دلم میخواد همین الان، تو همین تاریکی، برم تو خیابون قدم بزنم. سرما تا مغز استخونم نفوذ کنه، و هیچکس متوجه اشک هام نشه. دلم میخواد راه برم و خیلی بی صدا گریه کنم، و سوز هوا اشکامو بشوره ببره. دلم میخواد همین الان، تو همین تاریکی، بزنم تو دل خیابون. یه طوری که دیگه برنگردم:)))
اوج خفگی میدونی کجاست؟ همونجایی که کلی حرف داری برای گفتن و بشدت ناراحتی و خیلی چیزا رو اعصابت میرن ولی سکوت میکنی و به آخرین درجه ناراحتی میرسی و ترجیح میدی هیچی نگی فقط یه گوشه بشینی و ببینی چی میشه:)))