روزی که دوباره به دیدارت میآیم،
آینه از بازتاب چهره ام تهیست، سایه ام بر دیوار نمیافتد و صدای تپش تند قلب، و نفس هایم وادارت نمیکند پشت سرت را نگاه کنی. اما من، تو را میبینم. لبخند میزنم. به گیسوان نیمه کوتاهت مینگرم. تشعشع نور چراغ مطالعه ات بر چشمانت، هنوز که هنوز است روشنم نگه میدارد.
نور چشمانت پایهی وجود دوبارهی من است. چشمانت، موجب میشود حس کنم پرنده ای هستم در اعماق آسمان هفتم. یا که نهنگی هستم در اعماق اقیانوس های غرب. چشمانت آنقدر عمیق
و پر مفهومند، که تا ابدیت وجودم،
در شرحِ قصهی بلند بالایشان، لال خواهم بود.