هزار و یک شب، تو را دوست داشتم! همان است، که شبانه هایم روی شعرهایم تلنبار می شود! تو می شوی آخرینش! تلخ یا شیرین که شاید اگر نیایی، بر لب هایم خشک شود بوسه ای، که بر نام تو حک می شود ...
تو با انگشت هایت، مرا بنواز! با صدایت، انجیرهای مانده در نگاهم را بچین! بگذار از بُهتِ آفتابِ چشمانت بیرون بیایم! دور از بغض گرفته ی ابرها لبخندت را ببوسم ...