به تنگ آمدهام. روی تکهای مقوا نوشتم: «دیگر، عکس نگیرید. بیاید چیزی از من بپرسید». کنار بچهها نشستهایم. بچههای برانکس، کنار منهتن و کوینز. با بچهها قرار گذاشتیم بیاییم اینجا و ما هم انقلاب کنیم. خدای من! فکر نمیکردم روزی قرار باشد اینجا در این خیابان نزدیک والاستریت و برادوی بخوابم. خدای من، باور نکردنی است: این همه چادر و تشکهای انباشته و روزهای بلند و انتظار. انتطار کُشنده است. صبح دیر بیدار میشویم. شبها می ترسیم. آدمهای ناجوری اینجا هستند. خودمان می گوییم انقلابی، ولی ما بچه های برانکس میدانیم که نیویورک زیاد انقلابی ندارد. دزدهای پایین دست دستکمی از دزدهای بالا دست وال استریت ندارند. اما این ها دستشان به ما میرسد. شبها کنار دوستم میخوابم و او را تنگ در آغوش میگیرم. دلشوره دارم. آیا انقلاب همین است. آیا فردا واقعا جنبش ما به چیزی میرسد. این گاو لعنتی و غول پیکر وال استریت را نمیتوان لمس کرد و از سرمای آهن، به وحشت نیافتاد. فردا شاید انقلاب شود. فردا شاید این بنای بلند ِ بیقواره با این آدمکهای پولدار که مثل زالو میمانند، مثل همان برجهای دوقلو آتش بگیرند . شاید اینها هم خودشان را از آن الان به پایین پرت کنند و بتوانیم جشن انقلاب بگیریم. ما نود و نه درصدیها خسته شدهایم. دیگر میخواهیم برگردیم به برانکس. دلم برای پرسهزدنهای غروب با بچههای دیگر تنگ شده. تماشای آب بازی بچهها در خیابان. داد و بیدادها و شلوغی خیابان و آدمهایی مثل خودم. دلم برای کافههای محلم تنگ شده. با دوستان بنشینیم تا نزدیک غروب، دور و بر تلویزیون کافه از سروکول هم بالا برویم و فوتبال تماشا کنیم. دیگر این انقلاب هم چنگی به دل نمیزند. دیروز پلیسهای هار آمدند با بوق کر کننده ماشینهایشان، با اسبهای ترسناکشان، با آن باطومهای دردناک، با بولدوزرهایشان. آمدند و چادرها را جمع کردند. بچهها گریه میکردند و شعارمیدادند. بعضیها آواز میخواندند. بعضیها هم به پلیس حمله کردند. گرفتنشان دستبند و ماشین و زندان. فردا قرار است همه مان به دادگاه برویم تا به نفع دوستی که قرار است محاکمهاش کنند، تظاهرات کنیم. گاو وحشی وال استریت در آفتاب زمستانی نیویورک از همیشه بیشتر برق می زند و چراغهای برادوی همه روشن هستند. خیابان نورانی و دلهای شکسته بچههای برانکس. این نیویورک ما است.
من یکی از بچههای اشغال وال استریت هستم. پدرم می گفت. پدر و مادرم دیروز مرا به اینجا آوردند. کارشان را از دست دادهاند. خانهمان غمگین است. مادر نمیخندد و پدر دائم کانالهای تلویزیون را عوض میکند؛ با خودش فحشهایی را بلند بلند تکرار میکند. خانه را دوست ندارم. پدرم میگفت: میدانی ما جزو نودونه درصدیها هستیم . او گفت شعاری روی تکهای مقوا بنویسم و فردا با هم به تظاهرات ِ اشغال وال استریت میرویم. برادر کوچکم هم اینجاست. نمیخواست از من عقب بیافتد. او هم شعار خودش را نوشت و مقوای خودش را دارد. اینجا را دوست ندارم. نیویورک برایم غریبه است. شهر بزرگی است اما هیچ چیز از آن ندیدهام. پدرم گفت: نمیتوانیم به شهر برویم. اینجا شهر بزرگی است و بسیار گران. اینجا جوانهایی هستند و ساندویچهای ارزان می فروشند. امروز پدر برای همهمان ساندویچ و نوشابه خرید. جشن گرفتیم. گوشهای نشستیم و به دختری که میخواند و صدای قشنگی داشت، گوش دادیم. شعرهایش را خوب نمیفهمیدم، اما خواندنش را دوست داشتم. برادرم هنوز خیلی کوچکتر از آن است که بفهمد نودونه درصدیها یعنی چه؟. یعنی نمیفهمد که ما مردم بی پول، از همه بیشتریم و یک درصدیها آن بچههایی هستند که سالی دوبار به «دیسنی» می روند. بعضی شبها خواب دیسنی را میبینم. میکی را دوست دارم. دوست دارم روزی در دیسنیلند او را بغل کنم و با او عکس بگیرم. حتما جایی بهتر از اینجاست. اینجا شلوغ است و آدمها تمیز نیستند. بلند حرف میزنند و شعار میدهند و عصبانی به نظر میرسند. مادرم اما، خوشحال است و میخندد. حتی یک بار گیتار را از دست دخترک گرفت تا شاید آهنگی بزند اما نتوانست و با کمی افسوس، آن را پس داد. میگفت: وقتی دانشجو بودم، خوب گیتار می زدم اما آن سالها خیلی دور هستند. پدرم با مردم دیگر دوستانه گپ میزند و بطریهای نوشابهشان را به هم میزنند، سر میکشند و میخندند. فکر میکنم از این ساختمان بدترکیب بدم میآید اما «دیسنیلند» را خیلی دوست دارم. نزدیک غروب است. پدر میگوید: باید زودتر برویم تا قطار را از دست ندهیم . نیویورک خیلی بزرگ است و تا بخواهیم به شهر خودمان برسیم، دو ساعت راه داریم. فکر نمیکنم امسال هم «دیسنی» در کار باشد. شاید دوباره ما را به همین جا بیاورد. شاید دوباره شعاری روی مقوایی کهنه بنویسیم و این عکاس غریبه از من عکسی بگیرد. شاید عکسم را روی اینترنت بگذارند و برنده جایزهای بشوم. میکی گوشهای نشسته: میداند که باز هم نمیتوانم به دیدنش بروم. میدانم دوست دارد با من عکس بگیرد. از اینکه نودونه درصدی هستم بدم میآید. کاش یک درصدی بودم و حداقل یک بار میکی را بغل میکردم.
روزهای جنگ دور هستند. دورتر از جوانی. وقتی در بیابانهای عراق یا افغانستان، میجنگیدیم و یا حتی در جنگلهای ویتنام. آمریکا نگهبان جهان. مدافع آزادی و اشغالگر بزرگ سرزمینهای دوردست. مدالها چه زود معنایشان را از دست دادند. روز بازگشت، محله را گلباران کرده بودند. همسایهها به دیدارمان میآمدند و گل و شیرینی میآوردند. همه میخندیدم. از ته دل. خوشحال بودیم که آمریکای بزرگمان را بزرگتر کردهایم. نکبت. جنگ سخت بود و کشتن انسانها چیزی است که هرگز نمیتوانیم فراموشش کنیم. هر شب با یاد آن چهرههای وحشتزده و آن بدنهای خونآلود، دستها و پاهای قطع شده، ... میخوابیم و صبح با یاد همانها از خواب بیدار میشویم. محله خلوت است و دیگر کسی برایمان گل و شیرینی نمیآورد. نکبت. خون و درد و فریاد و اعتراض و بیچارگی همه جا را گرفته است. ما دیگر چیزی نیستیم جز بیچارهترین بیچارگان این تکه فقر ِ نودو نه درصدی. حالا آمدهایم اینجا اطراق کنیم تا از وال استریت حساب پس بگیریم. کدام حساب. آیا پاها و دستها و وجدان آلودهمان بازیافتنی هستند؟ وقتی آن جوانهای بورسباز موفق و ثروتمند از طبقات بالایی این بنای عظیم، نگاهی تحقیرآمیز به پایین میاندازند، چه میبینند؟ هیچ، جز چند نقطه بیمعنا. نقاطی بیرنگ، سیاه یا سفید، حتی شاید با بازتابی از مدالهایی که هنوز باور داریم معنایی دارند. روزی آمریکایی بودن برایمان واقعا معنایی داشت. اما حال جز نگاهی تردید آمیز به پرسشی مبهم، جز بدنی سرد در اونیفورمی رنگ و رو رفته نیست: دستانی خشکیده و پوستی پوسیده، و چشمان بیجانی که به نقطهای نامعلوم نگاه میکنند. این هم نیویورک ما است؛ با نردههای آهنی محافظش؛ با پلیسهای سوار بر اسب و باتوم به دستش، با صداهای ناهنجار و فریادهای ترس و نفرتش. ما زنان و مردان پیری که از سرنومیدی و آوارگی، هر روز صبح به اینجا میآییم و به این جوانان نگاه میکنیم. اگر آیندهای هم باشد. شاید برای آنها بتوانیم تصورش کنیم. برای ما اما، جز شبهای هولناک و کابوس ِ فریادهای ِ ترس ِ کسانی که برای این برجنشینان در سراسر جهان کشتیم، چیزی نمانده. می نشینیم و انتظار میکشیم، شاید بتوانیم در این شهر ِهمیشه بیدار، ما نیز کابوسهایمان را فراموش کنیم. نیویورک در برادوی جاری است و در سنترال پارک آزادی را فریاد میزند. اما در اینجا جز سرمایی که بزودی از راه میرسد و چادرهایی که هر روز فرسودهتر میشوند، چیزی باقی نمانده. جبهههای جنگ به ما نزدیک میشوند. در پشت دیوارهای مخروبه سرزمینهای دوردست کودکان در خاک میان اجساد فریاد میکشند و فریادهایشان زجرآور است.
اینجا هم برای خودش شهری است. با دیوارها و سنگفرشهای باستانی. با آدمهای مهربانی که زود با تو صمیمی میشوند. دوست دارند پیششان بمانی و برایت از خاطراتشان بگویند. اینجا هم شهری است. با کودکانی که در کوچهها بازی میکنند و مادربزرگهایی که با نگرانی صدایشان می کنند تا دور نشوند و پدر بزرگهایی که به پایان روز فکر میکنند. اینجا بشرل است. جایی در شمال فراسنه. هفتصد نفری میشویم. بله خیلی کم است. اما همه شهرها که نباید جمعیت های میلیونی داشته باشند. بیشتر آدمها، وقتی اسم شهر ما را می شنوند به جای آنکه به یاد بروتونی، بیافتند، اسم کتاب گرامر زبان فرانسه را ببه یاد میآورند. برای همین اولین واکنش آنها است که یاد مدرسه و امتحان دیپلم و رنجهایی که برای آموختن صرف ِ فعلها در زمانهایی ناممکن سروکارشان با آنها افتاده است. میتوانید فکرش را بکنید که این کوچه سیصد سال عمر دارد؟ همینجا که قدم میزنم. درها، دیوارها، پیچ کوچهها، همه با من حرف میزنند. چند روزی است که برای دیدار خانواده آمدهایم. هنوز بوی کاغذ کتابهای دست دوم دستفروشان فصلی، خیابانها را پر میکند و بوی سفالها و عتیقههایی که مردم جلوی خانهشان برای توریستها به فروش می گذارند. جمعیت موج میزند. آدمها در این چیزها به دنبال چه می گردند؟ کدام خاطره؟ کدام عشق از دست رفته و ناکام مانده؟ کدام تاریخ نداشته و هویتی از دست رفته؟ هیچ وقت نفهمیدم. برای من بهترین عتیقه این شهر، مادر بزرگم است. وقتی غروبها جلوی در ِ باغچه کوچک حیاط پشتی مینشینیم و برایش جوشانده مورد علاقه اش را میآورم او برایم از کودکیام میگوید. از روزهای گرم تابستان و حتی از کودکی پدر و مادرم. مادر بزرگ از زندگیاش راضی است. دنیای جدید را نمیفهمد. نمی خواهد هم بفهمد. میگوید: مرده شوی این دنیای جدید را ببرند و همه این کامپیوترها و تلفنهای همراهتان را. ما زندگی میکردیم! ما میدانستیم آب و رودخانه و جنگل و درخت و باران و ابر یعنی چه؟. ما رنگ ها را بو می کردیم و صبح تا شام در دشتها می دویدیم. دلم برایتان می سوزد! همش در آن پاریس لعنتی مثل دیوانهها دور خودتان میچرخید و از مترو به اتوبوس و از خیابان به کافه و فروشگاه میدوید. آدمهای بیچاره. واقعا دل سوختن دارید! دیگر وقت آن شده که به خانه برگردیم. هوا سرد است. بیرون، سرمای لذتبخشی دارد از راه میرسد. صدای باد، در کوچهها می پیچد. گوش میدهم. صدا از جای دوری میآید. از آن سوی مرزهای زمان و مکان. اینجا هم برای خود شهری است. حتی اگر ششصد – هفتصد نفر بیشتر نباشیم؛ حتی اگر توریستهایمان همیشه از خودمان بیشتر باشند. صدای شکستن یک سفال در کوچه روبرو از خواب بیدارم میکند.