برای همینه که میگم بردن توی جنگ طرحوارهها کار آسونی نیست. اونی که طرحوارهی رها شدگی داره و هی بیشتر مجذوب ادمی میشه که حس میکنه کنار گذاشتتش و میخواد سمتش بره تا به دست بیاره باید جلوی میل شدیدش برای این حرکت رو بگیره! هرچقدر هم حس کنه خیلی زیاد میخوادش! یا اونی که کنار طرحوارهی رهاشدگی طرحوارهی وابستگی داره باید سعی کنه جلوی میل شدیدش برای مدام و همش چسبیدن به پارتنرش رو بگیره و حتی شده تا یه حد کوچیکی به طرف مقابلش فضای شخصی بده یا با هر بحث کوچیکی به این فکر پر و بال نده که پارتنرش قراره ترکش کنه.
اگه بخوام براتون یکم بازش کنم تا بهتر متوجه بشید باید یه مثال بزنم...
مثلا طرحوارهی "رهاشدگی" رو در نظر بگیرید. این طرحواره این طور عمل میکنه که طرد شدن، تنها شدن و نه شنیدن شما رو بیقرار و عصبی میکنه! کسی که طرحوارهی رها شدگی داره معمولا اجازه نمیده باهاش کات کنن و خودش روابطش رو تموم میکنه. حتی ممکنه شیفتهی کسی بشه که مدام ردش میکنه و پسش میزنه، برای بدست آوردنش از همهی خودش مایه میذاره صرفا چون توی ناخوداگاه میخواد به خودش ثابت کنه دوست داشتنیه... یا ممکنه وقتی کسی ردش میکنه بیشتر سمتش کشیده بشه و با رفتار ناخوداگاه و گاهی کاملا خوداگاه طرف مقابل رو جذب خودش کنه و حتی باهاش وارد رابطه هم بشه ولی بعد از یه مدت خیلی کوتاه کل جذابیت طرف براش از بین میره چون صرفا این پس ذهنش بوده که "من میخوام اونی باشم که رها میکنه نه اونی که رها میشه" کسی که طرحوارهی رهاشدگی داره ممکنه با یه احساس خطر کوچیک یا مود بد پارتنرش یا اشخاص مهم زندگیش فکر کنه میخوان ازش فاصله بگیرن - حتی اگه مود بد اونها اصلا بخاطر این فرد نباشه - و خودش زودتر خودش رو عقب میکشه و دور میشه. حالا کسی رو در نظر بگیرید که کنار طرحوارهی رهاشدگی طرحوارهی "وابستگی" هم داره. این فرد از ترس این که نکنه رهاش کنن میتونه کاملا به افراد مهم زندگیش و پارتنرش بچسبه و انقدر اورریکت داشته باشه و به جزئیات خیلی کوچیک و غیر ضروری اهمیت بده و مدام ترسِ از دست دادن اون فرد رو داشته باشه که ناخوداگاه خستهش کنه و اون فرد واقعا بخواد ازش فاصله بگیره!
طرحوارهها خیلی چیز ترسناکین، نه تنها دهن آدم رم سرویس میکنن بلکه جنگیدن باهاشون آدم رو دچار فرسودگی روانی میکنه :/ خیلی دلم میخواد بگم حیاتیترین حرکت یه نفر در راستای بهبود سلامت روان و آرامشش باید درمان طرحوارههاش باشه؛ ولی ترسناکتر اینه که طرحوارهها درمان ندارن :))) یعنی نمیشه یه رمزی بزنی و بوم! از بین برن. فقط میتونی بشناسیشون تا بفهمی این حجم از به فاک رفتن که داری تجربه میکنی و این همه رفتار احمقانهای که انجام میدی از کجا نشات میگیره :) در واقع باید بشناسیشون تا شــــاید تونستی سری بعد که دوباره حس کردی چقدر دلت میخواد با سر بری توی بگایی به خودت بگی "عا! این چیزی که دلم میخواد انجام بدم سر دیگهش برمیگرده به طرحوارهای که دارم پس بیخیال...!" و انجامش ندی. البته به این سادگیها نیست. باید از تکنیک استفاده کرد. این که بتونی با اون میل شدید مقابله کنی و دست اخر دنبال طرحوارهت نری یعنی یه جنگ بزرگ رو بردی!
تا حالا شده حس کنید یه جایی گیر کردید، نه میتونید عقب برید و نه میتونید بگذرید؛ انگار پاهاتون قفل شده و هرچقدر تقلا میکنید خودتون رو خلاص کنید هیچکدوم از راهکار هاتون جواب نمیده؟
این مواقع چیکار میکنید؟ با توجه به این که هیچکاری نمیتونید در مورد خود موضوع انجام بدید و تنها اپشن اینه که راهتون رو بکشید و برید ولی برای همون هم انگار پاهاتون زنجیر شده.
You don't know the pain, you just see the glory I don't wanna feel at all I got a million voices in my head All alone in a place that angels dread Walk around with a freak inside, my end.