پایگاه خبری کشکان

#هوشنگ_آزادبخت
Channel
Logo of the Telegram channel پایگاه خبری کشکان
@KashkanewsPromote
5.29K
subscribers
32.2K
photos
7.29K
videos
19.7K
links
📝 اخبار و تحلیل وقایع لرستان ✔ صاحب امتیاز و مدیرمسئول: مهدی دوست‌محمدی ✔ اولین رسانه مجازی دارای مجوز از هیات نظارت بر مطبوعات در غرب و جنوب غرب لرستان ⁦✍️⁩ ارتباط با مدیرمسئول و سفارش تبلیغات: @Mahdi_Doustmohammadi
.
🌺 منتظر بهار باش!


#هوشنگ_آزادبخت

🔰 پاییز میخ خیمه‌ی خود را سفت و سخت بر سینه‌ی طبیعت کوبیده بود و بر تخت پادشاهی‌اش با جبروت هرچه تمام فرمان کُشت و کُشتار صادر می‌کرد.

📌 قبل از این شده بود تاراجگر بستان‌ها و صیفی‌جات. حال آرام آرام بی‌هیچ مماشاتی همه‌ی سبزینگی و طراوت زیستگاه را ابتدا پژمرده می‌کرد و سپس برمی‌چید و آماده می‌شد تا گوش زمین را با لالایی خش‌خش برگ‌ها نوازش دهد.
خورشید پرده‌ی شب را دریده بود و پس از پیمودن کمرکش کوه‌های شرقی، چشمک‌پران و نازکنان بر قلمرو پیش رو نور می‌تابانید و روی رواق آبی آسمان بی‌هیچ لکه‌ای، پاک پاک، در منظر نگاه اقلیم، خود را در دسترس تماشا گذاشته بود. هوا رو به سردی نهاده بود و از پنجره‌ی نگاهم، پرندگان در هوای دلپذیر امروز، دور، نزدیک، در سکوتی دل‌انگیز بال می‌گشودند و چرخ می‌زدند و نقش‌های شلجمی و کج و کوله‌ای در فضا حک می‌کردند. با این حال دانسته نشد که چرا اندوه و دلتنگی نابهنگامی از کوره‌ی درونم بی‌محابا تنوره می‌کشید؟

📌 پشت میز کارم نشسته بودم و در سکوتی که گاه یکی از مراجعین آن را می‌شکست به نقطه‌ای خیره شده بودم. ناگهان صدایی ملتمسانه، چرت سکوتم را این‌بار ناجور پاره کرد و گفت:« ببخشید آقا:!شما خَیار هستید؟ اگر نه، این دور و برا هیچ خَیاری بلد نیستید؟»

📌 چند لحظه هاج و واج نگاهش کردم. زنی سال‌خورده و سیه‌چرده و با قامتی کمی خمیده در لباسی محلی و لچکی که بیش‌ترش را سربند و کمترش را با دست دور دهانش گرفته بود در برابرم نمایان شد.
گفتم: « نفهمیدم مادرجان منظورت چیه؟» گفت:« خَیار خَیار، همان‌ها که پول فراوان دارند؟»
-آها فهمیدم خَیِر را می‌گویی؟
-بله بله همان.

📌 اما من که نه خَیِر بودم و نه دولت‌سرای خَیِران را بلد، متحیر ماندم چگونه به او بفهمانم که من این کاره نیستم. فوق فوقش می‌توانستم چند هزار تومان کف دستش بگذارم و بی‌دردسر روانه‌اش کنم. اما مگر می‌شد با این شندرغازها درد او را درمان کرد؟
مادر جان! من خَیِر نیستم و کسی را هم سراغ ندارم. به ادارات حمایتی مراجعه کن شاید چاره‌ای برایت پیدا کنند.

📌 بی‌میل نبودم که پی به دشواری‌اش برده باشم اما به خودم اجازه ندادم بپرسم چقدر نیاز داری و برای چه کاری می‌خواهی؟
گفت: «چند اداره رفته ام اما از هیچ‌کدام جواب درستی نگرفته‌ام. یه جورایی دست به سرم کرده‌اند. گویا مرغ من جوجه‌های دیگران را بیش‌تر زیر پروبال خود می‌گیرد تا جوجه‌های خودی. هر‌جا رفتم رانده شدم.»
گفتم: «امیدت را از دست نده. می‌گویند آخرِ پاییز که برسد جوجه‌ها اغلب تلف می‌شوند. اما تو می‌توانی صبر کنی و این پاییز بگذرد و منتظر بردمیدن #بهارِ پشت زمستان باشی تا جوجه‌های تازه‌تر، سر از تخم‌های مرغ کرچِ آرزوهایت بر آورند.»

📌 گفت: « حالا کو تا بهار؟ برای من که بهاری نمانده. گمان نکنم خزان عمرم کفاف گذشتن از این زمستان و رسیدن بهار را بدهد.»
پووووف! تمام اندوهم را در آهی عمیق جمع کردم و از ته دل بیرون کشیدم و یک آن در این اندیشه شدم؛ کشوری که صاحب این همه سرمایه باشد، صاحب این همه منابع باشد، چرا باید این شکلی، شهروندانش در کوچه‌های سرگردانی، دربدر جویای جایگاه خَیِران باشند؟

📌 وقتی فهمید که از تنور منم آبی گرم نمی‌شود، در حالی که دست سیاه و پر چروکش را به علامت رفتن بلند کرده بود و تلخند زهرآلودی بر چهره‌ی تکیده‌اش دیده می‌شد، به دور خود چرخی زد و نگاه حسرت‌بار مرا پشت در جا گذاشت و رفت…

سرچشمه: سیمره‌ی شماره‌ی 644



#پایگاه_خبری_کشکان
#رسانه_رسمی_مستقل_مردمی
#اخبار_دقیق_موثق_لحظه‌ای

🌐 Kashkan.ir

#کانال_تلگرام

🆔 @kashkanews

#اینستاگرام

🆔 instagram.com/kashkanews

#ایتا

🆔 eitaa.com/kashkanews
#عرض_تسلیت

اگر مرگ داد است بیداد چیست
ز داد این همه بانگ و فریاد چیست

چه جای  شکر و شکایت ز نقش نیک و بد است
چو بر صحیفه ی هستی رقم نخواهد ماند


🖤 جناب استاد ارجمند #ایرج_رحمانپور


📝 درگذشت نابهنگام برادر نیکوسرشت‌تان موجب حزن و اندوه بسیار گردید. این ضایعه ی اسف‌انگیز بر شما و بازماندگان محترم تسلیت باد. برایتان آرزوی صبر و شکیبایی و تندرستی داریم.

#محمد_حسین_آزادبخت  #لقمان_زرین_قلم
#هوشنگ_آزادبخت
#حشمتعلی_آزادبخت


#پایگاه_خبری_کشکان
#رسانه_رسمی_مستقل_مردمی
#اخبار_دقیق_موثق_لحظه‌ای

🌐 Kashkan.ir

#کانال_تلگرام

🆔 @kashkanews

#اینستاگرام

🆔 instagram.com/kashkanews

#ایتا

🆔 eitaa.com/kashkanews
❇️گاهی که تنها می شوم با خود می اندیشم...

#هوشنگ_آزادبخت

🔰می اندیشم که چرا و چگونه به فرجامی اینچنین تلخ گرفتار آمده ایم. می اندیشم که عظمت امپراتوری مان در درازنای تاریخ و یورش های وحشیانه ی خونخواران ریز و درشت، از کجا تا به کجا کشیده شده است؟ از آن چه مانده است که اینگونه مویه کنان سر گوری شده ایم که مرده ای در آن نیست؟

🔹می خواهم بیندیشم و بنویسم اما، امان از این دل دل کردن ها. امان از این حیرانی قلم. امان از این تشویش اندیشه و این شوریده گی احوال. نمی دانم کدام درد بی درمان را با بغض قلم بر صورت صفحه ی سفید کاغذ بگریانم؟ درمانده ام از کدام دمل سربازکرده ی چرکین دیارم سخن بگویم؟ از پشت نقاب کدامین غبار ملالت ماسیده بر سر و روی هم ولایتی هایم بنویسم؟

🔹 از یاغیان قیمت ها ی سر گردنه، که حضر و گذر مردم را با قمه و قداره سد کرده اند و ساعت به ساعت دار وندار انسان ها را به چپاول می برند؟ از طناب خفت شده ی ذلت که هر آن بر گردن ها تنگ و تنگ تر می شود و راه نفس کشیدن را می بندد؟ از وعده های دروغین سدسازی و آبرسانی به رگ های پلاسیده ی دشت تشنه، از کلنگ زنی های آبکی هزاردستان دروغ و دونگ و دو رنگی که هویت نداشته ی خویش را از اعتماد همین خلق درمانده یافته اند و از قامت خموده ی آنان راهی هموار جسته اند برای صعود و چپاول هر چه بیشتر تا به قله ی ثروت و قدرت و شهرت دست یازند؟

🔹از فوج فوج بیکاران و بهت چشمان التماس جوینده گان کار در جای جای وطنم، از قلع و قمع جنگل های بریان و رها شده، از آب های خشکیده و از انقراض چرنده و پرنده، از سقوط کرامت و شخصیت آدمیان غلتیده در چاه فلاکت. از تقلب و شانتاژ و شعبده ی شیاطین، از جمعیت گرسنه گان در انتظار لقمه ای نان، از عمر غارت شده و آب رفته ی جوانی که دیگر به جوی زندگی باز نمی گردد؟ از تن دشنه آجین ناکارآمدی و شرحه شرحه و خون چکان سرزمینم؟

🔹براستی از کدامین درد بنویسم؟ این روزها دلبستگی ها آنقدر کمیاب اند که نمی توان طغیان خشم و احساس قلم را با لگام بی تفاوتی فریفت و رام ساخت . شور و شادی در پسله ی اندوهگین روزمره گی ها به یغما رفته است. از بس له شده ایم هیچ چیز نمی تواند ضامن بالنده گی ما باشد. شوق و رغبت از دور و برمان رمیده و میدان شور و حال مان شده شوره زاری بی آب و علف که در حصار سیم های خاردار خارخارها گرفتار آمده است. بیابانی پر گرد و غبار و برآشفته پیش روی ماست که پنداری جولانگاه و سم کوب اسبان سرکش کسالت شده است.

🔹به هر طرف که رو می کنیم جز صخره ی سختی روزگار منظره ای دلربا در چشم انداز نیست. همه نیش است و نیش و نیش. نوش ما سال هاست که شده است معجونی از رنج و درد و حرمان. دلخوشی ها کم رنگ و کم رنگ تر شده اند و ماییم و بغضی تلنبار شده که هرازگاه با نیشتر غم بادی سرریز می شود و طغیان می کند.

🔹 این بار اما به فراخور حالم، دست به دامن فهرست آهنگ ها می شوم تا تخته پاره ی پریشان خود را به جریان خروشان موسیقی بسپارم و در میان موج های بی خیالی رها باشم. گوش می سپارم به غوغای شهریار آواز ایران، استاد شجریان که با نوای محزونش مرا می برد تا بیکران اندوه.

🔹با پخش آهنگ از گوشی ام، تو گویی خار غم است که سُک می زند بر جای جای جانم و پشت بندش قطرات اشکی ست که آرام آرام بر گونه ام فرو می غلتد.
آنجا که غمگنانه نوا سر می دهد:
مرع سحر ناله سر کن
داغ مرا تازه تر کن...


#پایگاه_خبری_کشکان
#رسانه_رسمی_مستقل_مردمی
#اخبار_دقیق_موثق_لحظه‌ای

🌐 Kashkan.ir

#کانال_تلگرام

🆔 @kashkanews

#اینستاگرام

🆔 instagram.com/kashkanews
.
❇️ برای بلوط های زاگرس


🔰 متاسفانه، این روزها دیگر عصا هم چاره ساز جنگل های ما نیست. کار از کار گذشته است. نفس ها برای جان کندن طبیعت محتضر به شماره افتاده است. بی توجهی و سستی دولت، گرمای بی سابقه، پروانه بلوط خوار، ولع زمین خواران بی وجدان و بی توجهی اوباشان تهی مغز و خباثت ذغال فروشان روسیاه از حد گذشته و لحظه به لحظه بر عمق فاجعه افزوده می شود.

📌 و دور نیست آن روز که شاهد نابودی کامل زاگرس و افزودن کویری دیگر بر گستره ی کشور خشک و کویری مان باشیم. از دست ما زنده گان درمانده و کوتاه دست که دیگر کاری ساخته نیست.
مگر مگر نجات دهنده از گور برخیزد که آنهم انتظاری ست بیهوده. چرا که از دست مردگان هم کاری بر نخواهد آمد.

📌 تاریخ به روشنی گواهی خواهد داد که ما امانتداران خوبی نبوده ایم و برای آیندگان نه تنها نهالی نکاشته ایم بلکه تیشه به ریشه ی حیات آنان زده ایم. بی تردید لعن و نفرین ابدی آن ها برای ماست که باید تا ابد در لهیب آتش خیانت ما بسوزند. با این حساب باید فقط در پیدا و پنهان گریست و گریست و گریست. که جز شیون و زاری راهی پیش روی ما نیست. همین و همین...

#هوشنگ_آزادبخت


#پایگاه_خبری_کشکان
#اخبار_دقیق_موثق_لحظه‌ای

🌐 Kashkan.ir

#کانال_تلگرام

🆔 @kashkanews

#اینستاگرام

🆔 instagram.com/kashkanews
.
⭕️ بهاری که بهار نبود...


#هوشنگ_آزادبخت

🔰 دیرینه عادتی داشت که سال های سال بدان خو کرده بود. با چشمانی ریز و خسته که در لابلای ابروان پرپشت و چنبره ی چروک های چهره ی آفتاب سوخته اش محو شده بودند، مدام فضای بالا را می کاوید تا شاید ابرهای تودرتوی باران زا را در آسمان امیدش به تماشا بنشیند و او را به ضیافت قطرات خود فرا بخوانند. تا مگر توسن تاریده ی بخت برگشته را مهار کند. تا مگر لبخندی از سر رضایت بر تناس لبانش کاشته شود و شوق در دلش به خلجان در آید.

📌 اما نه! هر چه دوردست ها را می نگریست، در آفاق نگاهش درخت عمر را می دید که از همه سمت مورد تاخت موریانه های ویرانگر فقر و فاقه قرار گرفته بود و رگ و ریشه و ساقه اش را نرم نرمک نشخوار می کردند. پکیده و درون تهی، چشم در راه تنک بادی بود تا در هم فرو شکند.

📌 گزافه نیست اگر بگویم بهار امسال دهشتناک ترین فصل بی بارانی بود که به یاد می آورد و حلقومش را سرریز از خیک شرنگ خود ساخته بود.
الحاح می کرد کشت و کارش بوسه گاه رشحات باران شود و شکوفه های امید در دلش بشکفند. انتظارش می رفت تا ابرها بال بگشایند و با فروغ هر آذرخش، جرقه ی اشتیاق و آسوده گی خود را بازیابد و حلاوت و رضایت دلپذیری را در خود احساس کند. اما ضرب و زور شلاق های هفتی هشتی تندرها، نه برای چلاندن ابرها شکل می گرفت که بر پیکر نحیف و نزارش ردی از سوز و گداز بر جای می گذاشت.

📌 بندبندش با ترنم باران بند خورده بود و ادای قرض و قوله ی تلنبار همه را با نوید سرخرمن هایش وعده کرده بود.
دهقان دردمندی که خرج و برج زندگی و هزار درد بی درمانش را از همین تنها معبر پر هول و هراس به مداوا می کشاند. همو که پوسیدگی جامه ی رنج خود را با وصله ی خرده درآمد هر ساله و اندک برداشتی چونان گذشته نونوار می ساخت.
رویاهای رنگی را قطار کرده بود تا با گذر از پیچ و تاب گذرگاهای بیمناک و سنگلاخی به مسیر امن و هموار فرا رود و از پس پلشتی ها، طعم شادی و شیرینی را احساس کند.

📌 گاهی که می دیدمش با موهای ژولیده و چشمانی پف کرده، شانه های تکیده، سر در گریبان گرفتاری، با خودش نجوا می کرد. مخاطبش معلوم نبود. همه اش نجوای درد بود و نرمه مویه ای در حنجره ی بغض آلودش که با افسوس هر چه تمام می مویید.
لخ لخ گام هایش کوچه های بی کسی را گز میکرد و گزگز زخمهایش را تاب می آورد و گاهی بهت نگاهش تا مدت ها نقطه ای را به چارمیخ می کشید.
جیب خالی و شرم و سرشک، با شره ی عرقی که از شیارهای شوره زار صورتش می جوشید صحنه ای بی شکیب را به نمایش می کشید و منظر نگاهش پر از ستاره ی اشک بود که در پهنای صورتش سوسو می زدند.

📌 نگاه مان که به هم گره می خورد، حوصله ی خوش و بش نداشت. با چشمانی بی فروغ، هاج و واج وراندازم می کرد. بوی تند دخان محلی و بوی زهم زخم های زندگی اش بد جوری شامه ام را قلقلک و روانم را آزار می داد. در حالی که با دو کف دستش پشه ی مزاحمی را سر به نیست می کرد زهرخندی حواله ام می داد. آنگونه که چند دندان پس و پیش زنگ زده اش، از زیر سبیل های سفید مایل به زردی، در پستوی لب و لوچه ی آویزانش خودنمایی می کرد.

📌 ملول و دلتنگ راهم را بی هر سخنی پی گرفتم. ناخودآگاه یاد شاهکار ریزعلی افتادم. همان که فداکاری اش ورد زبان ها و شهرت شنیده ها شد. اما در همین گوشه کنار هستند دهقانانی جان فداتر از خاجوی ها که در این هیر و ویر جانفرسا، جان خود را سپر ریزش صخره های کوه دریغ می سازند و در گمنامی تمام، بی هر گپ و گفتی در سایه ی وحشت زای گرگ های درنده ی روزمره گی و بیهوده گی و احتیاج و احتیاج و احتیاج، زیر گستره ی آوار فلاکت بار اندوه، لای رگه های این خاک زراندود، در میان تودرتوی ثروت سرشار سرزمین سترگ مان مدفون می شوند.


#پایگاه_خبری_کشکان
#اخبار_دقیق_موثق_لحظه‌ای

🌐 Kashkan.ir

#کانال_تلگرام

🆔 @kashkanews

#اینستاگرام

🆔 instagram.com/kashkanews
.
⚫️ برای مرگ #سهراب_آزادی


#هوشنگ_آزادبخت

🔰 گاهی آنقدر کلافه ای که معنای خوب و بد بودن را در نمی یابی و هاج و واج، مبهوت غم های ناشناخته ای هستی که از در و دیوار و زمین و آسمان بر سرت می بارند و به بی هوده گی سمجی گرفتارت می سازند. بطوریکه هر بار در این باتلاق متعفن ملال، دست و پا می زنی تا شاید خود را از این ورطه ی هولناک بالا بکشانی. درست در آن حالت حالگیر است که ناگهان خبری بهت انگیزتر، حال و روزت را به مراتب بد و بدتر می سازد.

از دور می شناختمش. یعنی آوازه اش را از دوستان شنیده بودم. آنجا که با عالی جنابان هنر، ایرج رحمانپور و محمدحسین آزادبخت رابطه ی تنگاتنگی داشت. بی آنکه مرا بشناسد، چند باری از نزدیک هم بدون رد و بدل هر کلامی دیده بودمش.
با گره خوردن نگاه ها یمان به هم، شاید درون یکدیگر را کاویده و شخم زده بودیم. پربیراه نیست که می گویند دل به دل راه دارد. تنها نگاه، کلام ما بود بی هر حرف و حدیثی. گاهی می شود با یک نگاه تا ژرفای وجود طرف راه بروی و به عمق نهفته های درونی و وزن شخصیتی اش آگاهی یابی.

من عمیقن با نگاه دریافته بودم که در وجود این انسان چه عناصر گرانبهایی یافت می شود. چه قلب پر درد و احساس لطیفی دارد. به زلالی آب و آینه می مانست و به روشنی عقیق. تا حدی به منزلت و شکوه درونی اش پی برده بودم. بی بزک دوزک بود و بی رنگ و ریا و بی آلایش. سرریز از سلامت درون بود و چشمه ساری در اندیشه داشت و آبشاری از ادب و آداب. بوی رفاقت و صفای ایلیاتی از وجودش می تراوید. مردی و مردانگی در او صلا در می داد و نجابت و نزاکت از سر و رویش می بارید.

اهل قلم بود و در وادی هنر گام بر می داشت. دلش برای ادبیات محلی و فرهنگ فولکلور می تپید. در درازنای عمرش با درد و دریغ و سختی عجین گشته بود و رنج و محرومیت را بارها به جان خریده و کوله باری از بی مهری با خود همراه داشت.

◾️سهراب آزادی! بی آنکه از شاهراه آزادی و اندیشه، به کژراهه ی پلشتی و بداندیشی درغلتد، آزاده مُردن را، کوشایی و رها شدن را، استوار زیستن را به زیبایی به تصویر کشید و بر خود هموار ساخت.

یادش گرامی باد!


#پایگاه_خبری_کشکان
#اخبار_دقیق_موثق_لحظه‌ای

🌐 Kashkan.ir

#کانال_تلگرام

🆔 @kashkanews
‍ ‍ در اندوه مرگ محمد رضا

فصل‎ها خواهد گذشت و باد
داستان آن درخت مهربان را
باز خواهد گفت
با بهارانی که می‎آید
او هنوز آنجاست
در ته دالان آئینه
کیفش از آن لحظه‎های ناگهان لبریز
گوش او اینجا
هوش او اما
رهگذار کوچه‎های آرمانشهری که در آن
عابری سر در گریبان نیست
حصار خانه‎ها پرچینی از رؤیاست
و گل‎ها رو به سوی آفتاب صبح می گردند
این اواخر خسته بود انگار
خسته از شبگردی بسیار
در منظومه‎های دور
خسته از تکرار کشف رنگ‎های تازه
در رنگین کمان نور
خاک او خاکستر گرم اجاق ماست
حاصل جمع تمام داغ‎های ماست
برگ برگ دفتر او
اعتبار باغ‎های ماست
ناگهان او را به نام کوچکش خواندند
بادبان افراشت
در سحرگاهان مِه آلود اقیانوس
پیش چشم دل
مانده میراثش لب ساحل
شعله‎ای در لالۀ فانوس
شعله‎ای که نرم می سوزد
بر مزار درد
شعله‎ای که می نویسد شعرهایش را
با شرار درد...
#شاعر
سیلی مرگ ِخزان،بررُخ سرو ِروان!

آسمان در جامه ی خاکستری و کبودش فرورفته بودو بی امان می بارید.
در پس ِ این بارش که نَمی از شادی ندارد، چه بغض و اندوهی خفته بود، که دلشوره آنی دل را رها نمی کند؟!
بوی خاک ِ باران خورده گویا خیال قدم زدن با سیلاب ِ گریه دارد.
شوقی از چک چک باران برنمی خیزد.
خاکستری ومه آلود، خوابِ اندوه را بر چشم ها و بوم ِ چهره ها تعبیر می کند و می پاشد.
در انتهای دشت ِ شب، به وقت ِطلوع سپیده، عزیزی از ما دور می شود.
آنقدر دور، که رد ِ قدم هایش در باران شسته می شود و به خاطرات می پیوندد.
آنقدر دور که عاشقانه ها و دوست داشتن ها بر لوح ِ دل، یخ می زند و تا عمق جان ِ سیاهیِ شب زمستان، بی رحمانه خیمه می زند...
هنوزتاهنوزاست از داغ و حسرتِ آخرین نگاهش می سوزیم...
با طلوع ِسپیده، زمان فرصت نداد تا دوباره نامش را نفس بکشیم و بگوییم، بی تو ما را نفس نیست...
بی تو تا همیشه، تپش ِ زندگی، کُند و ناکوک خواهدماند...
چه زود بود در میانه ی فصل خزان از دفتر زندگی کوچ کنی و بهار را به دامن ِ روزگار و خزانِ سرد ِ پشتِ در مانده، دعوت نکنی؟!
آری پاییز موسم کوچ پرستوهاست اما نه هجران فاخته ی فخروفضل وفرزانه پیامی چون تو...

بی تو کدام دست،بهار را به گلدان ها خواهدبخشید؟
تو رفتی و آواز و نوایی در قلب ما جز اندوه و آه نیست، نوای هلهله و پایکوبی، چه غمگنانه خاموش شد؟!
محمدرضای عزیز!خیال خسته ی ما از طراوت حضور مردانه و پناه شانه های برادرانه ات، چه بی پناه و غریب، خالی ماند!
تلخی نبودنت هر آن، خاطرات شیرین و عزیزت بر خاطر را به ضجّه و اشک وآه، گره ای کور می زند...

درداودریغا!جوانمردی از خیل جوانمردان، پرده ی دیدار برمی گیرد و رخ در نقاب فراق ابدی می پیچد.
و ما خنجرِ بغض در گلو، اشک ِ خون در دیده، لرزش در گفته، بر زبان می آوریم.
محمدرضا جان! تا همیشه و تا چرخ هستی در چرخش است، جایت بر تارک خاطرات ِ زندگی درخشان و زنده خواهدبود و اندوه ِ نبودنت داغی سنگین بر دل مجروح ماست.
هر چه از عمق جان نگاهت کردیم،
هرچه با تمام وجود صدایت کردیم،
هر چه فریاد کشیدیم، التماس کردیم،
هرچه بر سر و سینه کوفتیم و نامت را با هزار درد و آرزو بر زبان آوردیم،
خاموش و خاموش و بی نگاه بودی!
آه از آن خاموشی تلخ! آه ازآن سکوت پردردِ مرگ!...
بغض در گلوی ما خانه کرده و ابر به جای آسمان در چشم هامان نشسته...!
هوای شهر و دل و چشم، بارانی ست
و چه خونبار، تلخ و پرغصّه می بارد!!
عموجان!چه غمگنانه به سان پرنده ای از میان ما پر کشیدی،
پیش از آنکه عطر وجودت را یک مشامِ سیر ببوییم.
در نگاه ِ مبهوت ما پرپر زدی و غمی بیکران به وسعت اقیانوس در وجود طوفانی ما در تلاطم است.
گویی صدای گام هایت به گوش می رسد که همقدم با گل هایی وبهاررابه میزبانی نشسته ای!
پژواک کلامت هنوز در گوش جان می پیچد، اما جای تو خالی ست و بر این اندوه جانگداز، پایانی نیست...
زمزمه ی درس و تکرار محبّت ِتو از کلاس های درس چه اندوهناک، مضایقه شد.
دیگر برهیچ تخته و لوحی، نقشی از مهر آموزش شیرینت، نقش نخواهدبست.

کاش پرنده ی جان ِنجیب وحلاوت ِوجودت،هنوز مهمان قفس تن بود تا به دیدارت، آرام بودیم و در تلاقی نگاه مان به شوق، اطلسی واقاقی وآلاله وابریشم می رویید!
اما تو خسته تر از آن بودی که بمانی.
خاطرات را در کوله بار روزگار پیچیدی و آهنگِ سفر بی بازگشت کردی.
قفس تن را شکستی، آن ساعت که شدت باران، آسمان و زمین را برهم می دوخت، رها و پرشکوه پرگشودی، دور شدی و تادوردست هاسفر کردی!
و اینک ما دل شکستگان ِنشسته در اندوه فراقت، چه غمبار،همراه ِسرشک ماتم آسمان،خون جگر بر چهره می باریم...


ای تا همیشه خاطرت سبز و جاوید
جایگاهت بلندوبرین باد...


#هوشنگ_آزادبخت