شَرر انداخت به جانمْ غزلِ آخری اش
با همانْ عشوه گری ها و همانْ دلبری اش!
دستی انگار به تأکیدِ غزل بُرد مرا
گره زد بالِ دلم را به پَرِ روسری اش!
احتمالِ تبِ یک بوسه که حدسش زده بود
چه گُل انداخته بر گونه ی ناباوری اش!
من همان کافرِ گمراهِ سه نقطه! که شبی
ها... مسلمان شدم از شیوه ی پیغمبری اش!
مثل یک مردِ جهانگرد ، به شوق آمده ام
در پیِ جاذبه های تنِ گردشگری اش!
اخوانْ ثالثِ زلفش ، غمِ سهرابْ دلش
بیتِ خیّامْ لبش ، مقبره ی انوری اش!
گُل به گُلْ قالیِ کرمانِ تنشْ نقشِ جهان
تا دلِ جنگلِ گیلانی و چابکسری اش!
چه بهشتی چه گُل و بلبل و چَهْچَهْ زدنی!
من و رؤیای شراب و شب و حور و پَری اش
بنویسید که من بودم و من بودم و من
اوّلینْ کُشتهی ابروی کجِ خنجری اش!
✦•┈❁🌸🍃❁┈•✦❀
بَرایِ حألِ دِلَمْ کَمْی غَزَلْ لٌطفاََ،،،