انگار گولمان زدند... زندگی آن چیزی که می گفتند نبود؛ زندگی همان حیاط قدیمی با همان حوض رنگ و رو رفته ی وسط حیاط بود که سرتاسر پاییز پر می شد از برگهای زرد و نارنجیِ درخت به؛ زندگی همان طعم خوش اناری بود که صبح موقع رفتن به مدرسه از درخت گوشه ی باغچه می چیدیم و زنگ تفریح با بچه ها قسمت می کردیم؛ زندگی قرار نبود اینقدر بی رنگ و رو و کم نمک باشد؛ زندگی باید مزه ی همان آش خوش رنگ و روی مادر را میداد که ظهرهای سرد پاییز عطرش تمام کوچه را پر میکرد.
برگرد عقب زندگی جان؛ ما را پیاده کن؛ بگذار بمانیم کنج همان دیوار کاهگلی بخدا ما بلدیم با همان حداقل ها یک عمر بخندیم. برگرد عقب زندگی.....