🌺

#قسمت_سوم
Channel
Social Networks
Other
Persian
Logo of the Telegram channel 🌺
@ChAdOrIhAy_BaRtArPromote
16
subscribers
5.69K
photos
693
videos
587
links
❀﴾﷽﴿❀@o0o0o00o0oO تبادلات🔃 @mim_faraji69
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #رمان
💥 #پناه
◀️ #قسمت_سوم

✍🏻باورم نمی شود! هنوز هم همان حیاط است باغچه ی بزرگش پر از درخت و گل و گلدان های شمعدانی و حسن یوسف ، حتی حوض کوچکش هم پابرجاست نفس عمیقی می کشم و با صدای دختر حاج رضا به خودم می آیم :
+بفرمایید بالا
مهربان است ! مثل لاله چشمم می افتد به تخت چوبی کنار حیاط که زیر سایه ی درخت هاست و فرش دست بافتی هم رویش پهن شده .
_میشه اینجا بشینم ؟
+هرجا راحتی ، میام الان
_مرسی
نفسی عمیق می کشم و روی تخت کنار حیاط می نشینم.خسته ی راهم و منتظر نمی دانم چرا و چطور به اینجا رسیدم اما دلم می خواهدش .
انگار مادر حضور دارد و نگاهم می کند ، عزیز هست و برایم پشت چشم نازک می کند انگار برگشته ام به تمام روزهای خوبی که بی مهابا گذشت ،صدای مادر توی گوشم زنگ می زند
"دختر که از درخت بالا نمیره خوب باش پناهم ، بیا ماهی گلی ها رو بشمار "
بعد از او دیگر هیچکس نگفت "پناهم" انگار فقط پناه خودش بودم و بس، شاید هم برعکس حوض آبی رنگ را انگار گربه ها لیس زده اند که اینطور خلوت و خالی شده
احساس خوبی دارم از این غربتی که پدر می گفت اما امیدوارم به در به دری امشب نرسد !
انگار زمان کندتر از همیشه می گذرد ، بی دلیل بغض می کنم .اگر قبولم نکنند کاش ته همین کوچه ی بن بست برای همیشه در خاطرات دور و شیرینم مدفون می شدم اصلا !
راستی کسی هم هست که برای نبودنم چله بگیرد !؟
صدای قدم هایی می آید و دستی رو به رویم دراز می شود .
بفرمایید ، شربت آلبالوی خونگی
چشمانم به نم نشسته اما با لبخند لیوان را برمی دارم و تشکر می کنم.
می نشیند کنارم ، شربت را مزه می کنم و می گویم:
_خوشمزست
نوش جان ، مامانم عادت داره که هنوز مثل قدیما خودش شربت و مربا و رب و این چیزا رو درست کنه
_عالیه
چهره اش دلنشین است ، اجزای صورتش را انگار طراحی کرده باشند همه چیزش اندازه و خوش فرم است و چشم های عسلی رنگش بیش از همه جذابش کرده چشمکی می زند و می پرسد :پسندیدی؟
لبخند می زنم و او دوباره می پرسد:
+مسافری؟دلم هری می ریزد ، تازه یاد شرایط فعلی ام می افتم و با استیصال فقط سرم را تکان می دهم سینی خالی را روی پایش می گذارد.
_از کجا فهمیدی که مسافرم؟!
از چمدون به این بزرگی
_راست میگی
انگشتم را دور لبه ی لیوان می چرخانم.
+از کجا میای ؟
_ مشهد همین دو سه ساعت پیش رسیدم!خسته نباشید حالا چرا به این سرعت خودت رو رسوندی اینجا ؟نکنه طلبی چیزی از بابای من داری ؟
می زنم زیر خنده از لحن بامزه اش .شالم سر می خورد و می افتد
_نه بابا چه طلبی ! قصه ش مفصله
بسلامتی ،راستی اسمت پگاه بود ؟
_پناه ، و تو ؟من که قدسی
ابرو هایم بالا می رود ولی خیلی عادی می گویم :خوشبختم یه چیزی بگم ناراحت نمیشی؟
_اصلا ! راحت باش
خب پس شما یکم نا راحت باش
گیج می شوم و می پرسم :
_یعنی چی ؟
یعنی بابای من مذهبیه عزیزم ،معذب میشه شما رو اینجوری ببینه
لبخند مهربانی ضمیمه ی صورتش می کندیه لطفی کن وقتی اومد شالت رو سرت کن ، هرچند این حیاط همینجوری هم از خونه های دیگه دید داره یکم ،می بینی که من هنوز چادر سرمه
_اوه ، معذرت
با شنیدن صدای زنگ سریع لیوان توی دستم را روی تخت می گذارم و شالم را درست می کنم هرچند باز هم طبق عادت موهایم بیرون زده اصلا مگر می شود از این بسته تر بود !؟
در را باز می کند وخانوم و آقای مسنی داخل می شوند .
از همین فاصله هم چهره های مهربان و خوبی دارنددخترشان آرام چیزی می گوید و با دست مرا نشان می دهد به احترام می ایستم ، حاجی همانطور که سرش پایین است سلام می دهد ولی همسرش چند لحظه ای به صورتم خیره می شود و بعد مثل آدم های بهت زده چند قدمی جلو می آید..

📝نویسنده: الهام تیموری

#ادامہ_دارد...


@chadorihay_bartar
‍ ‍ ‍ #رمان_حورا🦋🦋

#قسمت_سوم

با مارال نشستند روی زمین و دفتر کتاب ها را مقابلشان پهن کردند.

_خب کتاب ریاضیتو بده.
مارال کتابش را به دست حورا داد و گفت:حورا جون یه سوال دارم!؟

حورا با خوش رویی گفت:بپرس جونم.
_مامانم چرا دوست نداره؟

حورا سرش را پایین انداخت و در فکر فرو رفت. چرایش را خودش هم نمی دانست. نمی دانست چه بدی به این خانواده کرده که این همه به او بد میکردند. فکرش پر کشید به سال ها پیش که پایش را درون آن خانه گذاشته بود.
دایی به ظاهر مهربانش او را با خود به خانه آورد و گفت نمیگذارد حورا تنهایی را حس کند.
بعد از مرگ پدر و مادرش زندگی اش به دست زن دایی بداخلاقش سیاه شده بود. تنها زمان راحتیش زمان رفتن به مدرسه و دانشگاه بود.

_حورا جون؟
فهمید مدت هاست در فکر فرو رفته و حواسش به مارال نیست.

_جانم؟
_چیشد یهو؟خوبی؟
حورا لبخندی زد و گفت:هیچی عزیزم. آره خوبم.
مکثی کرد و سپس گفت:خب کجا بودیم؟
_به سوالم که جواب ندادی!
_نمیدونم عزیزم‌. من هیچ بدی به کسی نکردم و نمیکنم.

حواس مارال را پرت کرد و مشغول درس دادن به او شد. فکر کردن به گذشته عذابش میداد و به هیچ وجه نمیخواست با ناراحتی خودش مارال را هم ناراحت کند.

"ای زندگی ...
بردار دست از امتحانم !
چیزی نه می‌دانم نه می‌خواهم بدانم ...!"

کارش که با مارال تمام شد رفت به اتاق خودش تا کمی درس بخواند..اما مگر میشد؟!
باز هم مونا دختر دایی بزرگش بدون در زدن وارد اتاقش شد.

_در داره این اتاق.
مونا پوزخندی زد و گفت:هه فکر کردی خونه خودته که انتظار داری در بزنم بیام تو؟ همین یه اتاقیم که داری باید خدا رو شکر کنی.
چشمانش را روی هم گذاشت و گفت:خیلخب امرتون؟
_ناخنام شکسته راهی برای ترمیمش نداری؟

هوفی کشید و گفت:نه ندارم مگه من آرایشگرم یا متخصص ناخن شمام؟
مونا جلو آمد و صورت به صورت با حورا شد.
_زبون درازی نکن خیلی پررو شدی چند وقته راحت میخوری و میخوابی. مفت خوریم حدی داره.
حورا فقط لبخند مضحکی زد و در دل گفت:مفت خوری؟! کی به کی میگه!

_باشه ببخشید.
مونا که اتاق را با نیش و کنایه هایش ترک کرد، حورا دیگر حواسش برای درس خواندن جمع نشد. کاش میتوانست کمی خیالش راحت باشد.

#نویسنده_زهرا_بانو

#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد🍃
@chadorihay_bartar
‍ ‍ ‍ #رمان_بانوی_پاک_من😌
#قسمت_سوم

تو هواپیما فقط فکرم درگیر زندگی جدیدم بود.دلم نمیخواست کم بیارم.چه توکار،چه تو زندگیم.
هواپیما که نشست رو زمین ایران کمربندمو باز کردم و هدفونمو انداختم دور گردنم.به تیپ مامان نگاه کردم.شلوار قهوه ای با یک مانتو کوتاه شیری و شال نازک سفید.
باخودم گفتم یعنی تو ایران گیر نمیدن این شکلی بیای بیرون؟
شونه هامو بالا انداختم و همراه مامان ازهواپیما پیاده شدیم‌.چمدونامون رو تحویل گرفتیم و از سالن فرودگاه بیرون اومدیم.جلو فرودگاه پر بود از تاکسی های زرد رنگ که منتظر مسافر بودن.
مامان یکیشو انتخاب کرد و سوار شد.راننده چمدون ها رو گذاشت صندوق عقب و پشت فرمون نشست.
_خب کجاتشریف میبرین؟
مامان خیلی خلاصه جواب داد:ونک‌.
راننده چشمی گفت و راه افتاد.زبان فارسیم به لطف مامان عالی بود اما خب غلط غلوط زیاد داشتم.
همه جای تهران برام عجیب بود.تصور من از ایران اینی نبود که میدیدم.یک شهر بزرگ و آلوده باماشین های بزرگ و کوچیک که مثل مور و ملخ ریخته بودن تو خیابونا.برج آزادی بزرگ که به نظرم هیچ جذابیتی نداشت‌.دخترای مانتویی و جذاب،چیزی از دخترای فرانسه کم نداشتن فقط یک شال نیم وجبی انداخته بودن رو سرشون.پس حالا فهمیدم که تیپ مامان خیلیم بختر از اوناست و کسی هم بهشون گیر نمیده.چراغ قرمزای خسته کننده و بازارای شلوغ.سرمو تکیه دادم به صندلی و چشامو بستم،چقدر خسته کننده‌.
ماشین که نگه داشت پیاده شدیم و مامان پول راننده رو حساب کرد.چمدون به دست جلو عمارت بزرگی ایستاده بودیم‌.کم نمیاورد ازخونه پدریم.شایدم بزرگ تر بود.
نمیدونستم اینجا کجاست.حوصله سوال و جوابم نداشتم.بریم ببینیم چه خبره.
مامان زنگ رو زد و در بدون معطلی بازشد.
رفتم داخل خونه.حیاط بزرگ و وسیعی که جون میداد توش مهمونی و پارتی راه بندازی‌.یک طرف حیاط استخر بود و طرف دیگه اش فضای سبز.دوتا ماشین مدل بالا هم گوشه حیاط پارک بود.
دنبال مامان رفتم تا به در ورودی رسیدیم.
درباز شد و خانم مسنی اومد بیرون.مامان رو بغل کرد و گفت:واااای شیرین،چقدر دلم برات تنگ شده بود دخترم.نمیدونی تو این سال های دوریت به ما چی گذشت!
خانم مسن که فهمیده بودم مادر مادرمه تیپ جوون پسندی زده بود.کت و دامن خاکستریش با موهای دودیش تناسب زیبایی داشت.چهره دل نشینی داشت و ازهمون اول جذبش شدم.
بعد که از مامانم سیر شد،نگاهی به من انداخت و گفت:اومممم تو باید کارن باشی پسرم مگه نه؟؟
سری تکون دادم که جلو اومد و سفت بغلم کرد.داشتم خفه میشدم.
زیرگوشم حسابی خوشحالی کرد.
_ماشالله هزار ماشالله آقایی شدی برای خودت.چقدر دوست داشتم ببینمت پسرم.وای خدا باورم نمیشه نوه گلمو تو بغلم گرفتم.
بعد که ولم کرد گفتم:سلام.
خندید وگفت:وای ببخشید یادم رفت سلام به روی ماهت عزیزدلم.خب دیگه بیاین تو زود باشین سالار منتظرتونه.
قیافم کج شد.سالار؟سالار دیگه کیه؟حتما بابابزرگه!هوف چه مزخرف.
رفتیم تو و با راهنمایی های گرند مادر نشستیم رو مبل های سلطنتی.مامان،شالش رو درآورد و گفت:چرا انقدر خشک برخورد میکنی؟
پوزخند مسخره ای زدم و گفتم:نیست شما ازشوق اشک جلو چشمات جمع شد.
چشم غره ای به من رفت که یعنی بدش اومده ازحرفم.
بابیخیالی پا روی پا انداختم که مادربزرگ اومد و همراهش دخترجوانی که برامون شربت آورد.بدون تشکر شربت رو برداشتم و یک جرعه نوشیدم.
مامانبزرگ شروع کرد به حرف زدن:خب چه خبرا؟خوبین؟سفر راحت بود!؟
مامان جواب سوالای کلیشه ایش رو داد و منو راحت کرد



#نویسنده_زهرا_بانو

#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_است🍃
@chadorihay_bartar
‍ ‍ #بسم_‌رب_الشـــهدا❤️

#از_راه_طلایـے_تا_عرش💛

#قسمت_سوم

سمیرا:کوفتمون شد دریا،نخواستیم اصن😕

من:اره،بیاین بریم😶🙁

میترا:خوراکی رو چیکار کنیم؟!☹️

هستی:اِی شکمووووو،تو راه قبل از رسیدن به تاکسی بخوریم😜

من:اره😜
خلاصه چیپسو پفکو باز کردیم خوردیم تموم شد😄

بلاخره هرکی رفت خونه خودش

(من با سمیرا راحت تر بودم،البته با میترا و هستی هم راحتم،ولی منو سمیرا بیشتر به هم میخوریم،هممون اهل مد روز هستیم😁 ولی میترا و هستی بیشتر. منو سمیرا متوسطیم نه از اون دخترای جلف،نه از اون دخترای مذهبیو و...)

رسیدم خونه

حالا به مامان چی بگم؟!😐 بگم کجا بودم؟!اگه این پسر خاله گلو گلاب ما چیزی به مادر نگفته باشه😏،یه چیزی بهش میگم

-سلامممم،بر اهل خانههههه،نفستون اومد😍😂
(مریم ورژن جدیده،مثل تلگرام حرف میرنه😂)

مامان:😐عجببب،خودشیفته😒سلام دخترم

-😳😂وااااا،مگه دروغ میگم خو؟!بابا کو،محمد کوووو؟!!! چرا نیستن که،کجان؟!

مامان:😐نفس بگیر دخترم،یکی یکی بپرس دیگه،چ خبرته😐

-😂😂😂😂😂خب ببخشید

مامان:😂،بابا رفته نون بگیره،محمدم که معلومه کجاست😊

-اون که اره،هیئت😒صبح تا شب هیئت،خودم میدونستم کجاستااا،چون حال همرو گرفتم،گفتم حالا این محمدم بگیرم گناه داره بچم😍😂

مامان:به پسرم حرف نزنااااا😒😒

-اوهههه،چشمم روشن،چه هواشم داریااا😒

من برم لباس عوض کنم میام پایین

،روپله بودم گفت:

مامان:راستی چرا انقدر دیر کردی؟!🤔

وایسادم پهلومو نگاه کردم گفتم:
اوووم،با بچه ها تا دانشگاه داشتیم حرف میزدیم دیگه دیر شد😶🖐🏻

مامان:باشه،سعی کن دیگه دیر نکنی،قبل از دیر کردنتم زنگ بزن اطلاع بدم نگران میشیم😊

-چشم فدات شم.

رفتم بالا
خیلی حس بدی داشتم که دروغ گفتم.ولی اگه میگفتم رفتم دریا‌،کلی بایستی حرف میزد که چرا تنها با دوستات رفتی،خطرناکه،گرگ داره،کِی میخای به خودت بیای و... همرو حفظ بودم انقدر گفته بود،ترجیح دادم نگم که کجا بودم،و اینکه چه اتفاقی هم تو دریا افتاد,وگرنه بیچاره بودم😶
خودتون خبر دارید که مادرارو،دیگه نگم برات😐😂
چههه عجبببب این برادر امیر عباس هم چیزی نگفت😐😂

ادامه دارد...

#نوسینده_بانو_‌میم‌_عَین

#‌کپی_باذکر_نام_نوسینده_‌جایزاست🍃🥀

@Chadorihay_bartar🍃❤️
#هوالعشق

#معجزه_زندگی_من

#قسمت_سوم

#نویسنده_رز_سرخ


نگین رو از دوران دبیرستان می‌شناسم
اگه نرم حتما ناراحت میشه...
البته بدم نیست برم یکم پیش بچه ها روحیم عوض میش
دلم براشون تنگ شده حسابی
شب که بابا اومد بهش میگم فکر نکنم مخالفتی داشته باشه
البته نباید بگم تولده نگینه
چون نگین دست کمی از سپیده نداره که هیچ از نظر حسین بدتر از اون هم هست
کافیه حسین بفهمه رای بابارو میزنه نمیزاره برم
بهترین کار اینه که بگم زینب برای کارهای دانشگاش به کمکم نیاز داره...
فکر خوبیه زینب مورد تایید خانوادس😁

اونقدر به تولد و لباسی که باید بپوشم فکر کردم که نفهمیدم کی شب شد.

_مامان بابا کی میاد؟🤔

_یکم دیگه میاد دخترم

چطور مگه؟ کاریش داری؟

_آره، امروز زینب زنگ زد ازم خواست جمعه برم پیشش برای کارهای دانشگاهش کمکش کنم
برم کمکش دیگه؟☺️

_از نظر من که اشکالی نداره
زینب دختر خیلی خوبیه
خوانوادش هم قابل اعتماده
پدرت که آمد باهاش در میون بزار هر چی پدرت گفت
_چشم مامان گلم😘

داشتم تلویزیون میدیدم که بابا و حسین رسیدن
_سلاااام بابا جون خسته نباشی
سلام داداشی

بابا: سلام دختر خوشگلم
سلامت باشی بابا

حسین با چشم های ریز شده نگام کرد و گفت علیک سلام
باز چی میخوای که چشماتو مثل گربه ها کردی؟😕
حسین خیلی تیز بود همه چی رو از چشم هام میخوند

_حالا بیایین غذا بخورین میگم بعدش

حسین زیر چشمی نگام میکرد و منتظر بود ببینه چی میگم
تمام طول شام هم مشکوک نگام میکرد
هر وقت سعی میکردم چیزی رو پنهان کنم حسین سریع می‌فهمید
بابا:خوب دخترم
بگو چی میخواستی به بابا بگی؟
_بابا جون

امروز زینب زنگ زد
خواست برای کارای دانشگاهش کمکش کنم
ازم خواست جمعه برم پیشش
قول میدم زود برگردم برم بابایی؟

بابا: دخترم نمیشه یه روز دیگه
جمعه روز تعطیله میخواستیم بریم خونه ی عموت☹️

_ آخه بابا جون شنبه آخرین فرصتشه منم که تازه از مسافرت اومدم نبودم که زودتر برم کمک
یه روز دیگه بریم خونه عمو
برم دیگه بابایی
برم؟😚☺️
چشم های درشتمو مظلوم کردم و زل زدم به بابا
بابا : حالا که آنقدر مایلی
چون خانواده زینب هم مورد تاییده اشکالی نداره
فقط ساعتو رفتن و امدنت رو بگو که حسین بیاد دنبالت
پریدم بغل بابا و گفتم:چشم
ساعتش معلوم شد بهتون میگم
مرسی بهترین بابای دنیا

جالب بود که حسین تموم مدت با سکوت و نگاه پر معنا بهم خیره شده بود و هیچی نمیگفت
از اینکه به خانوادم دروغ گفتم حس بدی داشتم
ولی مگه قرار بود چیکار کنم
همش یه تولد سادس...😞😟
هر چند میدونستم دارم خودمو گول میزنم....🙄🙄

@chadorihay_bartar
💢 با دست‌های بسته می‌نویسم

📓 زندگی‌نامه شهید محسن حججی
#قسمت_سوم

🔻و همسرم و همسرم... می‌دانم و می‌بینم که دست حضرت زینب(س) قلب آشوبت را آرام می‌کند، همسرم شفاعتی که همسر وَهَب از مولا اباعبدالله(ع) شرطِ اجازه‌ی به میدان رفتنِ وَهَب گذاشت طلب تو.

🔻خاطرات مشترکمان دلبستگی نمی‌آورد برایم، بلکه مطمئنم می‌کند که محکم‌تر به قتلگاه قدم بگذارم چون تو استوارتر از همیشه علی عزیزمان را بزرگ خواهی کرد و منتظر باش که در ظهور حضرت حجت(عج) به اقتدای پدر سربازی کند.

🔻حالا انگار سبک‌تر از همیشه‌ام و خنجر روی بازویم نیست و شاید بوی خون است که می‌آید، بوی مجلس هیئت، مؤسسه و شبهای قدر و یاد حاج حسین بخیر که گفت مؤسسه خون می‌خواهد و این قطره‌ها که بر خنجر می‌غلطد ارزانی حاج احمدی که مسیر "شَیْب‌ُالْخَضیب" شدنم را هموار کرد.

🔻"خَدُّالتَّریب" شدنم را از مسجد فاطمه الزهرای دورَک شروع کردم و به خاک آلودم تمام جسمم را تا برای مردمی که عاشق مولایند مسجد بسازیم. روی زمینی نیستم که می‌بینید، ملائک صف به صفند. کاش همه چیز واقعی بود درد پهلویم کاش ساکت نمی‌شد و حالا منتظر روضه قتلگاهم، حتما سخت است برایتان خواندن ولی برای من نور سید و سالار شهیدان دشت را روشن کرده است.

🔻اینجا "رِضاً بِرِضاک" را می‌خواهم زمزمه کنم. انگار پوست دستم را بین دو انگشت فشردند و من مولای بی‌سر را می‌بینم که هم دوش زینب(س) آمده‌اند و بوی یاس و خون در آمیخته هستم.

☑️ حرامیان در شعله‌های شرارت می‌سوزند و من پیکر بی‌سرم را می‌گذارم برای گمنامی برای خاکِ زمین.

شهید مدافع حرم: محسن حججی
متولد ۲۱ تیرماه ۱۳۷۰
در شهرستان نجف آباد
ورود به فعالیتهای فرهنگی ۱۳۸۵
ازدواج ۱۳۹۱
ثمر ازدواج: علی ۱/۵ ساله
عضویت در سپاه پاسدارن انقلاب اسلامی: ۱۳۹۳
اسارت: دوشنبه ۱۶ مرداد ۱۳۹۶
شهادت: چهارشنبه ۱۸ مرداد ۱۳۹۶
محل شهادت: منطقه تنفت سوریه

@chadorihay_bartar
#چشم_هایم_برای_تو

#قسمت_سوم

پس از اعلام قبول شدنم در دانشگاه دولتی آن هم شهر خودمان
مادرم حسابی خوشحال بود مدام قربان صدقه ام می رفت
اسفند دود می کرد و در خلوت هایمان از آرزوهایش می گفت
در یکی از همین روزها که فرصتی برای تنها شدن من و مادر پیش آمد
مادر نشست کنار سماورِ همیشه روشنمان دو استکان چایی ریخت و صدایم زد
من هم کنارش نشستم و با مهر نگاهش می کردم.
راضیه مامان 👩‍❤️‍👩
قربونت برم میخوام یه چیزی بگم فقط بین من بمونه و تو و خدا ...
نگران میشوم..
بگو مامان خیال تخت...
دستش را زیر رو میزیه سماور برد و یک پاکت سفید پاره پوره که بعضی جاهایش رو به زردی میرفت
توی دستش گرفت و گفت:
راضیه خودت میدونی ما چقد سختی کشیدیم تو این زندگی
همین که خرج بخور و نمیرمون درمیاد خدارو شاکریم
ببین مامان تو بعد از داداشت
اولین دخترمنی که پاتو میزاری دانشگاه میدونی که خواهر بزرگترت آسیه درسو دوس نداشت
ماهم اجازه دادیم ازدواج کنه
از این حرفا بگذریم بعضی وقتا من برا همسایه ها و آشناها سبزی پاک میکردم میشستم خورد می کردم وقتایی که شما مدرسه بودین منم یکاری میکردم واسه روز مبادا
حالا این روز مباداس
مامان
این نتیجه یک سال زحمت و سبزی خورد کردنمه
برو برا خودت و دانشگات هرچی میخوای بخر مادر به باباتم هیچی نگو
با تعجب به چشمان مادرم خیره شده بودم در خوب بودنش شک نداشتم ولی حدش برایم قابل حدس نبود خودم را در آغوش مادرم انداختم و دستانش را بوسیدم  
مادر هم خندید و گفت:👩‍❤️‍👩
خوبه خوبه  بسه دختر هیس هیس حالا خواهرات بیدار میشن ..
من هم خودم را جمع جور کردم پاکت را زیرلباسم قایم کردم استکان چایی را سر کشیدم

چندماهی از رفتنم به دانشگاه می گذشت تمام دلخوشی های زندگی ام شده بود دانشگاه و درس تمام سعی ام را می کردم و در این راه موفق بودم
همزمان با من برادر بزرگترم عباس هم به سربازی 👩‍🚀رفته بود و سرزدن های گاه و بی گاهش دلیل شادی ما می شد
می گفتیم و می خندیدیم او از خاطرات سربازی اش می گفت و
همه ی ما از خنده غش می کردیم.
بعد از آن روز که حمید پسر آقای کمالی را دیدیم انگار پدر بعد از 5 سال دوباره سراغ رفیق و هم محله ای قدیمی مان را گرفته بود او توانسته بود یک شغل خوب برای پدر جور کند 
اوضاع بهترشده بود خواهرم عروسی کرد و پدرم با کار جدیدش توانست یک ماشین بخرد و درکنار کارش به عنوان نگهبان یک کارخانه گاه و بی گاه مسافرکشی هم بکند
با همه ی تلاش های پدر برای زندگی توانستیم خانه کوچک و تنگمان را بفروشیم
و یک خانه جدید نسبتا بزرگتر با دو اتاق و فضا و محله بهتر پیدا کنیم ..
روزی که پدر اعلام کرد باید اثاث هایمان را جمع کنیم و از این خانه برویم بال در آوردم سریع به بالاخانه ی محبوبم رفتم چند دقیقه آنجا نشستم و به همه ی لحظات خوب و بدی که داشتم فکر کردم
سرم را روی زانوهایم گذاشتم و کمی گریه کردم کتاب هایم را از آنجا جمع کردم و درون جعبه های میوه گذاشتم  همه ی ما آماده بودیم برای رفتن از این خانه و امیدوار بودیم خانه ی جدید اتفاقات بهتری در دل داشته باشد
دلم می خواست بهترین لباسم را بپوشم  روسری زرشکی بلندم را انتخاب کردم و هنرمندانه زیر گلویم گره زدم و چادرم را روی آن بسر کردم
حس خوبی داشتم از در خانه که بیرون آمدم عباس با موتور از ته کوچه بوق زنان آمد
برایش دست تکان دادم دقیق تر که شدم متوجه شدم این مثل عباس سر کچلی دارد ولی عباس نیست خجالت کشیدم و چادرم توی صورت کشیدم موتور به من نزدیک تر شد و در 1 متری من ایستاد 
معلوم بود همه شان سربازن و دوست های عباس,
عباس, منتظر ایستادن موتور نشد و از ترک موتور پایین پرید و دستش را زد سرشانه پسری که بوق زده بود و گفت برو جلوتر تا صدات کنم,
سلام راضیه تو اینجا چکار میکنی؟؟؟
سلام داداش خب آماده شدیم برا اثاث کشی کجابرم!!!
اهان ..آقاجون کجاست؟؟؟
رفته ماشین بگیره
اینا کی بودن ؟؟؟
کیا؟؟؟
همینا که با موتورت اومدن دیگه .
اهان,
رفقای پادگانن
تو برو تو واینسا تو کوچه خوبیت نداره..
سرم را به علامت موافقت تکان دادم و به خانه رفتم ...
عباس با کفش پا روی موکت های سبز خانه گذاشت و آمد تو و به آشپزخانه رفت و کابینت ها را وارسی کرد..
داداش همه رو جمع کردیم چی می خوای؟؟
هیچی می خوام برا این زبون بسته ها آب ببرم کلشون داغ کرده بیچاره ها...
به کلمه زبان بسته میخندم و می گویم:
برو داداش من توی کارتن هارو می گردم پیدا کردم میارم براتون ...
سرش را تکان می دهد و به سمت درخروجی می رود.
یک پایش را بیرون می گذارد که انکار خسته شده بر می گردد و می گوید: پس راضی صدام کن خودم میام می برم تو نیا بیرون ...
سرم را به علامت تاکید تکان می دهم  و هیچ حرفی برای غیرتش که خوب
می شناسمش ندارم....

ادامه دارد...

نویسنده: ز_ه_ر_ا_محجوب
@chadorihay_bartar
داستان
#عاشقانہ_دو_مدافع❤️
#قسمت_سوم
￿
ســر جـــام نشستہ بودم و تکون نمیخــوردم
سجادے وایساده بود منتظر من ک راه و بهش نشون بدم اما من هنوز نشستہ بودم باورم نمیشد  سجادے دانشجویے ک همیشہ سر سنگین و سر بہ زیر بود اومده باشہ خواستگارے من
من دانشجوے  عمران بودم
اونم دانشجوے  برق چند تا از کلاس هامون با هــم بود
همیشہ فکر میکردم از من بدش میاد تو راهرو دانشگاه تا منو میدید  راهشو کج میکرد 
منم ازش خوشـم نمیومد خیلے خودشو میگرفت.....
چند سرے هم اتفاقے صندلے هامون کنار هم افتاد ک تا متوجہ شد جاشو عوض کرد
این کاراش حرصم میداد  فکر میکرد کیه البتہ ناگفتہ نماند یکمے هم ازش میترسیدم جذبہ ے خاصے داشت
تو بسیج دانشگاه مسئول کاراے فرهنگے بودچند بار عصبانیتشو دیده بودم 
غرق در افکار خودم بودم ک
با صداے مامان ب خودم اومدم
اسمااااااء جان آقاے سجادے منتظر شما هستن
از جام بلند شدم ب هر زحمتے بود سعی کردم خونسردیمو حفظ کنم
 
مامان با تعجب نگام میکرد
رفتم سمت اتاق بدون اینکہ تعارفش کنم و بگم از کدوم سمت باید بیاد
اونم ک خدا خیرش بده از جاش تکون نخورد  سرشو انداختہ بود پایـیـن دیگہ از اون جذبہ ے همیشگے خبرے نبود  حتما داشت نقش بازے میکرد جلوے خوانوادم

حرصم گرفتہ بودم هم تو دانشگاه باید از دستش حرص میخوردم هم اینجا
حسابے آبروم  رفت پیش خوانوادش
برگشتم و با صدایے ک یکم حرص هم قاطیش بود گفتم
آقاے سجادے بفرمایید از اینور
انگار تازه ب خودش اومده بود سرشو آورد بالا و گفت بله
بلہ بلہ معذرت میخواهم
خندم گرفتہ بوداز ایـن جسارتم خوشم اومد
رفتم سمت اتاق اونم پشت سر مــن داشت میومد
در اتاق و باز کردم و تعارفش کردم ک داخل اتاق بشہ...

#خانوم_علے_آبادے
ادامه دارد.....
@chadorihay_bartar
#ترنم_عاشقانه❤️
#قسمت_سوم
شروع کردم به گرفتن شماره مهدیه...
یه بار😠
دوبار😟
سه بار😣
مشترک مورد نظر خاموش می باشد😯
ای وای بدبخت شدیم رفت گل رس تو سرمون😱
_ممنون😔 برنمیداره😰احتمالا گم شدیم😢
حاجی : از کدوم شهر اومدید دخترم
_کرمان😔
سیدجواد_با کاروانای زیارتی اومدید؟
_اره
سید: پس بیاید من میرسونمتون ترمینال فقط زود باشید چون ممکنه برن
_ممنون دستتون درد نکنه 😍
فاطی: خدا خیرتون بده ممنون 🙂
سید: خواهش میکنم بفرمایید
از حاج اقا تشکر کردیم و پشت سر سید راه افتادیم🤗
ماشالا چه قد و بالایی😍 چقدر مردونه و جذاب از پشت راه میره 😍
حالا تازه فرصت کردم نگاهش کنم 🤓 کلا جذب چشاش بودم قیافشو ندیدم🙄
خدای من این طلبه اس😳 بابا الکی میگه😳 تیپش عین خانواننده هاس☺️
روشو کرد طرف ما خدای من چهرش😳 چقدر ناز و معصومه 😍
ندای درون : وای فائزه خجالت بکش پسر مردومو خوردی😱
_ندا جون شرمنده تم میشه خفه شی 😝 گناهش گردن خودم😊
با مشتی که فاطی به پهلوم زد جیغم رفت هوا😤
_مگه مشکل داری😳 چرا میزنی😳
فاطی که رنگش قرمز شده بود اشاره کرد به سید
سید در حالی که کلافه بود گفت : خانوم محترم اگه نگاه کردنتون تموم شد بیاید سوار شید جا می مونید ها
وای😱خاک تو سرم 😁 شرفم افتاد کف پام😞
با فاطمه رفتیم کنار ماشینش یه ۲۰۶ آلبالویی بود در عقب رو که باز کردیم روی صندلی عقب کلی خرت و پرت بود و فقط یه نفر جا میشد😶
من و فاطیم عین بز همدیگه رو نگاه میکردیم سید برگشت طرف من و گفت : به دوستتون بگید عقب بشینن شما یکم بیشتر جا میبرید بفرمایید جلو😏 بعدم با یه لبخند ملیح تمرگید سرجاش😕
این بیشعور با من بود😡 به من گفت چاق😡 خو اره دیگه فقط یکم محترمانه ترش😑
فاطی عقب نشست و منم در جلو رو باز کردم و نشستم😠 پسره بی ادب😷
یه بسم الله آروم گفت و ماشینو روشن کرد
_واااای😱 صبر کنید آقا جواد
سید: چیشد😳😳😳
_دوربینمو از امانت داری نگرفتم 😱
سید: قبض رو بدید من میرم میگیرم😡
قبض رو به بدبختی از جیب شلوارم در آوردم و دادم دستش 😖
از ماشین پیاده شد و با دو از پله های جلوی ورودی حرم بالا رفت🙄

همراه با شهدا باشید
@chadorihay_bartar