🌺

#قسمت_صد_و_سی_و_یکم
Канал
Логотип телеграм канала 🌺
@ChAdOrIhAy_BaRtArПродвигать
16
подписчиков
5,69 тыс.
фото
693
видео
587
ссылок
❀﴾﷽﴿❀@o0o0o00o0oO تبادلات🔃 @mim_faraji69
‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ #رمان_حورا🦋

#قسمت_صد_و_سی_و_یکم


مهرزاد کمی استراحت کرد. قراربود بعد از ظهر با آقای یگانه و چند تا از بچه ها که در شلمچه با هم آشنا شده بودند به مسجد محل بروند.
به ساعت نگاه کرد دیگر وقتی نمانده بود لباس هایش را پوشید و در آینه نگاهی به خودانداخت.
چقدر این تغییر را دوست داشت .

تغییری که مسیر زندگی اش را عوض کرده بود و چه کسی می دانست که سرانجام مهرزاد چه خواهد شد؟!
سکوتی خانه را فراگرفته بود به نظر می آمد که مریم خانم دیگر بحث را ادامه نداده و بیخیال ماجرا شده.

از آن طرف، هدی با امیر رضا به بازار رفته بودند.
لباسی بلند و سفیدی چشم هدی را گرفته بود. با خود گفت این لباس چقدر به حورا می آید.
اما مانده بود که به امیر رضا بگوید یا نه.

دیگر طاقت نیاورد و گفت: امیر رضا؟

_جانم؟

_میگم که..‌. اون لباسه قشنگه؟!

_کدوم خانمی؟

_همون لباس سفیده که پشت ویترینه .

امیر رضا نگاهی انداخت و گفت : آره خانومی بریم تو مغازه بپوش ببینیم خوبه یا نه.

هدی گفت: چیزه ... میگم که من برا خودم نمیخوام که برا دوستمه.

_خب اشکال نداره، بریم بخریمش. برای دوستت اشکالی نداره؟

_نه عزیزم چه مشکلی؟! ممنون.

اما ته دل هدی می دانست که حورا ممکن است لباس را قبول نکند. یا شاید پولش را بدهد. اما در هر صورت لباس را خرید.
فروشنده لباس را به دست هدی داد و امیر رضا پول آن را حساب کرد.

از بازار که بیرون آمدند موبایل امیر رضا زنگ زد.پدرش بود که از او خواست به مغازه برود تا امیر مهدی بتواند به کار هایش رسیدگی کند.


#نویسنده_زهرا_بانو
@chadorihay_bartar
#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد🍃