*** همینطور روزها و ماه ها میگذشت و در زندگیام تغییری نیامده بود بلکه نظر به گذشته پژمرده تر شده بودم سن زیادی نداشتم تازه بیست سالم بود اما، چهرهام شبیه پنجاه ساله ها بود موهایم سفید شده بود و دور چشمهایم چروکهایی دیده میشد ضعیفتر از قبل شده بودم حتا توان یک ثانیه ایستاده شدن را هم نداشتم همهاش چشمهایم سیاهی میکرد به سختی به کار هایم رسيدگی میکردم... با صدائی گریه هانیه رفتم به اتاق خودم طرفش رفتم دیدم از گریه زیاد صورتش کبود شده بود در آغوش خود گرفتمش اما بازم آرام نشد فهمیدم که گرسنه اش شده به سختی آرام اش کردم و خوابید منم پهلویش دراز کشیدم به صورت سفیدش دیدم و با خود گفتم: ان شاءالله که بهترین زندگی را تجربه کنی. دَر باز شد سر جایم نشستم که محمد داخل شد و نزدیکم شد برای اولين بار به مهربانی گفت: این وقت ها متوجه هستم که چقدر ضعیف شدی، تا نیم ساعت آماده شو میرویم نزد داکتر و بعد میرویم به خانه یک رفیقم که مهمان ما کرده. آب دهانم را قُورت دادم و گفتم: نه، حالم خوب است. نزدیک صورتم شد از ترس به عقب رفتم که طرفم دید و گفت: از من نترس... فقط به صورتش دیدم و چیزی نگفتم که دوباره گفت: حالا برخیز و آماده شو... از جایم بلند شدم و آماده شدم دیگر مینه مستقل نبودم که خودم تصمیم بگیرم که چطور حجاب بکنم حالا مجبور بودم که چادری به سر کنم... چادری ام را به سر کردم و هانیه را در آغوش گرفتم و رفتم به حویلی که محمد منتظر ما بود یک تکسی گرفت و حرکت کردیم طرف شفاخانه. به شفاخانه رسیدیم طرف دَر دیدم که خاطرات یک و نیم سال هجوم آوردند آنقدر غرق مشکلات خود بودم که شهرام را فراموش کرده بودم، شاید به نظر او من یک بیوفا بودم اما اینطور نبود من در حالتی بودم که حتا خودم را فراموش کرده بودم. با صدا زدن هایی محمد از فکر بیرون شدم و با او هم قدم داخل شدم چند لحظه منتظر ماندیم، صدائی ضربان قلبم بلند بود قرار بود بعد یک و نیم سال او را بیبینم. اگر ازدواج کرده باشد...؟ اگر مرا فراموش کرده باشد...؟ دوباره با خود لب زدم: معلومدار است که مرا فراموش کرده و فعلاً خوشبخت است... بعد چند لحظه داخل اتاق شهرام شدیم به زمین چشم دوختم قلبم طاقت دیدنش را نداشت میترسیدم که قلبم از دهنم بزند بیرون صدایش را شنیدم که با محمد حرف میزد چقدر صدایش آرامشبخش بود چقدر دلم برای صدایش تنگ شده بود. خدائی من می میشد که قسمت من با شهرام بود.... از حرفهائی شان چیزی نمیفهمیدم فقط غرق خاطرات گذشته شده بودم و بس... با صدا زدن هایی محمد از فکر خارج شدم آهسته سرم را بلند کردم به به چهره شهرام خیره شدم دلم چقدر تنگ شده بود برای این چشمهایی سیاهش، طرف چهره اش زُل زدم چقدر تغییر کرده بود پژمرده شده بود طرفش دیدم شاید دیگر هیچوقتی قسمت نشود که بیبینمش... از جایش بلند شد و طرف محمد کرد و گفت: خانم تان به یک اتاق میبریم و برایش یک سیروم بگیرد ان شاءالله که بهتر شوه. محمد طرفم کرد و گفت: در بیرون منتظرت میمانم. فقط سرم را تکان دادم و همراه با شهرام و یک نرس رفتم به یک اتاق کسی نبود آهسته هانیه را روی تخت گذاشتم بعد خودم نشستم از زیر چادری با دقت نگاهش میکردم با جدیت کار میکرد با فکری که به سرم زد با عجله طرف دستهایش دیدم که نشانهای از این نبود که ازدواج کرده. همهچی را آماده کرد و بعد رو به نرس گفت: این سیروم را برایش بزن بعداً خودم یک سری میزنم. از اتاق خارج شد نرس دختر طرفم کرد و گفت: میتوانی که چادری ات را برداری. چادری ام را کشیدم و برایم سیروم را زد از اتاق خارج شد. در فکر فرو رفتم فکرم طرف مهمانی بود که قرار بود با محمد بروم نمیفهمم اما، احساس خوبی نداشتم... سرم را به پُشت تخت تکیه دادم و چشمهایم را بستم، نمیفهمم که چقدر گذشت با باز شدن دَر آهسته چشمهایم را باز کردم و به چهره بیحس شهرام دیدم پوزخندی زد و گفت: صاحب دختر هم شدین... طرف هانیه یی دیدم که پدرش معلوم نبود سکوت کردم و چیزی نگفتم دوباره ادامه داد: فکر میکردم که دوستم داری، اما اشتباه میکردم و اصلاً اینطور نبود. بازم سکوت کردم و گفت: میفهمم که چیزی برای گفتن نداری. نزدیکم شد و سیروم را از دستم کشیدو گفت: مرخص هستین خانم محترم. بُغض کردم اما بازم به رویم نياوردم با عجله طرف بیرون رفتم چون داخل اکسیجن نداشت برایم به بیرون که رسیدم نفسهایی عمیقی کشیدم و با محمد حرکت کردیم طرف خانه رفیق اش... به خانه رفیق اش رسیدیم بیشتر شبیه قصر بود در مهمان خانه نشستیم تا رفیق اش از مسجد بیاید یک خانم که سن بالایی داشت از ما پذیرایی کرد بعد چند دقیقه یک پیر مرد آمد و با محمد احوالپرسی کرد چادرم را منظم کردم که جز چشمهایم باقی صورتم قابل دید نبود چند لحظه نشستند بعد محمد طرفم کرد و گفت: ما به بیرون میرویم دوباره میآیم.