#داستانک#حاضر_جوابی#این_به_اون_دریه همکلاسی داشتم
به اسم مریم که از رو و بیشرمی، هیچی کم نداشت!!
👹آرایش ترکیبی غلیظ میکرد و لباس جذب میپوشید، میومد دانشگاه!
🎓دلم برای پسرای مذهبی کلاس میسوخت. چقدر از دستش اذیت میشدن!!
😒هروقت محمد، یکی از پسرا بهش تذکر میداد، میگفت: "خدا پلک داده برای همین وقتا، شما نبین..."
😎من خودم هم مانتوییام، اما دیگه عقدهای نیستم مثل
اون.
😒 هرچی باهاش صحبت میکردم تو گوشش فرو نمیرفت که نمیرفت...
- - - - - - - -
گذشت تا اینکه ماه محرم رسید و کمکم دستههای عزاداری اومدن
به خیابونها.
🏴یکی از همون روزا، بعد از اینکه استاد رفت و همه مشغول جمع کرون بساطشون بودن، یکی گفت:
"ای بابا، باز سروصدای
این هیئتا شروع شد..."
😞این دختر هم پیاش را گرفت که: "آره، آسایش و زندگی نذاشتن برای ما
این لا...ـها"
بلافاصله محمـد با
اون صدای رسا و صافش گفت:
"شما اگه ناراحتی گوشتو بگیر، خدا انگشت و پنبه رو داده برای همین وقتا...
این به اون دَر"
😎یکی از دخترا که اتفاقا رفیقش بود نتونست خودشو کنترل کنه و زد زیر خنده و بقیه پشت سرش هر هر افتادن
به خنده...
😜😄😝😃بچهها منظور محمد از
این و
اون رو خوب فهمیده بودن.
👌🏻 و علت
اون خنده شدیدشون هم
این بود که هیچکس انتظار چنین جوابی از محمـد رو نداشت، چون ذرهای حاضرجوابی بلد نبود.
😄😄مریم از
این جواب، و بعدش خندهها حرصش دراومد.
😡 شروع کرد
به عالم و آدم فحش دادن...همین عامل خنده و تیکهی بیشتر شد...
کیفش رو انداخت رو دوشش و با سرعت خواست از کلاس بره بیرون که پاش گیر کرد
به یه چیزی و پخش شد کف زمین.
😖آقا دیگه کلاس رو هوا بود...
😂😂😂😂بعضی پسرا که منتظر چنین اتفاقی بودن تا مسخرهبازی کنن حسابی سوء استفاده کردن.
😜😜همون رفیقش که زودتر از همه خندیده بود دوید کمکش کنه تا بلند بشه؛
مریم از درد و خشم، بغض کرده بود و اگه کارد بهش میزدی خونش درنمیومد!
😡 اما غرورش بهش اجازه نداد که رفیقش کمکش کنه. بلند شد، دست رفیقش رو پس زد و با غلدری رفت بیرون...
● خیلی بد خورد زمین و من هم ناراحت شدم، اما ته دلم خیلی خوشحال شدم که خدا اینجوری حال
این دختر بیتربیت و مغرور رو گرفت.
👏 👏💟 @Chadorihay_bartar