ابر، ابر و باز هم هجوم متراکم ابر ها، بر سر تراکم افکار درهم و برهمِ من.
ابر هست. باران اما نه. از پشت دیوار، ابر، ابر و شاخه های تُنُک، درخت نارون.
خورشید، سرک میکشد گاهی. و قطرات آب، از کولر چکه میکنند.
من، میز، صندلی، صدای پای باد، تنهایی، رنگ گل سرخ.
دلم اما زرد. گرم و ملایم. چشم به راهِ آغوش.
چشمانم اما آبی میبیند، دامان پهناور آسمان بی رنگ امروز را.
زمین خاکستریست.
دلتنگ بوسه های باران. یادش نمیآید آخرین بوسه، از کدام سوی آسمان، از کدام روزِ ناگهان، به سمت او روانه شده بود.
گلدان نیمه جان پشت پنجرهای پر از لکهی قطرات آب، چشم به راهِ خورشید.
صدای پای باد میآید، سری به تنهاییام میزند و میرود. مثل من دلتنگ است. انتظار میکشد. انگار.
تیر چراغ برق، ناظر است. ناظرِ خسته دلان دلتنگ. و خودش، در دل شب، رازی دارد، به وسعت آن راهِ خیال. آن راهِ خیال، که پر از خالیهاست.