#رومان_نگین_الماس
#قسمت_بیست_و_پنجم
#نویسنده_فَریوش
دیگر از خودم بدم میآمد میخواستم که بميرم و برم نزد خداوند و از بنده هایش بگویم که چقدر اذیتم کردند و اصلاً بالایم رحم نمیکردند...
رفتم و روی تخت دراز کشیدم به سقف زُل زدم اینم از زندگی بود که من داشتم حالا مجبور بودم تا با برادرهای شوهرم بخوابم یعنی شوهرم مرا مجبور میکرد تا تن فروشی کنم او هم بخاطر پول موادش دیگر از همهچی خسته بودم و راهی جز قبول کردن نداشتم اگر قبول نمیکردم کسی را نداشتم که برایش پناه ببرم و از این وضع نجاتم بدهد همه در فکر خود بودند و زندگی من برای شان ارزشی نداشت...
***
به دختری که در آغوشم گذاشته بودند میدیدم در مقابل این دختر هیچ حسی نداشتم بلکه ازش متنفر بودم مشکلات خودم کم بود که حالا غصه زندگی اینم میخوردم وقتی بالایش باردار بودم زیادی تلاش کردم که سقط شود اما، فایده نداشت...
طرف صورتش دیدم که چشمهایش بسته بود ازش بدم میآمد چون پدرش معلوم نبود و او یک حرامزاده بود...
شاید او هیچ تقصیری نداشته باشد اما، نمیتوانم که دوست اش داشته باشم و محبت مادری را تقدیم اش کنم بهتر بود که اصلاً به ای دنیا نمیآمد و زندگی مرا هم سختتر نمیکرد.
چند لحظه گذشت که صدائی گریهاش بلند شد فقط طرفش میدیدم و هیچ کاری نمیکردم دلم نمیخواست که از شیر خودم برایش بدهم چون ناپاک بودم و قرار نبود که هیچ وقتی پاک شوم مثل قبل...
فعلاً با یک بدکاره فرقی نداشتم و هر هفته بعد رفتن یک خانم برادر شوهرم شب را با او برادر شوهرم سپری میکردم تمامش گناه بود اونا از خود خانم داشتند ولی بازم دست از سرم برنداشتند خستهام کرده بودند...
صدائی گریه هایش اذیت کننده بود اما، فرقی نداشت دیگر قلبم سخت شده بود و تبدیل شده بود به سنگ و حتا بالای دختر خودش هم رحم نمیکرد.
دَر باز شد مادر شوهرم داخل اتاق شد و با اعصبانیت گفت: به چی میبینی برایش شیر بده...
بی هیچ حرف طرفش دیدم از این زن متنفر بودم او باعث تمام این مشکلات بود او، شوهرش و پدرم...
با اعصبانیت نزدیک شد و با صدائی بلندتری گفت: با تو هستم دختر...
بازم دست به کار نشدم که پهلویم نشست و محکم تکانم داد و گفت: بگیر و این حرامزاده را ساکت کن...
با شنیدن نام حرامزاده پوزخندی زدم دخترک را آهسته روی تخت گذاشتم و مستقیم طرفش دیدم و گفتم: این دختر شد حرامزاده...؟ بیبینم حرامزاده اصلی تو بودی که از تمام ماجرا خبر داشتی و چیزی نگفتی، مگر خبر نداشتی که هر هفته با یک پسرت همبستر میشدم هاااا؟؟؟
صورتش سرخ شد و سیلی محکمی به رویم زد و گفت: بار آخرت باشد که این حرفها را میگویی...
و بعد از اتاق خارج شد به پهلویم دیدم که دخترک از گریه زیاد سرخ گشته بود بُغض کردم واقعاً گناه داشت آهسته در آغوش خود گرفتمش و آرامش کردم گشنه اش بود مجبور بودم و راهی نداشتم باید از شیر خود میدادم برایش...
کم کم آرام شد و به خواب رفت آهسته سر جایش قرارش دادم روی زمین نشستم به صورت سفیدش دیدم و گفتم: گناه تو نیست، حقیقتاً گناه منم نیست هر دوی ما قربانی شرایط شدیم هم تو و هم من.
آرام خوابیده بود لبخندی زدم و گفتم: از حالا میفهمم که برایت مادر خوبی نمیشوم مرا ببخش چون این آدمها مادرت را اذیت کردند.
بُغض کردم و ادامه دادم: این دینا ارزش دیدن ندارد آدمهایش بد است آدم خوب به سختی پیدا میکنی.
اشکهایم یکی یکی میریخت و تمام روزهائی سختی که سپری کرده بودم یکی یکی جلو چشمهایم میآمد دوباره به سختی لب زدم: تا حد توان خود کوشش میکنم که تو را از این بدبختی نجات بدهم و تقدیر تو مثل من نباشد.
آهسته دستهایی کوچک اش را در دست گرفتم و بوسیدم...
آهسته روی تخت بلند نشستم و در آغوش خود گرفتمش پهلوی گوش راست اش نجوا کردم: اللهُ أكبرُ اللهُ أكبر، اللهُ أكبرُ اللهُ أكبر، أشهد أن لا إله إلا الله، أشهد أن لا إله إلا الله، أشهد أنَّ محمداً رسولُ الله، أشهد أنَّ محمداً رسولُ الله، حي على الصلاة، حي على الصلاة، حي على الفلاح، حي على الفلاح، اللهُ أكبرُ اللهُ أكبر، لا إله إلا الله...
و بعد در گوش چپ اش نجوا کردم:
اللهُ أكبرُ اللهُ أكبر، أشهد أن لا إله إلا الله، أشهد أنَّ محمداً رسولُ الله، حي على الصلاة، حي على الفلاح، قد قامت الصلاة قد قامت الصلاة، اللهُ أكبرُ اللهُ أكبر، لا إله إلا الله...
طرف صورتش دیدم که چشمهایش را باز کرده بود لبخندی زدم این دختر چقدر شبیه خودم بودم آهسته گفتم: اسم ات را هانیه میگذارم ان شاءالله که مثل اسم ات خوشبخت باشی...
در آغوشم بود طرفش دیدم و گفتم: میفهمی روز اول تولد ما یکی است وقتی من تولد شدم کسی نیامد تا در گوشم آذان بدهد و بعد مادرم مجبور شد تا در گوشم آذان بدهد، اما، آروزو میکنم که باقی عمرت مثل من نباشد دختر...
#ان_شاءالله_ادامه_دارد....
╭─┅──═ঊঈ🦋ঊঈ═──┅─╮
❤@Dastanhayiziba❤
╰─┅──═ঊঈ🦋ঊঈ═──┅─╯