#قاچاقچیان_نان 🇦
🔻#سمیرا_حسینیآمینه دامن لباس زنانه سرمهای با گلهای نارنجیاش را در شلوار مردانه کردی مشکی که به پا دارد پنهان میکند. بار قاچاقش ۴۰۰عدد
نان است که لایه پارچهای زخیم میگذاردشان و طنابی که آن نزدیکی است را دورش میپیچد و آن را به دوش میکشد. شال مشکی را جلو میکشد تا موهای جوگندمیاش کمتر خودنمایی کند، بند کفشهایش را محکم میکند و روانه روستای تهویله در عراق میشود.
خورشید در روستای «دزآور» کرمانشاه هنوز طلوع نکرده، کمی طول میکشد تا چشمت به تاریکی عادت کند. بادی که درحال وزیدن است از لای تاروپود لباسهایت عبور میکند و لرزه به تن میاندازد. گونهها و نوک بینی به سرخی میزند. با هر بازدم بخاری از دهان بیرون میزند «ابری شود تاریک» و در کسری از ثانیه محو میشود. صدای پای آمینه و جیرجیرکها ارکستر هماهنگی به راه انداخته. سگی پارس میکند و پرندهای که روی درخت نشسته به پرواز درمیآید.
آمینه ۶۰ساله است، با قامتی خمیده از صخرهها بالا میرود. «بعضی روزها هنگ مرزی به زنانی که به آن طرف مرز
نان میبرند اجازه میدهد با گذاشتن کارت ملی از مرز عبور کنند، اما امروز از آن روزهایی است که باید از مسیر قاچاق به آن طرف برویم».
میان راه کمی میایستد. دستهای ترک خوردهاش طناب دور بار را محکم میگیرد. تکانی به بدنش میدهد و بار را کمی جابهجا میکند و به راه خود ادامه میدهد. چشمهای عسلیرنگش میدرخشد «نخستینبار زمان جنگ ایران و عراق بود که شروع به کولبری کردم. آن زمان ۲۶سال داشتم و همسرم تازه فوت کرده بود. شرایط بدی داشتم. به سختی میتوانستم شکم ۴فرزندم را سیر کنم. با یکی از دوستانم به نام زهرا که شرایطش مثل خودم بود، حرف زدم تا برای حل مشکلاتمان به کولبری برویم. با هم سراغ «گوهرتاج» که از قبل مشغول به این کار بود رفتیم و از او خواستیم که ما را هم با خود ببرد. گوهرتاج که میترسید بلایی سر ما بیایید قبول نکرد. از خانهاش که بیرون آمدیم به زهرا گفتم اشکالی ندارد بیا خودمان با هم برویم مثل بقیه. آن زمان گازوییل بیشتر از هرچیزی قاچاق میشد، با تمام پولی که داشتیم چند لیتر گازوییل که تقریبا ۸۰کیلو میشد خریدیم، هر کدام دو دبه روی دوشمان گذاشتیم و راهی عراق شدیم.»
راه را نشان میدهد «آنجا پر از مین است، اگر میخواهی به عراق بروی فقط باید در راهی که باز کردهاند، حرکت کنی.»
راه همیشه باز نبود، «نخستینبار برایمان مشکلی پیش نیامد. اما چند باری برای این کار من را گرفتهاند. با خنده میگوید یک بار سربازی ما را گرفت، آن روز با خودم چند عدد گلابی داشتم، بلد نبودم به زبان فارسی حرف بزنم از ترسم به زبان کردی گفتم خواهش میکنم مارو ول کن، بیا «هه رمه» بخور. هنوز هم دوستانم به این حرف من میخندند. اینروزها کولبری آسانتر شده است. قبلا تمام این راهها پر از مین بود، خیلیها در راه سیرکردن شکم خود و خانوادهشان به روی مین رفتند.»
صدای پا میآید. آمینه مکث و اطراف را به خوبی بررسی میکند. آهسته به طرف صخرهای میرود، سنگی از زیر پایش میلغزد و با حرکتی سریع خود را پشت صخره پنهان میکند. چند دقیقه بعد تعدادی مرد که دبههای گازوییل روی دوششان حمل میکنند، پیدا میشوند. آمینه که خیالش راحت میشود از پشت صخره بیرون میآید و همراه بقیه کولبران به راه خود ادامه میدهند.
خورشید درحال طلوعکردن است. کولبران بدون توجه به مورچههای کارگر میگذرند. پرندهها در رقابت با جیرجیرکها ارکستر تازهای به راه انداختهاند. چند متر جلوتر دو زن کولبر با شلوارهای کردی مردانه هستند، یکی از آنها روی زمین نشسته و دیگری درحال کمک کردن به او است.
محمد یکی از مردان کولبر فریاد میزند: «چه شده؟»
شایسته با دستهای پینهبستهاش دستهای خدیجه را گرفته تا او را بلند کند «چیزی نیست، پایش پیچ خورده.»
محمدرو به خدیجه میکند «میتوانی راه بروی؟»
خدیجه دست شایسته را میگیرد با تمام قدرت رو به جلو خیز برمیدارد و از جا کنده میشود «بله کاک محمد، ممنون خوبم.» خدیجه ۶۱ساله زیر هر یک از چروکهای صورتش خاطرهای از کولبری دارد. با کولهباری از
نان بر دوشش لنگانلنگان به سمت عراق حرکت میکند «اینجا کار نیست. نه زمینی برای کشاورزی داریم و نه کارخانه یا کارگاه تولیدی، اگر مرز نباشد ما هیچ چیزی نداریم.»
به «کارو» پسر جوانی که دو دبه گازوییل روی دوشش دارد و کمی جلوتر درحال حرکت است، اشاره میکند «از بچگی مشغول به این کار است. خوب یادم میآید ۱۰سال داشت، خیلی لاغر و نحیف بود. یک روز که در زمستان برای کولبری رفته بودیم، طوفان سختی در گرفت، نزدیک بود باد آن را با خود ببرد که یکی از مردان کولبر دستش را گرفت و به پشت یک صخره برد تا آنجا پناه بگیرد.»
اشکی که در چشمان سیاهش
🔻🔻