اگر اسمِ این حسی که به تو دارم، عشق است هیچوقت قبلا عاشق نبودهام. مرا به دیدنِ جسمانیِ تو هیچ نیازی نیست. چنان پُرم از تو، چنان پُر؛ که بیشتر شبیه شوخی زیبایی هستم...
استاد یک پوهنتون میخواسته که خطبه نکاح را بر محصلین عملی نمایش بته یک دختر و بچه را گفته بیایین جای عروس و داماد شاهد هم چندتا محصل شده بلاخره خطبه نکاح را خوانده همه چیز خلاص شده یک وقت متوجه شده که این دو نفر از راستی نکاح شدین بچه را گفته حالی طلاق بگو که طلاق شود حالی بچه دوپای را در یک موزه کده که ولاگه بگویم مخو اقدر بیغیرت نیستم زن خوده طلاق بتم همینجه است که میگن خدا داده را خدا داده 🤭😂
یک نفر به ترکیه فوت میکنه. شیخ شهر بعد از نماز میت به مردم گفت:ای مردم عبرت بگیرید و بدانید که این میت حالا به مکانی پا می گذارد که: نه فرصت عمل دارد نه مسکن نه آب نه برق نه هوای خوب نه هیچ لذت دنیوی نه هیچ عاقبتی نه هیچ اینده ای و نه هیچ امیدی! یکی از حاضرین بلند شد و گفت جناب شیخ البت این میت مایه بره افغانستان ☺️😂😐😂
عشق، آن حس لطیفیست که گویی از میان تمام جهان فقط تو و نگاه او معنا میگیرید. در نگاه اول، آنچه دل را میلرزاند و نفس را از سینه میرباید، نه تنها زیبایی چهره، بلکه جادوی لحظهای است که قلبت به نجوایی خاموش میگوید: "اینجاست، همان جایی که باید باشم."♥️
چرا در نگاه اول احساس میکنیم عاشق شدهایم؟
شاید به این دلیل که عشق در ذات خود بیپرده است؛ نیازی به منطق ندارد، راهی برای سنجیدن نمیخواهد. در یک لحظه کوتاه، میان نگاهها، تمام رویاهایی که ندیدهای زنده میشوند، تمام شعرهایی که نگفتهای، در صدای او نجوا میشوند.
عشق، شروعیست بیاختیار؛ همان لحظه که حس میکنی زمان برای تو متوقف شده، اما قلبت، بیوقفه تندتر از همیشه میتپد... گویی تمام گذشتهات تنها راهی بوده است برای رسیدن به آن نگاه.
"نگاهی به درخت سیب بیندازید... شاید پانصد سیب به درخت باشد که هر کدام حاوی ده دانه است. خیلی دانه دارد، نه؟ ممکن است بپرسیم چرا این همه دانه لازم است، تا فقط چند تا درخت دیگر اضافه شود؟ اینجا طبیعت به ما چیزی یاد میدهد: اکثر دانهها هرگز رشد نمیکنند. پس اگر واقعا میخواهید چیزی اتفاق بیوفتد، بهتر است بیش از یک بار تلاش کنید. باید در بیست مصاحبه شرکت کنی تا یک شغل به دست بیاوری. باید با صد نفر آشنا شوی تا یک نفر رفیق شفیق پیدا کنی. باید با چهل نفر مصاحبه کنی تا یک شخص مناسب را استخدام کنی. باید صد بار بیفتی تا راه رفتن بیاموزی. باید دهها بار غلط بنویسی تا نوشتن را یاد بگیری. و بالاخره باید چندین بار شکست بخوری تا طعم موفقیت را بچشی...“
مسئول تمام دلهایی که به عشق سپردیم، اما در نیمهراه رها کردیم و بیپروا گذشتیم. مسئول امیدهایی که روشن کردیم، اما ناگهان خاموششان کردیم و پشت سر گذاشتیم. مسئول تمام حضورهایی که تنها سایهای از بودن بودند، حضورهایی که در حقیقت، نبودن را معنا میکردند. مسئول تمام رفتنهایی که بیهیچ دلیل رخ دادند.
ما مسئول تمام اینها هستیم. و باید بمانیم تا بیاموزیم: قلب آدمی چون شیشهای شکننده است؛ اگر بشکند، ترمیمش دشوار است و شاید هرگز چون گذشته نشود.
بیاموزیم که اعتماد، گوهری گرانبهاست؛ آن را خدشهدار نکنیم، از میان نبریم. بیاموزیم که صداقت و خلوص، زینتی است که بر روح و جان مینشیند. و بیاموزیم که عاشق شدن و عاشق کردن، مسئولیتی سنگین است، ارزشی والا دارد و بهایی گران.
پس تنها زمانی دل کسی را به احساسمان گره بزنیم که از عمق و صداقت احساسی که در قلبمان جاری است، یقین داریم...
گاه زندگی، بیهوا کسی را سر راهت میگذارد که انگار سالها انتظارش را کشیدهای. کسی که قصهی دلت را بیآنکه بگویی، تا عمقش میفهمد؛ کسی که از زخمای قلبت باخبر است و جوری مرهم میشود که هیچکس پیش از او نتوانسته. حرفهایت را مثل زبان مادریاش میخواند، بیآنکه نیاز باشد توضیح بدهی... و درست همان لحظه که فکر میکنی تنها ماندهای، خدا او را میفرستد و آرام در گوش دلت زمزمه میکند: "ببین؟ هنوز هوایت را دارم..."