#چشم_هایم_برای_تو #قسمت_سومپس از اعلام قبول شدنم در دانشگاه دولتی آن هم شهر خودمان
مادرم حسابی خوشحال بود مدام قربان صدقه ام می رفت
اسفند دود می کرد و در خلوت هایمان از آرزوهایش می گفت
در یکی از همین روزها که فرصتی برای تنها شدن من و مادر پیش آمد
مادر نشست کنار سماورِ همیشه روشنمان دو استکان چایی ریخت و صدایم زد
من هم کنارش نشستم و با مهر نگاهش می کردم.
راضیه مامان
👩❤️👩قربونت برم میخوام یه چیزی بگم فقط بین من بمونه و تو و خدا ...
نگران میشوم..
بگو مامان خیال تخت...
دستش را زیر رو میزیه سماور برد و یک پاکت سفید پاره پوره که بعضی جاهایش رو به زردی میرفت
توی دستش گرفت و گفت:
راضیه خودت میدونی ما چقد سختی کشیدیم تو این زندگی
همین که خرج بخور و نمیرمون درمیاد خدارو شاکریم
ببین مامان تو بعد از داداشت
اولین دخترمنی که پاتو میزاری دانشگاه میدونی که خواهر بزرگترت آسیه درسو دوس نداشت
ماهم اجازه دادیم ازدواج کنه
از این حرفا بگذریم بعضی وقتا من برا همسایه ها و آشناها سبزی پاک میکردم میشستم خورد می کردم وقتایی که شما مدرسه بودین منم یکاری میکردم واسه روز مبادا
حالا این روز مباداس
مامان
این نتیجه یک سال زحمت و سبزی خورد کردنمه
برو برا خودت و دانشگات هرچی میخوای بخر مادر به باباتم هیچی نگو
با تعجب به چشمان مادرم خیره شده بودم در خوب بودنش شک نداشتم ولی حدش برایم قابل حدس نبود خودم را در آغوش مادرم انداختم و دستانش را بوسیدم
مادر هم خندید و گفت:
👩❤️👩خوبه خوبه بسه دختر هیس هیس حالا خواهرات بیدار میشن ..
من هم خودم را جمع جور کردم پاکت را زیرلباسم قایم کردم استکان چایی را سر کشیدم
چندماهی از رفتنم به دانشگاه می گذشت تمام دلخوشی های زندگی ام شده بود دانشگاه و درس تمام سعی ام را می کردم و در این راه موفق بودم
همزمان با من برادر بزرگترم عباس هم به سربازی
👩🚀رفته بود و سرزدن های گاه و بی گاهش دلیل شادی ما می شد
می گفتیم و می خندیدیم او از خاطرات سربازی اش می گفت و
همه ی ما از خنده غش می کردیم.
بعد از آن روز که حمید پسر آقای کمالی را دیدیم انگار پدر بعد از 5 سال دوباره سراغ رفیق و هم محله ای قدیمی مان را گرفته بود او توانسته بود یک شغل خوب برای پدر جور کند
اوضاع بهترشده بود خواهرم عروسی کرد و پدرم با کار جدیدش توانست یک ماشین بخرد و درکنار کارش به عنوان نگهبان یک کارخانه گاه و بی گاه مسافرکشی هم بکند
با همه ی تلاش های پدر برای زندگی توانستیم خانه کوچک و تنگمان را بفروشیم
و یک خانه جدید نسبتا بزرگتر با دو اتاق و فضا و محله بهتر پیدا کنیم ..
روزی که پدر اعلام کرد باید اثاث هایمان را جمع کنیم و از این خانه برویم بال در آوردم سریع به بالاخانه ی محبوبم رفتم چند دقیقه آنجا نشستم و به همه ی لحظات خوب و بدی که داشتم فکر کردم
سرم را روی زانوهایم گذاشتم و کمی گریه کردم کتاب هایم را از آنجا جمع کردم و درون جعبه های میوه گذاشتم همه ی ما آماده بودیم برای رفتن از این خانه و امیدوار بودیم خانه ی جدید اتفاقات بهتری در دل داشته باشد
دلم می خواست بهترین لباسم را بپوشم روسری زرشکی بلندم را انتخاب کردم و هنرمندانه زیر گلویم گره زدم و چادرم را روی آن بسر کردم
حس خوبی داشتم از در خانه که بیرون آمدم عباس با موتور از ته کوچه بوق زنان آمد
برایش دست تکان دادم دقیق تر که شدم متوجه شدم این مثل عباس سر کچلی دارد ولی عباس نیست خجالت کشیدم و چادرم توی صورت کشیدم موتور به من نزدیک تر شد و در 1 متری من ایستاد
معلوم بود همه شان سربازن و دوست های عباس,
عباس, منتظر ایستادن موتور نشد و از ترک موتور پایین پرید و دستش را زد سرشانه پسری که بوق زده بود و گفت برو جلوتر تا صدات کنم,
سلام راضیه تو اینجا چکار میکنی؟؟؟
سلام داداش خب آماده شدیم برا اثاث کشی کجابرم!!!
اهان ..آقاجون کجاست؟؟؟
رفته ماشین بگیره
اینا کی بودن ؟؟؟
کیا؟؟؟
همینا که با موتورت اومدن دیگه .
اهان,
رفقای پادگانن
تو برو تو واینسا تو کوچه خوبیت نداره..
سرم را به علامت موافقت تکان دادم و به خانه رفتم ...
عباس با کفش پا روی موکت های سبز خانه گذاشت و آمد تو و به آشپزخانه رفت و کابینت ها را وارسی کرد..
داداش همه رو جمع کردیم چی می خوای؟؟
هیچی می خوام برا این زبون بسته ها آب ببرم کلشون داغ کرده بیچاره ها...
به کلمه زبان بسته میخندم و می گویم:
برو داداش من توی کارتن هارو می گردم پیدا کردم میارم براتون ...
سرش را تکان می دهد و به سمت درخروجی می رود.
یک پایش را بیرون می گذارد که انکار خسته شده بر می گردد و می گوید: پس راضی صدام کن خودم میام می برم تو نیا بیرون ...
سرم را به علامت تاکید تکان می دهم و هیچ حرفی برای غیرتش که خوب
می شناسمش ندارم....
ادامه دارد...
نویسنده: ز_ه_ر_ا_محجوب
@chadorihay_bartar