#رمان_عاشقانه_های_لیلی❣#قسمت_هشتاد_و_نهم9⃣
8⃣#فصل_دوم ✌️🏻"افکار...
خاطرات...
ندانستهها...
همگی بر سرم هجوم میآورند، میخندم و مقاومت میکنم... مثل آخرین سرباز جنگ که از مرگش باخبر است ولی همچنان میجنگد و میداند که سرانجام خسته خواهد شد.
میدانم دیگر امیدی برای بهبودی باقی نمانده اما همچنان ادامه میدهم نمیدانم کی تمام این رنجهارا پایان خواهم داد.
مانند سلولی سرطانی، در تمام بدنم ریشه دوانده، غیر قابل کنترل است، دیگر متوقف نمیشود...
نمیخواهم کسی آسیب ببیند، میخندم...زیر تیرباران تمام این افکار میخندم
نگاهی به تمام زخمهایم میاندازم...چقدر عمیق، چقدر غیرقابل بهبود
همچنان میخندم... مثل آخرین گلولهی آخرین سرباز ارتش..."
_مرتضی؟
رو کرد به او و
با لحنی عاجزانه گفت: لیلی؟ خواهش میکنم بزار تنها باشم. حالم خوش نیست.
_ آخه.. می خوام بدونم چه اتفاقی افتاده؟
_ می فهمی.. به زودی می فهمی فقط.. فقط لطفا یه هفته دانشگاه نرو.
_چرا؟
_ هم بخاطر آبرو ریزی امروز نمی خوام انگشت نما بشی هم این که به صلاحه نری. اگه حرف من برات مهمه.
_ آره چرا که نه.
_ ممنون.
به اتاق رفت و
با حالی پریشان و نزار روی تخت ولو شد. لیلی هم
با یک دنیا سوال بی جواب در ذهنش گوشه کاناپه نشست و دستش را زیر چانه زد.
یاد حرف مادربزرگش افتاده که همیشه می گفت: مادر دستت و زیر چونه آن نزار غم میاره.
آهی کشید و گفت: غم بالاتر از این که یک ماهه
با شوهرم یک غذای درست حسابی نخوردم؟
غم بالا تر از این که زندگیمون افتاده دست دعواها و مسائل ارشا؟
غم بالاتر از این که نمی تونم یک ساعت راحت پیش شوهرم بشینم و باهاش دردو دل کنم؟
غم بالا تر از این که دیگه آدمای قبل نیستیم و از هم همه چی و پنهون می کنیم؟
بعد ناخودآگاه چهره مردان یا زنانی را در ذهنش می دید که نه جای خوابی دارند نه غذایی برای خوردن.
سریع دستش را از زیر چانه اش برداشت و خدا را شکر کرد.
موبایلش زنگ خورد. آقا رضا بود. ارتباط را وصل کرد و جواب داد.
_ سلام بابا جون.
_ سلام عروس گلم. خوبی بابا؟
_ الحمدالله خوبم شما چطورین بابا جون؟
_ منم خوبم شکر خدا. مرتضی چطوره؟
_ ای چی بگم بابا جون؟ حتما قضیه امروز به گوشتون رسیده؟
_ آره دخترم. مرادی، رئیس حراست دانشگاهتون دوست قدیمی منه. زود به من خبر داد. ببین دخترم برو جایی که مرتضی صدات و نشنوه.
لیلی روسری بلندش را به سر انداخت و در تراس را باز کرد. مدتی پیش اگر
با این نسیم خنک مواجه میشد، لبانش پر از خنده می شد و انرژی می گرفت اما این بار حتی لبخند هم نزد. در تراس را بست و گفت: اومدم رو تراس.
_ ببین دخترم مرتضی همه حرفاش
با کنه اما این مدت نمی دونم چرا حرفی به من نزد. همش انگار حرفش و می خورد. فقط یه شب بهم زنگ زد و گفت بهم گفتن یکی قصد زندگیم و کرده. می خواد بهم بزنه رابطه من و لیلی رو.
_ خب؟
_ منم بهش گفتم به این چیزا فکر نکنه و ان شالله که چیزی نیست. اما انگار خیلی نگران بود. نمی دونم چرا و چی بوده اما حتما دارم ارشا این حرف و به مرتضی زده.
_ که یکی قراره رابطمون و خراب کنه؟
_ آره.
_ خب.. خب کی؟
_ همونش سواله.
_ بخدا باباجون هزار تا سوال بی جواب تو مخمه و تکون نمی خوره. مرتضی هم که حرفی نمیزنه.
_
با دعوایی که امروز شده حالش گرفته است و پریشونه. بزار چند روز به حال خودش باشه.
_ دق می کنم که من.
_ دور ازجون دخترم.
_ ممنون بابایی که مثل همیشه آرومم میکنین.
_ قربونت برم دختر بابا. فقط به پدر و مادرت حرفی نزنی نگران میشن. منم به خانمم هیچی نگفتم.
_ چشم.
_ چشمت بی بلا دخترم. برو استراحت کن امروز به تو هم فشار اومده.
_ بازم ممنون بابا جون. به مامان جونم سلام برسونین. خداحافظ.
_ خدانگهدارت دخترم.
آقا رضا بعد از قطع تماس، در فکر فرو رفت. او از عمد حرفی از دعوای امروز ارشا و مرتضی نزده بود. چون اگر لیلی می فهمید که ارشا همچین پیشنهادی به مرتضی داده، قطعا فکرش بیشتر بهم میریخت و زندگیش بیشتر از هم می پاشید.
آقا رضا معتقد بود لیلی هرچه کمتر بداند بهتر است...
#نویسنده_زهرا_بانو🌈#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد🍃