🌺

#داستانک
Channel
Social Networks
Other
Persian
Logo of the Telegram channel 🌺
@Chadorihay_bartarPromote
16
subscribers
5.69K
photos
693
videos
587
links
❀﴾﷽﴿❀@o0o0o00o0oO تبادلات🔃 @mim_faraji69
#داستانک
#خسته_شده‌ام

از سوز سرمای زمستان❄️ صورت و دستهایش سرخ شده بود.
کاغذی را لوله کرده بود داخل مشتش!
در نگاه اول متوجه شدم بروشور هیئت خودمان است.📄
از همین‌هایی که روز عاشورا بین انگلستانی‌هایی که از حوالی محل عزاداری رد می‌شوند پخش می‌کنیم.

با دیدنش خودم را آماده دعوا و مرافعه‌های فلسفی یا احتمالا فمنیستی متعصبانه کردم😐

با احترام سلام کردم...
او هم با عجله و درحالی که بروشور را نشانم می‌داد، گفت:
شما توی این نوشتین امام حسین روز عاشورا تو شرایط جنگی نماز خونده...منم میخوام نماز بخونم

ماتم بره بود! حق بدهید.
وضع لباسش به قدری تحریک‌آمیز بود که فقط می‌توانستم به صورتش نگاه کنم!
از چنین شخصی چطور می‌شود این حرف را شنید و تعجب نکرد؟؟ 😳

با بغض😢 به من خیره شده بود و انتظار داشت بدون تعجب و اتلاف وقت، هرچه سریعتر کمکش کنم!!

نفس گرفتم، اما تا بخواهم جوابی بدهم بغضش ترکید و در حالی که اشک می‌ریخت😭 گفت:
من از فساد و تباهیِ اینجا خسته‌ شدم... اون چیزی که من می‌خوام تو این کثافت‌کاریا نیست... تو نمازه.
پس لطفا بهم کمک کنید!🙏

گفتم: اینجور که نمیشه. هرکسی نمیتونه نماز بخونه!!😐

انگار که مانع از لذتش شده باشم با تندی😕 گفت:
این حرف چه معنی‌ای داره؟😒
مگه خدای من و ‌امام حسین فرقی داره که نمی‌ذارین مثل او نماز بخونم؟😏

گفتم: نـه؛ ولی نماز خوندن شرایطی داره... مقدماتی داره... شما اول باید مسلمان بشی...وضو بگیری ... حجاب بپوشی... بعد نماز بخونی! (و درباره هرکدام برایش توضیح دادم...)

با عجله‌ای که حاکی از شوق بود🤗 گفت: پس اگه ممکنه به من لباسی بدین که بدن و سرم رو بپوشونه...

در بخش زنان حسینیه اعلام کردیم تا اگر کسی لباس اضافه پوشیده و نیاز ندارد، بدهد.
خیلی زود یک دست لباس کامل جور شد.
دادیم پوشید و آماده قرائت شهادتین شد.

دیگر از چشمانش قطره قطره اشک نمی‌آمد؛ چشمه‌ی زلالی بود که بی‌سر و صدا می‌جوشید😭😭 انگار که تا لحظاتی دیگر به تمام آرزوهایش می‌رسد

شهادتین را گفت و با آموزشی که دادیم همانجا وضو گرفت و نماز خواند.

عصر عاشورا بود که نمازش تمام شد.
سر سجاده هق هق گریه می‌کرد ولی با لبخند😇...

گریه‌اش که تمام شد آرام شده بود... آراااام... مثل آرامش ستاره‌ها...🌟

● قدرت امام حسین جغرافیا بردار نیست👌 انگلستان باشد یا ایران...فرقی ندارد.
حسین کشتی نجات است


💞چـ🍃ــادری های برتر
@chadorihay_bartar
•┈┈••✾❀🕊♥️🕊❀✾••┈┈••
#داستانک_معنوی

#عاقبت_بخیران_عالم

💠حتما با تنها قومی که عذاب از آنها برطرف شد آشنا شوید💠

🌱یونس پیامبر ع پس از آن که سی سال قوم خود را به ایمان دعوت نمود هیچ کدام ایمان نیاوردند مگر دو نفر یکی عابدی بود به نام ملیخا یا تنوخا و دیگری عالمی بود به نام روبیل .

💚حضرت صادق علیه السلام فرمود : خداوند عذاب وعده داده شده را از هیچ امتی بر طرف نکرد مگر قوم یونس ، هر چه آنها را به ایمان و خدا خواند ، نپذیرفتند .
با خود اندیشید که نفرینشان کند ، عابد نیز او را بر این کار ترغیب و تشویق می نمود ، ولی روبیل می گفت : نفرین مکن ؛ زیرا خداوند دعای تو را مستجاب می کند و از طرفی دوست ندارد بندگانش را هلاک نماید .

🌱بالاخره یونس (ع ) گفتار عابد را پذیرفت و قوم خود را نفرین کرد . به او وحی شد در فلان روز و فلان ساعت عذاب نازل می شود .
نزدیک تاریخ عذاب یونس به همراه عابد از شهر خارج شد ولی روبیل در شهر ماند . وقت نزول عذاب فرا رسید ، آثار کیفر ظاهر شد و قوم یونس ناراحت و آشفته شدند ، به دنبال یونس رفته و او را نیافتند .

🌱روبیل به آنان گفت : اینک که یونس نیست به خدا پناه ببرید ، زاری و تضرع کنید شاید بر شما ترحمی فرماید .

پرسیدند : چگونه پناه ببریم ؟ روبیل فکری کرد و گفت : فرزندان شیر خواره را از مادرانشان جدا کنید ، حتی بین شتران و بچه هایشان ، گوسفندان و بره هایشان ، گاوها و گوساله هایشان جدایی بیندازید و در وسط بیابان جمع شوید .

🌱آنگاه اشک ریزان از خدای یونس ، خدای آسمانها و زمینها و دریاهای پهناور ، طلب عفو و بخشش کنید .
به دستور روبیل عمل کردند .

🌱پیران کهنسال صورت بر خاک گذاشته و اشک ریختند ، آوای حیوانات و اشک و آه قوم یونس باهم آمیخته ، فریاد ناله و ضجه کودکان در قنداقه و . . . طولی نکشید رحمت بی انتهای پروردگار بر سر آنها سایه افکند ، عذاب وعده داده شده برطرف گردید و روی به کوهها نهاد .❤️

🌱پس از سپری شدن موعد عذاب ، یونس به طرف قوم خود بازگشت تا ببیند آنها چگونه هلاک شده اند .

🌱با کمال تعجب مشاهده کرد مردم به طریق عادت زندگی می کنند و مشغول زراعتند .
از یک نفر پرسید قوم یونس چه شدند ؟

🌱آن مرد که یونس را نمی شناخت ، پاسخ داد : او بر قوم خود نفرین کرد ، خداوند نیز تقاضایش را پذیرفت ، عذاب آمد ولی مردم گریه و زاری و تضرع و التماس از خدا کردند او هم بر آنها رحم کرد و عذاب را نازل نفرمود و اینک در جستجوی یونسند تا به خدای او ایمان آورند .

🌱یونس خشمگین شد ، باز از آن محیط دور شد و به طرف دریا رفت . کنار دریا که رسید ، سوار یک کشتی شد که به آن طرف دریا برود ، کشتی حرکت کرد ، به وسط دریا که رسید خداوند یک ماهی بزرگ را ماءمور کرد به طرف کشتی رود ، یونس ابتدا جلو نشسته بود ولی هیکل درشت و غرش ماهی را که دید از ترس به ته کشتی رفت ماهی باز به طرف یونس آمد ، مسافرین گفتند : در میان ما یک نفر نافرمان است ، باید قرعه بیندازیم ، به نام هر کس که در آمد او را طعمه همین ماهی قرار دهیم .

🌱قرعه کشیدند و قرعه به نام یونس افتاد و او را در میان دریا انداختند .

ماهی یونس را فرو برد و او خویشتن را سرزنش می کرد .

🌱سه شبانه روز در شکم ماهی بود ، در دل دریاهای تاریک دست به دعا برداشت و خدا را خواند : پروردگارا ! به جز تو خدایی نیست ، تو منزهی و من از ستمکارانم ، دعایش را مستجاب کردیم و او را از اندوه نجات دادیم ، این چنین نیز مؤمنین را نجات می دهیم .

🌱ماهی یونس را به ساحل انداخت و چون موهای بدن او ریخته و پوستش نازک شده بود ، خداوند درخت کدویی برایش در همانجا رویانید تا در سایه آن از حرارت آفتاب محفوظ بماند .
یونس در آن هنگام پیوسته به تسبیح و ذکر خدا مشغول بود تا آن ناراحتی و نازکی پوستش برطرف شد . خداوند کرمی را ماءمور کرد ریشه درخت کدو را خورد و آن درخت خشک شد .

🌱یونس از این پیش آمد اندوهگین گردید ، خطاب رسید : برای چه محزونی ، مگر چه شده ؟ عرض کرد : در سایه این درخت آسوده بودم ، کرمی را ماءمور کردی تا او را بخشکاند ! فرمود : یونس اندوهگین می شوی برای خشک شدن یک درخت که آن را خود نکاشته ای و نه آبش داده ای و به آن اهمیت نمی دادی ؛ هنگامی که از سایه اش بی نیاز می شدی .

💚اما تو را اندوه و غم فرا نمی گیرد برای صد هزار مردم بینوا که می خواستی عذاب بر آنها نازل شود ؟ اکنون آنها توبه کرده اند و به سوی آنها برگرد ، یونس پیش قوم خود بازگشت ، همه او را چون نگین انگشتر در میان گرفته ، ایمان آوردند .

💚کانال مدافع چادریم💚
#داستانک
#دست_خودم_نیست


عذاب وجدان شدیدی داشت.
سنش از پنجاه گذشته بود و در خارج از کشور تدریس می‌کرد اما معتقد بود دست خودش نیست! 😞

آمد کنارم نشست و بعد از یک عالمه مقدمه‌چینی ماجرا را گفت. 🤷🏻‍♂
من هم جوابی بهش دادم که اصلا توقعش را نداشت. 😟

#####

گفت: من در کانادا که هستم مشکلی ندارم، ولی وقتی می‌آیم ایران توی این سن و سال #چشم‌چرانی می‌کنم!

گفتم: اتفاقا این نشانه خیلی خوبی است.😎

جا خورد!! 😳

ادامه دادم: این هنر حجاب است که اجازه نمی‌دهد زنان برای مردان عادی شوند.😍 اگرچه چشم‌چرانی کار بدی است ولی نتیجه طبیعی محدودیت در پوشش است. 🖐🏻
حجاب باعث میشود مرد تشنه بماند؛😛 دقیقا چیزی که زنها دوست دارند. 💑

گفت: ولی به نظر من اگر قانون حجاب لغو می‌شد، دیگر کسی چشم‌چرانی نمی‌کرد... ⛔️

گفتم: بعد دیگر میخواهی از چه چیزی لذت ببری؟؟ 😕

مکثی کرد و به پنجره پشت سرم خیره شد... 🌅

گفتم: مردی هم که هر روز دهها زن عریان ببیند، مدت کمی بعد دیگر از دیدنشان لذتی نمیبرد... 😖


سری تکان داد و گفت: راست می‌گویی... من در کانادا به همین دلیل چشم‌پاک میشوم...😅


💖 @Chadorihay_bartar
Forwarded from اتچ بات
#داستانک
#محرم_نامحرم


بعد از نماز که از مسجد بیرون اومدم یه خانومی که داشت رد می‌شد به سمتم اومد. موهاشو تو کرد و روسریشو سفت بست و تا رسید بهم گفت:
"حاج آقا سلام علیکم ببخشید دانشجوی پزشکی هم به آدم محرمه؟؟؟"
😳😳😳
متوجه نشدم چی میگه!
پرسیدم: "ایشون چه نسبتی با شما دارن؟"

گفت: "هیچی، پسر همسایه است. ترم آخره ولی خیلی حالیشه..."

تازه دوریالیم افتاد. 😂
بنده خدا خیال میکرد دکتر به آدم محرمه، براش سوال شده بود که دانشجوی پزشکی هم محرمه یا نه!!
😂😂😂

میخواستم بگم: ظاهرا فقط ما آخوندا موندیم که نامحرمیم...😅😅😅

#طنز


💖 @Chadorihay_bartar
#داستانک
#کلاغ...


به چادر دوستش اشاره کرد:
- زهره، تو ناراحت نمیشی بخاطر یه تیکه پارچه بهت میگن کلاغ ؟؟ 😔

+ نـــــه... 😊

- آخه چرا ؟؟ 😳

+ چون میدونم برا چی میگن. 😊

- برا چی میگن ؟؟ 🤔

+ برای اینکه می‌بینن من خودنمایی نمی‌کنم، حرصشون درمیاد... 😁

- خخخخ، اگه بخاطر اینه پس به درک، بذار اونقدر بگن کلاغ تا جونشون دراد...😂😂😂 منم میخوام از فردا چادر بپوشم...چی‌کار کنم؟؟ 😇


💟 @Chadorihay_bartar
🌺🍃•———‏
🍃• ‏
|‏
|‏
|‏

#تلنگر 📚 #داستانک

دختر محجبه ای با ظاهر ساده از خیابان می گذشت

پسرکي گستاخ از پیاده رو داد زد

و به او گفت چطوری سیبیلو؟!

دخترک با خونسردی کامل تبسمی کرد☺️ و گفت: ...

وقتی تو ابرو بر میداری مو رنگ می کنی و گوشواره میزاری منم
مجبورم سیبیل بزارم تا جامعه احساس کمبود مردنکنه!!!
#طنز
👥ارسال شد توسط اعضاء کانال

https://telegram.me/Chadorihay_bartar
#داستانک
#دو_کلمه


به قصد دیدار دوستم به سوی خانه‌اش روان شدم.
چون رسیدم، در زدم.
همسرش پشت در حاضر شد و پرسید: "#کیـست⁉️"

عرض کردم: "فلانی‌ام و با رفیقم کار دارم..."

گفت: "#نیـست"
و تمام...

حتی یک حرف، زیاده از حاجت نگفت!
پیش خویش گفتم:
💠 خوشا به سعادت شوهرش 💠


💟 @Chadorihay_bartar
🌸 🌸
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹

#داستانک

روایت‌ها این را نگفته‌اند
چشم من نمی‌دید،
خورشید را ندیده بودم، ماه را ندیده بودم؛ نور را ندیده بودم،
ِ خانه‌ی‌رسول را زدم، که دستم را دراز کنم به گدایی رحمتش، که رسول باران بود
آن‌روز در
و نمی‌پرسید این پیاله خالی از آن‌ کیست.
در باز شد، در روایت‌هاگفته‌اند "او" پوشیده بر من حاضر شد،گفته‌اند کهرسول پرسید:"
این‌مرد نمی‌بیند، چرا خودت را از او می‌پوشانی؟"و او پاسخ داده: "این مرد نمی‌بیند، من که
می‌بینم."
خواستم این‌جا اعتراف کنم که من دیدم، یعنی برای اولین‌بار در عمرم دیدم، با همین چشم
خاموش و بسته‌ام، خورشید را، ماه‌ را، نور را.
روایت‌ها این را نگفته‌اند...
@Chadorihay_bartar
#داستانک

اولین‌بار بود که چادر می‌پوشید. قسمتش شده بود و اولین چادر عمرش، چادر سفید احرام
بود. توی مسجد شجره، وقتی تای پارچه را باز کرد تا چادر را سرش بیندازد، یک تکه کاغذ
کوچک از الی پارچه افتاد زمین. کاغذ را باز کرد. مریم، هم‌خوابگاهی‌اش، نامه نوشته بود.
آخرش هم نوشته بود: چقدر چادر سفید بهت میاد ناقال! دعا یادت نره‌ها...
آینه‌ای آن‌جا نبود، اما مطمئن بود که چادر سفید خیلی بهش می‌آید. حس کرد مریم مقدسی
شده که دارد به سمت معجزه، گام برمی‌دارد...

@Chadorihay_bartar
#داستانک


من آدمی‌ام که دوست ندارم همه چیز رو با تعبّد و "بله قربان"گویی قبول کنم...بدم میاد...😖

آخه اگر قرار بود ما همینجور هرکی هرچی گفت قبول کنیم، پس خدا چرا به ما یک کیلوگرم #مغز داده...⁉️⁉️

برای همین همیشه با بچه‌های دانشگاه سر موضوعات مختلف دینی بحث داشتیم...
من و دوستام یه تیم؛ 👥
"سمانه طاهری" و دوستاشم یه تیم؛ 👥

البته هردو طرف بعد از بحث‌ها و سروصداها و... روی همدیگه رو میبوسیدیم تا اگه کدورتی پیش اومده برطرف بشه. 😘😘

یه بار که داشتیم سر کلاس بحث می‌کردیم استاد میرزایی وارد شد و سروصدای ما رو شنید.👨🏻
با لحن شوخی گفت: "چیه دخترا⁉️ سر چی دارید دعوا می‌کنید⁉️" 👀

فوری توضیح دادم که داریم سر حجاب بحث می‌کنیم و بعد هم گفتم: "سمانه طاهری و دوستاش میگن حجاب محدودیت نیست‼️😜 این خنده‌دار نیست⁉️⁉️"

کل کلاس زد زیر خنده 😂😂😂

استاد میرزایی با لبخندی مخلوط به تعجب رو کرد به سمانه و گفت: "آره طاهری...؟؟😳"

سمانه دستپاچه شد و گفت: "نـــه استاد؛"

با تشر گفتم: "اِ...سمانـه؟؟"😠

گفت: "منظورم اینه که ما میگیم محدودیت نیست، چون مزایاش اونقدر زیاده که می‌چربه به محدودیتاش."😎

استاد که هنوز لبخندش پاک نشده بود رو کرد به ما و گفت: "این حرفا رو ول کنید که به جایی نمی‌رسید..." و موضوع صحبت رو با مهارت خاصی عوض کرد.😏

استاد میرزایی برای هممون دوست داشتنی بود. 💝💝 خیلی شیرین و شیوا و درعین حال بامنطق حرف می‌زد. اگرچه مرد بود اما خوب میفهمید با دخترا باید چطور صحبت کرد... 👓

شروع کرد اول یه مقدار از دَرسامون پرسید؛ بعد با یکی دوتا از بچه‌ها که بعضی جلسات رو غائب بودن احوالپرسی کرد. بعدش از امتحانات آخر ترم گفت و یه سری حرفهای دیگه...🎶

فضا که صمیمی‌ و دوستانه شده رو کرد به من و با خنده گفت: "باقریان! حالا تو چرا اینقدر شال و کلاه کردی؟؟"😳

گفتم: "سـرده استاد..."🌨😩🌨

گفت: "درسته سرده ولی مطمئنی با کاپشن ضدآب، اونم توی کلاس راحتی⁉️ الان میخوای جزوه بنویسی، احساس نمیکنی مزاحمته⁉️"

گفتم: "نـــه استاد..."😕

تا اینو گفتم از بغل عینک یه نگاهی به سمانه کرد و بعد رو به من گفت: "می‌بینی⁉️ تو هم میگی کاپشن برات محدودیت نیست...درحالی که اگه دقت کنیم محدودیت هست! اما تو هم بخاطر #مزیتاش از #محدودیتاش می‌گذری"

اون لحظه استاد: 🤓☝️🏻

سمانه: 🤗

من: 🔫☹️

من از مهارت استاد رو دست خورده بودم.😫

راستش اونقدر جدی و قاطع گفت: "این حرفا رو ول کنید" که گفتم اگه تا قیام قیامتم سر کلاس باشیم، استاد یک کلمه درمورد حجاب حرف نمی‌زنه.😤

مطمئنم اگر سمانه بود هرگز حریفم نمی‌شد ولی اون بار بخت باهاش یار بود... 😞

ــــــــــــــــــــ
🍃نتیجه اخلاقی:
مهارت پاسخگویی چیز خوبی است.


💟 @Chadorihay_bartar
#داستانک

زنی به عنوان حیوان خونگی یه مار داشت و خیلی اون مار رو دوست داشت که هفت فوت(بیشتر از دو متر) طولش بود. یه دفعه ای اون مار دیگه چیزی نخورد زن هفته ها تلاش کرد که مارش دوباره بتونه غذا بخوره که موفق نشد و مار و برد پیش دامپزشک. دامپزشک پرسید ایا مار به تازگی کنار شما میخوابه و خیلی نزدیک به شما خودش و جمع میکنه و کش میده؟
-بله ،و خیلی برام ناراحت کننده ست که نمیتونم کاری براش انجام بدم. دامپزشک گفت: مار مریض نیست بلکه داره خودشو اماده میکنه که شما رو بخوره!!!
مار داره هر روز شما رو اندازه گیری میکنه تا بدونه چقدر باید جا داشته باشه تا شما رو هضم کنه!!!

حکایت بعضی ادماس تو زندگیمون؛
خیلی نزدیک ولی با هدف اینکه نابودمون کنن فقط دنبال فرصت مناسب اند..!!
@chadorihay_bartar
#داستانک
#امر_بمعروف
#اثر_داشتن_یا_نداشتن / #مساله_این_است...


آخرین قطار مترو در ایستگاه متوقف شد. 🚇
تازه از شهرستان رسیده بودم تهران.
پول نقد نداشتم و به دنبال دستگاه عابربانک می‌گشتم.
از ایستگاه خارج شدم و کمی اطراف را گشتم. اما بانکی در آن اطراف دیده نمی‌شد. 🙁
از نگهبانی که آنجا بود پرسیدم، گفت برگرد داخل ایستگاه، در فلان سالن دو تا دستگاه عابربانک هست.👮🏻
خوشحال تشکر کردم 🙏🏻 و با عجله به ایستگاه برگشتم.
از قضا دختر خانمی هم همزمان با من وارد شد که وضع حجاب خوبی نداشت. 👰🏻
همانطور که مثل همیشه سرم پایین بود، با ادب کامل گفتم: "خانم لطفاً حجابتونو رعایت کنین...😌"

اما او هم مثل خیلیهای دیگر طبیعی‌اش کرد و به خیال خود محل نگذاشت. ☺️

من که به وظیفه‌ام عمل کرده بودم و ذره‌ای ناراحت نبودم (بلکه برعکس نشاط خاصی هم احساس میکردم😊‌) به دستگاه عابربانک نزدیک ‌شدم. 💳

یک نفر قبل از من داشت پول می‌گرفت.👥
من هم کارتم را از جیب درآوردم و منتظر ایستادم.😐

یک یا دو دقیقه بعد، همان دختر خانم، از مسیری که رفته بود برگشت و کاملا اتفاقی دوباره با هم روبرو شدیم....💢
من دیگر چیزی نگفتم، اما با این حال یک اتفاق عجیب افتاد...😳

من عادت دارم وقتی چشمم به نامحرمی می‌افتد که وضع حجاب خوبی ندارد، فورا سرم را پایین می‌اندازم یا نگاهم را به جای دیگری می‌دوزم🙄 بنابراین تا چشمم به او افتاد، سرم را پایین انداختم؛😌 ولی در همین لحظه کوتاه دیدم که دستهایش را برای درست کردن شالش بالا می‌آورد... 😳😳

باورم نمی‌شد...😯
امربه معروفی که همیشه خیال می‌کردم یک کار بی‌فایده است، این دفعه به سادگی جواب داده بود...🤔
نمیدانید چقدر خوشحال شدم... 😇
نه بخاطر اینکه حجابش را درست کرده بود...نه!
بخاطر اینکه فهمیدم امر به معروفِ یک نفره هم اثر دارد...😊✌️🏻

از آن به بعد بود که تصمیم جدی گرفتم تا به "امر به معروف و نهی از منکر" ادامه دهم...
چون فهمیده بودم #قطعا_اثر_دارد...😌✌️🏻


💠 @Chadorihay_bartar
#داستانک
#امر_به_معروف
#لاجرم_بر_دل_نشیند


تابستون پارسال یه روز جمعه‌ای با دوتا از دوستام رفته بودیم بوستان بزرگ نزدیک محله‌مون. 🌲🌲👭🌲🌲

یه آلاچیق پیدا کردیم که روبروش فضای باز وسیعی بود. همونجا وسایلو چیدیم و نشستیم به صحبت و خنده.
مهری یه کیک پخته بود. تعارف کرد. خیلی خوشمزه بود. 😋
منم سه‌تا دسر زعفرونی خوشمزه درست کرده بودم، گذاشتم وسط...😋😋
چای و شکلات و دمنوش و... 🍵🍫☕️
خلاصه حسابی بخور بخور کردیم تا اینکه دیگه از این قر و قاطی خوردنا حالمون داشت به هم میخورد!! 😖😖 دست کشیدیم...

فرناز، با اینکه دختر عاقل و فهمیده‌ای بود ولی اصولا نسبت به حجاب خیلی دلِ خوشی نداشت. برای همین شالش رو برداشت.👩🏻
من اعتراضی نکردم اما اگه خودم بودم چنین کاری نمیکردم. مهری‌ هم مثل من بی‌خیال بود. میدونستیم اگه چیزی هم بگیم فرناز اوقات تلخی می‌کنه... 😒

دوباره سر صحبت باز شد و مشغول حرف زدن بودیم که دیدم یه دختر بیست و چهار پنج ساله چادری که دست یه دختر هشت نُه ساله باحجاب رو گرفته، داره از ده متری ما رد می‌شه.
از صدای خنده ما متوجهمون شد. 😯

چند قدمی اومد نزدیک ما...
یه چشممون به همدیگه بود و یه چشممون به اون دختره. 👀
داشتیم فکر میکردیم که این کیه و با ما چیکار داره⁉️
که رسید به دو متری ما و با ادب و لبخند سلام و احوالپرسی گرمی کرد و گفت: مال این محله‌اید؟
من گفتم: مال همین طرفاییم...چطور؟

با دست اشاره کرد و گفت: این خونه ماست، اگه چیزی نیاز داشتید درخدمتیم...😇

فرناز که بیشتر نگاهش به اون دختر کوچولو بود گفت: حالا این بیچاره رو چرا پارچه‌پیچ کردی؟؟ 😏

گفت: دارم از همین الان آماده‌اش میکنم که یاد بگیره آزاد باشه... 😎

فرناز با تعجب گفت: آزاد؟؟؟؟😳 اینجوری؟؟؟😆

یه لبخندی زد و گفت: آب مایه حیاته...ولی هر غواصی که بخواد بره به عمق دریا، باید لباس مخصوص بپوشه تا همون مایه حیات، رگ حیاتشو قطع نکنه...!!!☝️🏻

من و مهری از جمله‌اش خندمون گرفته بود.رو کردیم به همدیگه و شکلک درآوردیم...😜😝
اما فرناز یه نگاهی به بچه کرد و بعد با حالت خاصی گفت: ممنون از راهنمایی‌ات... اگه کاری داشتیم مزاحم میشیم...😶

همینطور که اون دوتا دختر از ما دور می‌شدن ما هم با چشمایی که از کاسه دراومده بود زول زده بودیم به فرناز...😳 😳

فرناز در کمال ناباوری شالش رو سر کرد و گفت: حرفش به دلم نشست!! لابد از دل براومده بود...😒


💟 @Chadorihay_bartar
#داستانک
#حاضر_جوابی
#این_به_اون_در


یه همکلاسی داشتم به اسم مریم که از رو و بی‌شرمی، هیچی کم نداشت!! 👹
آرایش ترکیبی غلیظ می‌کرد و لباس جذب می‌پوشید، میومد دانشگاه! 🎓
دلم برای پسرای مذهبی کلاس می‌سوخت. چقدر از دستش اذیت می‌شدن!! 😒

هروقت محمد، یکی از پسرا بهش تذکر می‌داد، میگفت: "خدا پلک داده برای همین وقتا، شما نبین..."😎

من خودم هم مانتویی‌ام، اما دیگه عقده‌ای نیستم مثل اون.😒 هرچی باهاش صحبت می‌کردم تو گوشش فرو نمی‌رفت که نمی‌رفت...
- - - - - - - -
گذشت تا اینکه ماه محرم رسید و کم‌کم دسته‌های عزاداری اومدن به خیابون‌ها. 🏴

یکی از همون روزا، بعد از اینکه استاد رفت و همه مشغول جمع کرون بساطشون بودن، یکی گفت:
"ای بابا، باز سروصدای این هیئتا شروع شد..."😞
این دختر هم پی‌اش را گرفت که: "آره، آسایش و زندگی نذاشتن برای ما این لا...ـها"

بلافاصله محمـد با اون صدای رسا و صافش گفت:
"شما اگه ناراحتی گوشتو بگیر، خدا انگشت و پنبه رو داده برای همین وقتا...این به اون دَر"😎
یکی از دخترا که اتفاقا رفیقش بود نتونست خودشو کنترل کنه و زد زیر خنده و بقیه پشت سرش هر هر افتادن به خنده...😜😄😝😃
بچه‌ها منظور محمد از این و اون رو خوب فهمیده بودن.👌🏻 و علت اون خنده شدیدشون هم این بود که هیچ‌کس انتظار چنین جوابی از محمـد رو نداشت، چون ذره‌ای حاضرجوابی بلد نبود.😄😄

مریم از این جواب، و بعدش خنده‌ها حرصش دراومد.😡 شروع کرد به عالم و آدم فحش دادن...همین عامل خنده و تیکه‌ی بیشتر شد...

کیفش رو انداخت رو دوشش و با سرعت خواست از کلاس بره بیرون که پاش گیر کرد به یه چیزی و پخش شد کف زمین.😖

آقا دیگه کلاس رو هوا بود... 😂😂😂😂
بعضی پسرا که منتظر چنین اتفاقی بودن تا مسخره‌بازی کنن حسابی سوء استفاده کردن.😜😜

همون رفیقش که زودتر از همه خندیده بود دوید کمکش کنه تا بلند بشه؛
مریم از درد و خشم، بغض کرده بود و اگه کارد بهش میزدی خونش درنمیومد!😡 اما غرورش بهش اجازه نداد که رفیقش کمکش کنه. بلند شد، دست رفیقش رو پس زد و با غلدری رفت بیرون...


‌● خیلی بد خورد زمین و من هم ناراحت شدم، اما ته دلم خیلی خوشحال شدم که خدا اینجوری حال این دختر بی‌تربیت و مغرور رو گرفت. 👏 👏

💟 @Chadorihay_bartar
#داستانک
#حاضر_جوابی
#این_به_اون_در


یه همکلاسی داشتم به اسم مریم که از رو و بی‌شرمی، هیچی کم نداشت!! 👹
آرایش ترکیبی غلیظ می‌کرد و لباس جذب می‌پوشید، میومد دانشگاه! 🎓
دلم برای پسرای مذهبی کلاس می‌سوخت. چقدر از دستش اذیت می‌شدن!! 😒

هروقت محمد، یکی از پسرا بهش تذکر می‌داد، میگفت: "خدا پلک داده برای همین وقتا، شما نبین..."😎

من خودم هم مانتویی‌ام، اما دیگه عقده‌ای نیستم مثل اون.😒 هرچی باهاش صحبت می‌کردم تو گوشش فرو نمی‌رفت که نمی‌رفت...
- - - - - - - -
گذشت تا اینکه ماه محرم رسید و کم‌کم دسته‌های عزاداری اومدن به خیابون‌ها. 🏴

یکی از همون روزا، بعد از اینکه استاد رفت و همه مشغول جمع کرون بساطشون بودن، یکی گفت:
"ای بابا، باز سروصدای این هیئتا شروع شد..."😞
این دختر هم پی‌اش را گرفت که: "آره، آسایش و زندگی نذاشتن برای ما این لا...ـها"

بلافاصله محمـد با اون صدای رسا و صافش گفت:
"شما اگه ناراحتی گوشتو بگیر، خدا انگشت و پنبه رو داده برای همین وقتا...این به اون دَر"😎
یکی از دخترا که اتفاقا رفیقش بود نتونست خودشو کنترل کنه و زد زیر خنده و بقیه پشت سرش هر هر افتادن به خنده...😜😄😝😃
بچه‌ها منظور محمد از این و اون رو خوب فهمیده بودن.👌🏻 و علت اون خنده شدیدشون هم این بود که هیچ‌کس انتظار چنین جوابی از محمـد رو نداشت، چون ذره‌ای حاضرجوابی بلد نبود.😄😄

مریم از این جواب، و بعدش خنده‌ها حرصش دراومد.😡 شروع کرد به عالم و آدم فحش دادن...همین عامل خنده و تیکه‌ی بیشتر شد...

کیفش رو انداخت رو دوشش و با سرعت خواست از کلاس بره بیرون که پاش گیر کرد به یه چیزی و پخش شد کف زمین.😖

آقا دیگه کلاس رو هوا بود... 😂😂😂😂
بعضی پسرا که منتظر چنین اتفاقی بودن تا مسخره‌بازی کنن حسابی سوء استفاده کردن.😜😜

همون رفیقش که زودتر از همه خندیده بود دوید کمکش کنه تا بلند بشه؛
مریم از درد و خشم، بغض کرده بود و اگه کارد بهش میزدی خونش درنمیومد!😡 اما غرورش بهش اجازه نداد که رفیقش کمکش کنه. بلند شد، دست رفیقش رو پس زد و با غلدری رفت بیرون...


‌● خیلی بد خورد زمین و من هم ناراحت شدم، اما ته دلم خیلی خوشحال شدم که خدا اینجوری حال این دختر بی‌تربیت و مغرور رو گرفت. 👏 👏

💟 @Chadorihay_bartar