روزهای جنگ دور هستند. دورتر از جوانی. وقتی در بیابانهای عراق یا افغانستان، میجنگیدیم و یا حتی در جنگلهای ویتنام. آمریکا نگهبان جهان. مدافع آزادی و اشغالگر بزرگ سرزمینهای دوردست. مدالها چه زود معنایشان را از دست دادند. روز بازگشت، محله را گلباران کرده بودند. همسایهها به دیدارمان میآمدند و گل و شیرینی میآوردند. همه میخندیدم. از ته دل. خوشحال بودیم که آمریکای بزرگمان را بزرگتر کردهایم. نکبت. جنگ سخت بود و کشتن انسانها چیزی است که هرگز نمیتوانیم فراموشش کنیم. هر شب با یاد آن چهرههای وحشتزده و آن بدنهای خونآلود، دستها و پاهای قطع شده، ... میخوابیم و صبح با یاد همانها از خواب بیدار میشویم. محله خلوت است و دیگر کسی برایمان گل و شیرینی نمیآورد. نکبت. خون و درد و فریاد و اعتراض و بیچارگی همه جا را گرفته است. ما دیگر چیزی نیستیم جز بیچارهترین بیچارگان این تکه فقر ِ نودو نه درصدی. حالا آمدهایم اینجا اطراق کنیم تا از وال استریت حساب پس بگیریم. کدام حساب. آیا پاها و دستها و وجدان آلودهمان بازیافتنی هستند؟ وقتی آن جوانهای بورسباز موفق و ثروتمند از طبقات بالایی این بنای عظیم، نگاهی تحقیرآمیز به پایین میاندازند، چه میبینند؟ هیچ، جز چند نقطه بیمعنا. نقاطی بیرنگ، سیاه یا سفید، حتی شاید با بازتابی از مدالهایی که هنوز باور داریم معنایی دارند. روزی آمریکایی بودن برایمان واقعا معنایی داشت. اما حال جز نگاهی تردید آمیز به پرسشی مبهم، جز بدنی سرد در اونیفورمی رنگ و رو رفته نیست: دستانی خشکیده و پوستی پوسیده، و چشمان بیجانی که به نقطهای نامعلوم نگاه میکنند. این هم نیویورک ما است؛ با نردههای آهنی محافظش؛ با پلیسهای سوار بر اسب و باتوم به دستش، با صداهای ناهنجار و فریادهای ترس و نفرتش. ما زنان و مردان پیری که از سرنومیدی و آوارگی، هر روز صبح به اینجا میآییم و به این جوانان نگاه میکنیم. اگر آیندهای هم باشد. شاید برای آنها بتوانیم تصورش کنیم. برای ما اما، جز شبهای هولناک و کابوس ِ فریادهای ِ ترس ِ کسانی که برای این برجنشینان در سراسر جهان کشتیم، چیزی نمانده. می نشینیم و انتظار میکشیم، شاید بتوانیم در این شهر ِهمیشه بیدار، ما نیز کابوسهایمان را فراموش کنیم. نیویورک در برادوی جاری است و در سنترال پارک آزادی را فریاد میزند. اما در اینجا جز سرمایی که بزودی از راه میرسد و چادرهایی که هر روز فرسودهتر میشوند، چیزی باقی نمانده. جبهههای جنگ به ما نزدیک میشوند. در پشت دیوارهای مخروبه سرزمینهای دوردست کودکان در خاک میان اجساد فریاد میکشند و فریادهایشان زجرآور است.