در اندوه مرگ محمد رضا
فصلها خواهد گذشت و باد
داستان آن درخت مهربان را
باز خواهد گفت
با بهارانی که میآید
او هنوز آنجاست
در ته دالان آئینه
کیفش از آن لحظههای ناگهان لبریز
گوش او اینجا
هوش او اما
رهگذار کوچههای آرمانشهری که در آن
عابری سر در گریبان نیست
حصار خانهها پرچینی از رؤیاست
و گلها رو به سوی آفتاب صبح می گردند
این اواخر خسته بود انگار
خسته از شبگردی بسیار
در منظومههای دور
خسته از تکرار کشف رنگهای تازه
در رنگین کمان نور
خاک او خاکستر گرم اجاق ماست
حاصل جمع تمام داغهای ماست
برگ برگ دفتر او
اعتبار باغهای ماست
ناگهان او را به نام کوچکش خواندند
بادبان افراشت
در سحرگاهان مِه آلود اقیانوس
پیش چشم دل
مانده میراثش لب ساحل
شعلهای در لالۀ فانوس
شعلهای که نرم می سوزد
بر مزار درد
شعلهای که می نویسد شعرهایش را
با شرار درد...
#شاعرسیلی مرگ ِخزان،بررُخ سرو ِروان!
آسمان در جامه ی خاکستری و کبودش فرورفته بودو بی امان می بارید.
در پس ِ این بارش که نَمی از شادی ندارد، چه بغض و اندوهی خفته بود، که دلشوره آنی دل را رها نمی کند؟!
بوی خاک ِ باران خورده گویا خیال قدم زدن با سیلاب ِ گریه دارد.
شوقی از چک چک باران برنمی خیزد.
خاکستری ومه آلود، خوابِ اندوه را بر چشم ها و بوم ِ چهره ها تعبیر می کند و می پاشد.
در انتهای دشت ِ شب، به وقت ِطلوع سپیده، عزیزی از ما دور می شود.
آنقدر دور، که رد ِ قدم هایش در باران شسته می شود و به خاطرات می پیوندد.
آنقدر دور که عاشقانه ها و دوست داشتن ها بر لوح ِ دل، یخ می زند و تا عمق جان ِ سیاهیِ شب زمستان، بی رحمانه خیمه می زند...
هنوزتاهنوزاست از داغ و حسرتِ آخرین نگاهش می سوزیم...
با طلوع ِسپیده، زمان فرصت نداد تا دوباره نامش را نفس بکشیم و بگوییم، بی تو ما را نفس نیست...
بی تو تا همیشه، تپش ِ زندگی، کُند و ناکوک خواهدماند...
چه زود بود در میانه ی فصل خزان از دفتر زندگی کوچ کنی و بهار را به دامن ِ روزگار و خزانِ سرد ِ پشتِ در مانده، دعوت نکنی؟!
آری پاییز موسم کوچ پرستوهاست اما نه هجران فاخته ی فخروفضل وفرزانه پیامی چون تو...
بی تو کدام دست،بهار را به گلدان ها خواهدبخشید؟
تو رفتی و آواز و نوایی در قلب ما جز اندوه و آه نیست، نوای هلهله و پایکوبی، چه غمگنانه خاموش شد؟!
محمدرضای عزیز!خیال خسته ی ما از طراوت حضور مردانه و پناه شانه های برادرانه ات، چه بی پناه و غریب، خالی ماند!
تلخی نبودنت هر آن، خاطرات شیرین و عزیزت بر خاطر را به ضجّه و اشک وآه، گره ای کور می زند...
درداودریغا!جوانمردی از خیل جوانمردان، پرده ی دیدار برمی گیرد و رخ در نقاب فراق ابدی می پیچد.
و ما خنجرِ بغض در گلو، اشک ِ خون در دیده، لرزش در گفته، بر زبان می آوریم.
محمدرضا جان! تا همیشه و تا چرخ هستی در چرخش است، جایت بر تارک خاطرات ِ زندگی درخشان و زنده خواهدبود و اندوه ِ نبودنت داغی سنگین بر دل مجروح ماست.
هر چه از عمق جان نگاهت کردیم،
هرچه با تمام وجود صدایت کردیم،
هر چه فریاد کشیدیم، التماس کردیم،
هرچه بر سر و سینه کوفتیم و نامت را با هزار درد و آرزو بر زبان آوردیم،
خاموش و خاموش و بی نگاه بودی!
آه از آن خاموشی تلخ! آه ازآن سکوت پردردِ مرگ!...
بغض در گلوی ما خانه کرده و ابر به جای آسمان در چشم هامان نشسته...!
هوای شهر و دل و چشم، بارانی ست
و چه خونبار، تلخ و پرغصّه می بارد!!
عموجان!چه غمگنانه به سان پرنده ای از میان ما پر کشیدی،
پیش از آنکه عطر وجودت را یک مشامِ سیر ببوییم.
در نگاه ِ مبهوت ما پرپر زدی و غمی بیکران به وسعت اقیانوس در وجود طوفانی ما در تلاطم است.
گویی صدای گام هایت به گوش می رسد که همقدم با گل هایی وبهاررابه میزبانی نشسته ای!
پژواک کلامت هنوز در گوش جان می پیچد، اما جای تو خالی ست و بر این اندوه جانگداز، پایانی نیست...
زمزمه ی درس و تکرار محبّت ِتو از کلاس های درس چه اندوهناک، مضایقه شد.
دیگر برهیچ تخته و لوحی، نقشی از مهر آموزش شیرینت، نقش نخواهدبست.
کاش پرنده ی جان ِنجیب وحلاوت ِوجودت،هنوز مهمان قفس تن بود تا به دیدارت، آرام بودیم و در تلاقی نگاه مان به شوق، اطلسی واقاقی وآلاله وابریشم می رویید!
اما تو خسته تر از آن بودی که بمانی.
خاطرات را در کوله بار روزگار پیچیدی و آهنگِ سفر بی بازگشت کردی.
قفس تن را شکستی، آن ساعت که شدت باران، آسمان و زمین را برهم می دوخت، رها و پرشکوه پرگشودی، دور شدی و تادوردست هاسفر کردی!
و اینک ما دل شکستگان ِنشسته در اندوه فراقت، چه غمبار،همراه ِسرشک ماتم آسمان،خون جگر بر چهره می باریم...
ای تا همیشه خاطرت سبز و جاوید
جایگاهت بلندوبرین باد...
#هوشنگ_آزادبخت