشید
می‌گفت گرد و خاک روی‌شان می‌نشیند یا بچه ها کثیفشان می‌کنند.

برای فرش ها تدابیر خاصی نداشت، فقط مدام چشمش دنبال ماها بود که مبادا چیزی بریزد.
همه چیز در خانه ی عمه خانم به بهترین نحو نگهداری میشد.
در حدی که انگار اصلا استفاده نشده بود
اما به هیچکس در خانه ی عمه خانم خوش نمی‌گذشت . دِنج نبود .

هیچکس رغبت نمی‌کرد چند دقیقه بیشتر بماند.

آنقدر که درگیرِ کیفیت داشته هایش بود درگیرِ خوشحالی های نداشته اش نبود.
همه چیز برق میزد اما تا دلت بخواهد روی روابطش گرد و خاک نشسته بود.

حال و هوای رابطه اش مثلِ وسایل‌اش تازه نبود.
خوش و بش کردن هایش مثل یک رادیوی قدیمی که گوشه ی انباری افتاده باشد پِت پِت می‌کرد. هیچ کس در خانه اش یک دلِ سیر نخندیده بود.

بشقابی نشکسته بود اما دل های زیادی ترک برداشته بود.
از آن رو اندازها برای هر وسیله ای دوخته بود اِلّا برای دوست داشتنش
که اگر دوخته بود بی شک هم خانه زندگی اش تازه می‌ماند
هم دوست داشتنتش ...

وسواسی نباش. حرص نخور. باید ساده گرفت وگرنه سخت میگذرد.بدجور هم سخت میگذرد



‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌زن همانند گل🥀 است
@khanoOomaneha
┄┅┅❀👰❀┅┅┄
💟🌿💟
🌿💟
#داستانکهای_پندآموز


شخصی از خدا دو چیز خواست......

🌺یک گل و یک پروانه......

اما چیزی که به دست آورد
🌵یک کاکتوس و یک کرم بود......
غمگین شد. 😞

با خود اندیشید شاید خداوند من را
دوست ندارد و به من توجهی ندارد......💔

چند روز گذشت......

از آن کاکتوس پر از خار گلی زیبا روییده شد و
آن کرم تبدیل به پروانه ای شد......


👌اگر چیزی از #خدا خواستید و چیز دیگری دریافت کردید
به او #اعتماد کنید.......

#خارهای امروز #گلهای فردایند......


‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌زن همانند گل🥀 است
@khanoOomaneha
┄┅┅❀👰❀┅┅┄
🌺🍃🌺🍃
#داستانکهای_پندآموز

🌺🍃آرتور اشی، قهرمان افسانه ای تنیس ویمبلدون به دلیل خون آلوده ای که در جریان یک عمل جراحی در سال ۱۹۸۳ دریافت کرد، به بیماری ایدز مبتلا شد و در بستر مرگ افتاد. او از سراسر دنیا نامه هایی از طرفدارانش دریافت کرد. یکی از طرفدارانش نوشته بود:"چرا خدا تو را برای چنین بیماری دردناکی انتخاب کرد؟"


🔰آرتور در پاسخش نوشت:"در دنیا، ۵۰ میلیون کودک بازی تنیس را آغاز می کنند. ۵ میلیون نفر یاد می گیرند که چگونه تنیس بازی کنند. ۵۰۰ هزار نفر تنیس را در سطح حرفه ای یاد می گیرند. ۵۰ هزار نفر پا به مسابقات می گذارند. ۵ هزار نفر سرشناس می شوند. ۵۰ نفر به مسابقات ویمبلدون راه پیدا می کنند، چهار نفر به نیمه نهایی می رسند و دو نفر به فینال...و... آن هنگام که جام قهرمانی را روی دستانم گرفته بودم، هرگز نگفتم خدایا چرا من؟ و امروز هم که از این بیماری رنج می کشم، نیز نمی گویم خدایا چرا من؟"


‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌زن همانند گل🥀 است
@khanoOomaneha
┄┅┅❀👰❀┅┅┄
🌿🌺🌿🌺
#داستانکهای_پندآموز


کودکی ده ساله که دست چپش به دلیل یک حادثه رانندگی از بازو قطع شده بود، برای تعلیم فنون رزمی جودو به یک استاد سپرده شد…

پدر کودک اصرار داشت استاد از فرزندش یک قهرمان جودو بسازد!

استاد پذیرفت و به پدر کودک قول داد که یک سال بعد می تواند فرزندش را در مقام قهرمانی کل باشگاهها ببیند.

در طول شش ماه استاد فقط روی بدن سازی کودک کار کرد و در عرض این شش ماه حتی یک فن جودو را به او تعلیم نداد.

بعد از شش ماه خبر رسید که یک ماه بعد مسابقات محلی در شهر برگزار می شود.

استاد به کودک ده ساله فقط یک فن آموزش داد و تا زمان برگزاری مسابقات فقط روی آن تک فن کار کرد.

سر انجام مسابقات انجام شد و کودک توانست در میان اعجاب همگان ، با آن تک فن همه حریفان خود را شکست دهد!

سه ماه بعد کودک توانست در مسابقات بین باشگاهها نیز با استفاده از همان تک فن برنده شود.

وقتی مسابقات به پایان رسید، در راه بازگشت به منزل، کودک از استاد راز پیروزی اش را پرسید.

استاد گفت: "دلیل پیروزی تو این بود که اولا به همان یک فن به خوبی مسلط بودی. ثانیا تنها امیدت همان یک فن بود و سوم اینکه تنها راه شناخته شده برای مقابله با این فن، گرفتن دست چپ حریف بود، که تو چنین دستی نداشتی!

یاد بگیریم که در زندگی، از نقاط ضعف خود به عنوان نقاط قوت استفاده کنیم!!


‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌زن همانند گل🥀 است
@khanoOomaneha
┄┅┅❀👰❀┅┅┄
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#آرامبخش

من ياد گرفتم قبل از هركاري كه ميخوام انجام بدم #توكل كنم
حالا ممكنه تو مسيري كه ميرم با اينكه توكل كردم باز هم #شكست بخورم
اما اين به اين معني نيست كه #خدا صداي منو نشنيده
اتفاقا اين شكست براي من #لازم بوده
لازم بوده تا #رشد كنم و #استحقاق پيدا كنم واسه #پيروزي كه قراره برام اتفاق بيفته
چون اگه پيروزي بدون استحقاق برام اتفاق بيفته بخاطر اينكه قدرشو نمي دونم از دستش ميدم
و در آخر بازهم به اين جمله ميرسم كه
هيچ چيز #اتفاقي نيست....

#داستانکهای_پندآموز
#توکل_بر_خدایت_کن
#کفایت_میکند_حتما


‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌زن همانند گل🥀 است
@khanoOomaneha
┄┅┅❀👰❀┅┅┄
🌿🌺🌿🌺🌿
#داستانکهای_پندآموز

مهندس ساختمانی، از طبقه ششم می خواهد که با یکی از کارگرانش حرف بزند.
خیلی او را صدا می زند
اما به خاطر شلوغی و سر و صدا، کارگر متوجه نمی شود

به ناچار مهندس، یک اسکناس ۱۰دلاری به پایین می اندازد
تا بلکه کارگر بالا را نگاه کند!

کارگر ۱۰دلار را برمیدارد و توی جیبش می گذارد و بدون اینکه بالا را نگاه کند مشغول کارش می شود
بار دوم مهندس ۵۰دلار می فرستد پایین و دوباره کارگر بدون اینکه بالا را نگاه کند پول را در جیبش می گذارد

بار سوم مهندس سنگ کوچکی را می اندازد پایین و سنگ به سر کارگر برخورد می کند.
در این لحظه کارگر سرش را بلند میکند و بالا را نگاه میکند و مهندس کارش را به او میگوید

این داستان همان داستان زندگی انسان است.

خدای مهربان ما همیشه نعمتها را برای ما می فرستد
اما یک بار شکر نمیگوییم و لحظه ای با خود فکر نمیکنیم این نعمتها از کجا رسید

اما وقتی که سنگ کوچکی بر سرمان می افتد
که در واقع همان مشکلات کوچک زندگی اند
به خداوند روی می آوریم

بنابراین هر زمان از پروردگارمان نعمتی به ما رسید لازم است که سپاسگزار باشیم قبل از اینکه سنگی بر سرمان بیفتد


‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌🧚‍♀زن همانند فرشته است🧚‍♀
@mehr_baanu
┄┅┅❀👰❀┅┅┄
#داستانکهای_پندآموز 📚

استادی با شاگردش از باغى ميگذشت، چشمشان به يک کفش کهنه افتاد.

شاگرد گفت:
گمان ميکنم اين کفش کارگرى است که در اين باغ کار ميکند، بيا با پنهان کردن کفشها عکس العمل کارگر را ببينيم و بعد کفشها را پس بدهيم و کمى شاد شويم...!

استاد گفت:
چرا براى خنده خود او را ناراحت کنيم!

بيا کارى که ميگويم انجام بده و عکس العملش را ببين، مقدارى پول درون ان قرار بده!
شاگرد هم پذيرفت و بعد از قرار دادن پول، مخفى شدند.

کارگر براى تعويض لباس به وسائل خود مراجعه کرد و همينکه پا درون کفش گذاشت متوجه شيئى درون کفش شد و بعد از وارسى، پول ها را ديد و با گريه، فرياد زد خدايا شکرت ...

خدايي که هيچ وقت بندگانت را فراموش نميکنى، ميدانى که همسر مريض و فرزندان گرسنه دارم و در این فکر بودم که امروز با دست خالى و با چه رويی به نزد انها باز گردم و همينطور اشک ميريخت....

استاد به شاگردش گفت:
هميشه سعى کن براى خوشحاليت ببخشى نه اینکه بستانی...

در مقابل یک فرد معلول با سرعت کم راه بروید.
در مقابل مادری که فرزندش رو از دست داده بچه تون رو نبوسید.

در مقابل یک فرد مجرد از عشقتون نگید.
در برابر کسی که نداره از داشته هاتون مغرورانه حرف نزنید.

هیچگاه فراموش نکنیم که هیچکس بر دیگری برتری ندارد،

مگر به ” فهم و شعور ”
مگر به ” درک و ادب ”

مهربانان …
آدمی فقط در یک صورت حق دارد به دیگران از بالا نگاه کند و آن هنگامی است که بخواهد دست کسی را که بر زمین افتاده را بگیرد و او را بلند کند!

این قدرت تو نیست،
این ” انسانیت ” است ...


‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌زن همانند گل🥀 است
@khanoOomaneha
┄┅┅❀👰❀┅┅┄
🌿💕🌿💕🌿
#داستانکهای_پندآموز

مردی درحالی‌که به قصرها و خانه‌های زیبا می‌نگریست به دوستش گفت:

«وقتی این همه #اموال را تقسیم می‌کردند ما کجا بودیم.»


دوست او دستش را گرفت و به بیمارستان برد و گفت:

« وقتی این #بیماری ها را تقسیم می‌کردند ما کجا بودیم ! »

🌙انسان زمانی که پیر میشه تازه میفهمه نعمت واقعی همون

#سلامتی
#خانواده
#عشق
#شادی
#باهم_بودن
#انرژی_جوانی و ...

همین چیزای ساده بوده که همیشه داشته ولی هرگز بهشون اهمیت نداده و دنبال نداشته ها بوده ...

هرگز #داشته_هایت را دست کم نگیر و با داشته های دیگران #مقایسه_نکن.


🧚‍♀زن همانند فرشته است🧚‍♀
@mehr_baanu
┄┅┅❀👰❀┅┅┄
💟🌿💟
🌿💟

#داستانکهای_پندآموز

روزی ﻣﻬﻨﺪﺱ ﺳﺎﺧﺘﻤﺎﻧﯽ، ﺍﺯ ﻃﺒﻘﻪ ﺷﺸﻢ ﻣﯽﺧﻮﺍهد ﮐﻪ ﺑﺎ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﮐﺎﺭﮔﺮﺍنش ﺣﺮﻑ ﺑﺰند...


ﺧﯿﻠﯽ ﺍﻭ را ﺻﺪﺍ ﻣﯿﺰند ﺍﻣﺎ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺷﻠﻮﻏﯽ ﻭ ﺳﺮﻭ ﺻﺪﺍ، ﮐﺎﺭﮔﺮ ﻣﺘﻮﺟﻪ نمیشود. ﺑﻪ ﻧﺎﭼﺎﺭ ﻣﻬﻨﺪﺱ، یک اسکناس 10 ﺩﻻﺭی به پایین می‌اندازد ﺗﺎ ﺑﻠﮑﻪ ﮐﺎﺭﮔﺮ ﺑﺎﻻ ﺭﻭ ﻧﮕﺎﻩ کند. ﮐﺎﺭﮔﺮ 10 ﺩﻻﺭ ﺭا ﺑﺮمی‌دارد ﻭ ﺗﻮ ﺟﯿﺒﺶ می‌گذارد ﻭ ﺑﺪﻭﻥ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺎﻻ ﺭا ﻧﮕﺎﻩ کند مشغول کارش می‌شود.

ﺑﺎﺭ ﺩﻭﻡ ﻣﻬﻨﺪﺱ 50 ﺩﻻﺭ ﻣﯿﻔﺮستد ﭘﺎﯾﯿﻦ ﻭ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﮐﺎﺭﮔﺮ ﺑﺪﻭﻥ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺎﻻ ﺭا ﻧﮕﺎﻩ کند پول را در جیبش می‌گذارد!!!


ﺑﺎﺭ ﺳﻮﻡ ﻣﻬﻨﺪﺱ #ﺳﻨﮓ ﮐﻮﭼﮑﯽ ﺭا می‌اندازد ﭘﺎﯾﯿﻦ ﻭ ﺳﻨﮓ ﺑﻪ ﺳﺮ ﮐﺎﺭﮔﺮ برخورد می‌کند. ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻟﺤﻈﻪ ﮐﺎﺭﮔﺮ ﺳﺮش را ﺑﻠﻨﺪ می‌کند ﻭ ﺑﺎﻻ ﺭا ﻧﮕﺎﻩ می‌کند ﻭ ﻣﻬﻨﺪﺱ کارش را به او می‌گوید..!!

👌ﺍﯾﻦ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﻫﻤﺎﻥ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺍﺳﺖ،

💕ﺧﺪﺍﯼ ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﻫﻤﯿﺸﻪ #ﻧﻌﻤﺖ ﻫﺎ ﺭا ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺎ می‌فرستد ﺍﻣﺎ ﻣﺎ #ﺳﭙﺎﺱﮔزﺍﺭ ﻧﯿﺴﺘﯿﻢ.

ﺍﻣﺎ ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺳﻨﮓ ﮐﻮﭼﮑﯽ ﺑﺮ ﺳﺮمان می‌افتد ﮐﻪ ﺩﺭ ﻭﺍﻗﻊ ﻫﻤﺎﻥ ﻣﺸﮑﻼﺕ ﮐﻮﭼﮏ ﺯﻧﺪﮔﯽﺍﻧﺪ، ﺑﻪ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺭﻭﯼ ﻣﯽﺁﻭﺭﯾﻢ.

بنابراین هر ﺯﻣﺎﻥ ﺍﺯ ﭘﺮﻭﺭﺩﮔﺎﺭﻣﺎﻥ ﻧﻌﻤﺘﯽ ﺑﻪ ﻣﺎ ﺭﺳﯿﺪ ﻻﺯﻡ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺳﭙﺎﺱگزاﺭ ﺑﺎﺷﯿﻢ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺳﻨﮕﯽ ﺑﺮ ﺳﺮﻣﺎﻥ ﺑﯿﻔﺘﺪ


@khanevade_shaad
#داستانکهای_پندآموز

✳️بچه را آنطور نمیزنند!

🌟یکی از شاگردان #پیر روشن ضمیر، مرحوم #رجبعلی_خیاط(رحمه الله علیه)نقل می کند:

📌#فرزند دو ساله‌ام – که اکنون حدود چهل سال دارد – در منزل #ادرار کرده بود و مادرش چنان او را زد که نزدیک بود نفس #بچه بند بیاید.

📌#خانم پس از یک ساعت #تب کرد، تب شدیدی که به پزشک مراجعه کردیم و در شرایط اقتصادی آن روز شصت تومان #پول نسخه و دارو شد، ولی تب قطع نشد، بلکه شدیدتر شد.

📌مجدداً به #پزشک مراجعه کردیم و این بار چهل تومان بابت هزینه درمان پرداخت کردیم که در آن روزگار برایم سنگین بود.

📌باری، شب هنگام جناب شیخ رجبعلی خیاط را در #ماشین سوار کردم تا به جلسه برویم همسرم نیز در ماشین بود، جناب شیخ که سوار شد، اشاره به خانم کردم و گفتم: والده بچه‌هاست، تب کرده، #دکتر هم بردیم ولی تب او قطع نمی‌شود.

⚠️شیخ نگاهی کرد و خطاب به همسرم فرمود:
« بچه را که آن طور نمی‌زنند،استغفار کن، از بچه دلجویی کن و چیزی برایش بخر، خوب می‌شود. »
چنین کردیم تب او قطع شد!.

📚کیمیای محبت📚

.
@khanoOomaneha
┄┅┅❀👰❀┅┅┄
#داستانکهای_پندآموز

🌺🍃 در سالی که قحطی بیداد کرده بود و مردم همه زانوی غم به بغل گرفته بودند مرد عارفی از کوچه ای می گذشت غلامی را دید که بسیار شادمان و خوشحال است.
به او گفت چه طور در چنین وضعی می خندی و شادی می کنی؟
🔹 جواب داد که من غلام اربابی هستم که چندین گله و رمه دارد و تا وقتی برای او کار می کنم روزی مرا می دهد پس چرا غمگین باشم در حالی که به او اعتماد دارم؟
🔸 آن مرد عارف که از عرفای بزرگ ایران بود گفت: از خودم شرم کردم که غلام به اربابی با چند گوسفند توکل کرده و غم به دل راه نمی دهد و من خدایی دارم که مالک تمام دنیاست و نگران روزی خود هستم...

.

@khanevade_shaad
┄┅┅❀👰❀┅┅┄
🌼🍃🍃🌼🍃🍃🌼🍃🍃🌼🍃🍃

#داستانکهای_پندآموز
#آیت_الله_بهجت

دیدار دانشجوی مشروب خور با 🌹آیت الله بهجت

🌹بسیار تکان دهنده لطفا نشر بدین، باشد که کسانی متحول بشن با خوندن همین داستان واقعی😔🌹


ﺩﺍﻧﺸﺠﻮ ﺑﻮﺩ…ﺩﻧﺒﺎﻝ ﻋﺸﻖ ﻭ ﺣﺎﻝ،ﺧﯿﻠﯽ ﻣﻘﯿﺪ ﻧﺒﻮﺩ،ﯾﻌﻨﯽ ﺍﻫﻞ ﺧﯿﻠﯽ ﮐﺎﺭﻫﺎ ﻫﻢ ﺑﻮﺩ،ﺗﻮ ﯾﺨﭽﺎﻝ ﺧﻮﻧﻪ ﺵ ﻣﺸﺮﻭﺏ ﻫﻢ ﻣﯿﺘﻮﻧﺴﺘﯽ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﻨﯽ….
ﺍﺯ ﻃﺮﻑ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﺍﺭﺩﻭ ﺑﺮﺩﻧﺸﻮﻥ ﻗﻢ…ﻗﺮﺍﺭ ﺷﺪ ﺑﺎ ﻣﺮﺣﻮﻡ ﺁﯾﺖ ﺍﻟﻠﻪ ﺑﻬﺠﺖ(ﺭﻩ)ﻫﻢ ﺩﯾﺪﺍﺭ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻦ..ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺑﻪ ﺑﻌﺪ ﺭﻭ ﺑﺬﺍﺭﯾﺪ ﺧﻮﺩ ﺣﻤﯿﺪ ﺑﺮﺍﺗﻮﻥ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﮐﻨﻪ…
ﻭﻗﺘﯽ ﺭﺳﯿﺪﯾﻢ ﭘﯿﺶ ﺁﻗﺎﯼ ﺑﻬﺠﺖ…ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺗﮏ ﺗﮏ ﻭﺭﻭﺩ ﻣﯿﮑﺮﺩﻥ ﻭ ﺳﻼ‌ﻡ ﻣﯿﮕﻔﺘﻦ،ﺁﻗﺎﯼ ﺑﻬﺠﺖ ﻫﻢ ﺑﻪ ﻫﻤﻪ ﺳﻼ‌ﻣﯽ ﻣﯿﮕﻔﺖ ﻭ ﺗﻌﺎﺭﻑ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﮐﻪ ﻭﺍﺭﺩ ﺑﺸﻦ…ﻣﻦ ﭼﻨﺪﺑﺎﺭ ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﺳﻼ‌ﻡ ﺑﮕﻢ…ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺑﻮﺩﻡ ﺁﻗﺎﯼ ﺑﻬﺠﺖ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻧﮕﺎﻫﯽ ﺑﮑﻨﻦ…ﺍﻣﺎﺍﺻﻼ‌ ﺻﻮﺭﺗﺸﻮﻥ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﻣﻦ ﺑﺮﻧﻤﯿﮕﺮﺩﻭﻧﺪﻥ…ﺩﺭﺣﺎﻟﯿﮑﻪ ﺑﻘﯿﻪ ﺭﻭ ﺧﯿﻠﯽ ﺗﺤﻮﯾﻞ ﻣﯿﮕﺮﻓﺘﻦ…ﯾﻪ ﻟﺤﻈﻪ ﺗﻮ ﺩﻟﻢ ﮔﻔﺘﻢ:”"ﺣﻤﯿﺪ،ﻣﯿﮕﻦ ﺍﯾﻦ ﺁﻗﺎ ﺍﺯ ﺩﻝ ﺁﺩﻣﺎ ﻫﻢ ﻣﯿﺘﻮﻧﻪ ﺧﺒﺮ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻪ…ﺗﻮ ﺑﺎ ﭼﻪ ﺭﻭﯾﯽ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭ ﺩﺍﺭﯼ ﺗﺤﻮﯾﻠﺖ ﺑﮕﯿﺮﻩ…!!!ﺗﻮ ﮐﻪ ﺧﻮﺩﺕ ﻣﯿﺪﻭﻧﯽ ﭼﻘﺪﺭ ﮔﻨﺪ ﺯﺩﯼ…!!!”"ﺧﻼ‌ﺻﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﺍﻭﻥ ﻟﺤﻈﻪ ﺗﻮ ﻓﮑﺮﻓﺮﻭ ﺭﻓﺘﻢ…ﺗﺼﻤﯿﻢ ﺟﺪﯼ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﮐﻪ ﺩﻭﺭ ﺧﯿﻠﯽ ﭼﯿﺰﺍ ﺧﻂ ﺑﮑﺸﻢ،ﻭﻗﺘﯽ ﺑﺮﮔﺸﺘﯿﻢ ﻫﻤﻪ ﺷﯿﺸﻪ ﻫﺎﯼ ﻣﺸﺮﻭﺏ ﺭﻭ ﺷﮑﺴﺘﻢ،ﮐﺎﺭﺍﻣﻮ ﺳﺮﻭﺳﺎﻣﻮﻥ ﺩﺍﺩﻡ،ﺗﻐﯿﯿﺮ ﮐﺮﺩﻡ،ﻣﺪﺗﯽ ﮔﺬﺷﺖ،ﯾﮑﻤﺎﻩ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺭﻭﯼ ﺗﺼﻤﯿﻤﯽ ﮐﻪ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﻣﺤﮑﻢ ﻭﺍﺳﺘﺎﺩﻡ،ﺍﺯ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺷﻨﯿﺪﻡ ﮐﻪ ﯾﻪ ﻋﺪﻩ ﺍﺯ ﺑﭽﻪ ﻫﺎﯼ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﻣﯿﺨﻮﺍﻥ ﺑﺮﻥ ﻗﻢ،ﭼﻮﻥ ﺗﺎﺯﻩ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﺑﺎ ﻫﺰﺍﺭ ﻣﻨﺖ ﻭ ﺍﻟﺘﻤﺎﺱ ﻗﺒﻮﻝ ﮐﺮﺩﻥ ﮐﻪ ﺍﺳﻢ ﻣﻦ ﺭﻭ ﻫﻢ ﺑﻨﻮﯾﺴﻦ،ﺍﻣﺎ ﺑﻪ ﻫﺮﺣﺎﻝ ﻗﺒﻮﻝ ﮐﺮﺩﻥ…
ﺍﯾﻨﺒﺎﺭ ﮐﻪ ﺭﺳﯿﺪﯾﻢ ﺧﺪﻣﺖ 🌹ﺁﻗﺎﯼ ﺑﻬﺠﺖ،ﻣﻦ ﺩﻡ ﺩﺭ ﺳﺮﻡ ﺭﻭ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ،ﺍﻭﻥ ﺩﻓﻌﻪ ﺍﯾﺸﻮﻥ ﺻﻮﺭﺗﺶ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺳﻤﺘﻢ ﻧﮕﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ،ﺗﻮ ﺣﺎﻝ ﺧﻮﺩﻡ ﺑﻮﺩﻡ ﮐﻪ ﺩﯾﺪﻡ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺻﺪﺍﻡ ﻣﯿﮑﻨﻦ”"ﺣﻤﯿﺪ..ﺣﻤﯿﺪ…🌹ﺣﺎﺝ ﺁﻗﺎ ﺑﺎﺷﻤﺎﺳﺖ”"
ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩﻡ ﺩﯾﺪﻡ 🌹ﺁﻗﺎﯼ ﺑﻬﺠﺖ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺍﺷﺎﺭﻩ ﻣﯿﮑﻨﻦ ﮐﻪ ﺑﯿﺎ ﺟﻠﻮﺗﺮ…ﺁﻫﺴﺘﻪ ﺩﺭ ﮔﻮﺷﻢ ﮔﻔﺘﻦ:
#ﯾﮑﻤﺎﻫﻪ ﮐﻪ 🕊ﺍﻣﺎﻡ ﺯﻣﺎﻧﺖ🕊 ﺭﻭ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﮐﺮﺩﯼ…

ﺗﺮﮎ ﻫﺮﮔﻨﺎﻩ = ﻧﺸﺎﻧﺪﻥ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺑﺮ ﻟﺒﺎﻥ ﻧﺎﺯﻧﯿﻦ ﺣﻀﺮﺕ ﻣﻬﺪﯼ ﻋﻠﯿﻪ ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ…


👰 @khanoOomaneha 👰

🎀 ڪـانـال دانستنیہـاے خانمانه🎀
More