به تو فکر می کنم و باران میآید، رویا میبافم و تو به فکرم میآیی.
در حقیقت کجایی؟ در آن طرف پلی که وسطش فرو ریخته؟
شاید هم در آغوش درختی کهنسال، در کنار گل هایی نیلی رنگ، به رنگ خودت؟
باران میآید و چای میریزم.
برای خود. برای خیالِ والای تو. برای اشک چشمان آسمان. برای بغض نیمه قورت دادهام و دلتنگی مهار نشدنی. برای چشمان راز آلود خورشید.
به کدامین سو بگریزم؟
نه. خودت بگو. از هجوم فکر هایی که به تو ختم میشوند،
به کجا پناه ببرم؟ آغوشت کجاست؟ راستش... میدانی...
از تو، باید به تو پناه آورد.
حال دستانت چطور است؟
آن دستان فاخری که مینوازند و ماهرانه روی کلاویه ها، میرقصند و هیچ گاه هم از آنها راضی نمیشوی؟ همان هایی که حتی در رویایت نواختن را سرمشق میکنند؟ همان دست هایی که من، هیچ گاه برای بوسیدنشان، هیچ تردیدی در خاطرم نداشتم...؟
از ژرفای چشمان پر رمز و رازت چه خبر؟ و از نگاه لطیفت و خال کوچک کنار چشمت که به زیباییات میافزاید؟
چشم هایت..؛ همان چشم هایی که از محو شدن در درونشان خسته نمیشدم.
آن نگاه عمیقی که انگار به درون وجودم زل زده بود و مرا میخواند و در ته همهی ناگفته هایش، مرا صدا میزد.
از گیسوان روشنت چه؟ در چه حالند؟ دلشان تنگ سنگینی نوازش دست های من، بر وجودشان نشده؟
از طنین صدای لطیفت چه خبر که جلا بخش لبخند هایم بود؟
از لبخند های جان فزایت چه؟ میدانی دلم برای آن منحنی های سرخ رنگ لک زده؟
از گرمای لبانت بر لبانم چه به خاطر داری؟
از خودت چه خبر ای جان بُرده؟
سری به مزاحم همیشگیات، نمیزنی؟
در انتظارت نشستهام.
کی میآیی؟
نکند... نکند واقعا در آنطرف پلی ایستاده ای که بنای وسطش، فرو ریخته...؟