انتقام
(بخش سوم)
نویسنده:
#گیدو_موپاسانپیرزن سوسیسهای کبابشده را برداشت و آنها را همچون کراوات به دُور گردن آدمک پیچید و با نخ چنان محکم بست، که انگار قصد دارد آن را در گردن آدمک فروکند. پس از آنکه از این کار فارغ شد، زنجیر سگ را باز کرد. سگِ گرسنه با یک خیزِ وحشیانه به گردنِ آدمک آویخت. پنجههایش را بر شانههای او گذاشت و شروع به پاره کردن گلوی او کرد. درحالیکه تکهای از صید بینِ آروارههایش بود، پایین پرید. اما دوباره روی آدمک جهید. بر آن پنجه کشید و با دندانهای تیزش آن را جر داد. سپس درحالیکه تکهای از غذا را کنده بود، با خشمی مجدد روی آن پرید و با درندهخویی، تمامِ صورتِ آدمک را جر داد و گردنش را تکهتکه کرد.
پیرزن ساکت و بیحرکت با چشمانی برافروخته ناظر این صحنه بود. سپس مجدداً سگ را زنجیر کرد و
دو روز دیگر او را گرسنه نگهداشت و دوباره این نمایش عجیب را اجرا کرد. او بهمدت سه ماه سگ را به این شیوۀ حمله و پارهکردن غذا با دندانهایش عادت داد. حالا دیگر حیوان را در زنجیر نگهنمیداشت، یک اشاره از طرف او کافی بود تا سگ بر روی گردن آدمک بپرد.
حیوان یادگرفته بود گلوی آدمک را پارهپاره کند، حتی وقتی غذایی روی آن وجود نداشت. بعد از این عمل، او همیشه سوسیسهایی را که پیرزن برایش کباب کرده بود، دریافت میکرد.
سمیلانته بهمحض دیدن آدمک از هیجان میلرزید و به صاحبش نگاه میکرد تا انگشتش را بلند کند و با صدایی تیز فریاد بزند: «اونو پاره کن!»
صبحِ یک روزِ یکشنبه، زمانی که بیوه ساورینی فکر کرد زمان عمل فرا رسیده، با حالتی وجدآمیز و از خود بیخود شده، برای اعتراف و عبادت به کلیسا رفت. سپس خودش را بهصورت پیرمرد گدای ژندهپوشی درآورد و از ماهیگیری از اهالی ساردینیا خواست که او و سگش را به ساحلِ مقابل ببرد.
پیرزن تکه سوسیس بزرگی را که در پارچهای پیچیده شده بود، با خود حمل میکرد. سمیلانته
دو روز گرسنه نگه داشته شده بود. اکنون صاحبش به او اجازه میداد بوی خوش غذا را حس کند و همچنان در هیجان بماند.
هر
دو وارد دهکدۀ لانگاساردو شدند. پیرزن لنگلنگان به نزد نانوای محل رفت و از وی سراغ منزل نیکولاس راولاتی را گرفت. نیکولاس دوباره شغل قبلیاش را که نجاری بود، پیشه کرده بود و در عقب مغازهاش بهتنهایی کار میکرد.
پیرزن درِ مغازۀ او را باز کرد، و فریاد زد: «نیکولاس نیکولاس!»
مرد سر برگرداند و زن فریاد زد: «اونو پاره کن. گردنشو پاره کن!»
سگ دیوانهوار روی گردن او پرید. نیکولاس دستهایش را بهطور ناگهانی باز کرد و با جانور گلاویز شد و باهم روی زمین غلطیدند. مرد درحالیکه پاهایش را بر زمین میکوبید، چند لحظهای مبارزه و تقلا کرد و سپس درحالیکه سمیلانته گلویش را جر داده و تکهتکه کرده بود، از پای درآمد و بر زمین بیحرکت ماند.
همسایگانی که جلوی خانههایشان نشسته بودند، به یاد میآوردند که پیرمرد گدایی را همراه با سگی لاغر و سیاه که به دنبال او حرکت میکرد، دیدهاند که از خانۀ نیکولاس راولاتی بیرون آمدهاند، و سگ همانطور که پشتِ سرِ او در حرکت بود، چیزهای قهوهایرنگی را که صاحبش به او میداد، میخورد.
قبل از آنکه آفتاب غروب کند، پیرزن به خانهاش رسید. او آن شب را بهخوبی خوابید.
پایان.
@Fiction_12