🌸🌸 لباس شب عید
🌸🌸دیروز برای خرید پارچه لباس شب عید ننه جانم به پارچه فروشی سر کوچه رفتیم .درست است که هنوز خیلی مانده به عید و شاید پدرم حتی پول نداشته باشد که برای ما لباس های نو بخرد ، اما مجبوریم از الان لباس ننه جانم را بدهیم بدوزند تا خدایی نکرده به او بر نخورد که به فکرش نیستیم.
حواسم به پولی بود که ننه جان قایم کرده بود توی جوراب مشکی بلندی که همیشه روی شلوارش می کشید، تا یک وقت دزدها آن را ندزدند یا گم نشود .آخر این ته مانده ی پول پدرم در برج بهمن بود.خودش می گفت که برای قران به قرانش زحمت کشیده.
چادرم را که مدام سر می خورد ، زیر گلویم سفت کردم و دوتایی داخل مغازه شدیم.آقای جوان فروشنده داشت سیگار می کشید.بوی سیگارش ما را به سرفه انداخت ،ننه جان اخمی کرد و بعد از پشت شیشه های عینکش تند و تند پارچه های گلدار را نگاه کرد .در مغازه باز شد و دو تا خانوم با تیپ و لباس عجیب غریب تو آمدند .ننه جانم تا دیدشان، محکم زد پشت دستش و آرام گفت:
_یا پیغمبر ، دوره آخر الزمان شده!
ولی آقای فروشنده نیشش تا بناگوش باز شد و چندبار گفت "بفرمایید در خدمتم" تعجب کردم که چرا به ما این را نگفت؟ حتما برای اینکه از دود سیگارش سرفه کردیم و ننه جان چشم غره اش رفت ...
یکی از خانوم ها به او گفت :یه پارچه مناسب برای مانتو می خوام.
آقای فروشنده چند تا پارچه ی خیلی خوشگل را آورد و جلوی صورت آن خانوم گرفت و گفت: "اجازه بدید ببینم کدوم رنگ به شما میاد"
ننه جانم هین بلندی کشید ،با دستهای پر از چروکش جلوی چشم من را گرفت و گفت :
_روتو بگیر بچه ... به ارواح خاک آقاجونت، یه بار اکبر آقا شوهر اقدس ، موقع عید دیدنی گفت "عزیز خانوم چقدر لباست قشنگه ماشالا" با همین عصام چنان به فرق سرش کوبیدم که تا آخر سیزده به در تو بستر بود ! زمونه عوض شده مادر ...
دلم به حال اکبر آقا سوخت ،اما خب آن خانوم که عصا نداشت و حتما هم فکر می کرد که آقای فروشنده بهتر از خودش رنگ را می فهمد !!
ننه جان ،آقای فروشنده را صدا زد و گفت "من پای وایسادن ندارم یه قواره پارچه ی جنس خوب می خوام زحمتشو بکش " مرد فروشنده برگشت و یکی از توپ های پارچه را که پر از ماه و ستاره بود را روی میز گذاشت و رفت آن سمت. ننه جان باز اخم کرد و گفت:"وا ، آخه مگه واسه سیسمونی می خوام ؟" .
یکی از خانوم ها گفت" امسال چه رنگ لباسی مده ؟" فروشنده گفت" البته سبز ؛اما هر رنگی به پوست شما میاد"
و آن خانوم با کلی ذوق خندید و گفت :"نظر لطف شماست"
ننه جانم که انگار خسته شده بود ،روی چهارپایه ی پلاستیکی زرد نشست و با تعجب به آن ها نگاه کرد .
وقتی آقای فروشنده کل دودهای سیگارش را در حلق ما ریخت،تازه به خانوم ها گفت" شرمنده دود سیگار که اذیتتون نمی کنه؟"
خانومی که کوتاه تر بود و پاشنه ی کفشش از عصای ننه جان بلندتر و ناخنش از بیلچه ی توی باغچه ی ما بزرگتر، گفت" نه این چه حرفیه راحت باشین ،فقط اگه اجازه بدین ما بریم تصمیم بگیریم دوباره مزاحم می شیم"
آقای فروشنده با لبخند کارتی به او داد و گفت :"شما مراحم هستید .امری بود در خدمتم"
ننه جان یکهو بلند شد و قبل از این که آن ها از مغازه بیرون بروند پرسید:
_مادر ،دکمه های مانتوت افتاده ؟ ایندفعه بده مثل پیرهن من جلو بسته بدوزن برات هم راحته هم حجب و حیاش بهتره . ننه تو هم یه چیزی رو سرت بنداز که دو سه وجب بزرگتر باشه آخه سر سیاه زمستون میچایی این همه زلفتو ریختی بیرون مادر ! بخدا زمان ما چارقدای بلند مینداختن سرشون، سنجاق می زدن زیر گلوشون مثل ماه می شدن ! چیه آخه این تیکه پارچه های ته بازار که انگار از دهن گاو دراومده رو می کشین رو سر و کلتون ... چیییش .
آقای فروشنده ، خانوم ها را که زیر لب تند و تند چیزی می گفتند و اخم کرده بودند را هول هولکی تا جلوی در همراهی کرد .
بنده خداها حتما چون پارچه ها گران بود چیزی نخریدند و رفتند تا دوباره تکه پارچه های ته بازار را بگیرند .
چادر عزیز جان را کشیدم و پارچه ی پر از گل های ریز را نشانش دادم تا همان را بخرد ، چون او همیشه گل های روی دامنش را میشمرد ،اینجوری بیشتر وقتش را می گرفت و کمتر به من گیر می داد که این را بیاور و آن را بیاور !
اما آقای فروشنده نگاه ترسناکی به ما انداخت و با دست به سمت در اشاره کرد و گفت:" بفرما حاج خانوم شما مشتری که نیستی هیچ ، تازه مشتریم پر میدی !"
عزیزجان عصایش را روی زمین کوبید و گفت "لا اله الا الله ..." بعد هم دست من را محکم گرفت و با کلی غر زدن از مغازه بیرون رفتیم .
من هم از او پرسیدم:راستی عزیز، ما مشتری نبودم یا اون خانم ها؟!
#طنز_نوشته #الهه_الهام_تیموری ✍#بدون_ذکر_منبع_کپی_نکنید @Chadorihay_bartar