#چشم_هایم_برای_تو#قسمت_دوم👨🏻💼قبول می شی؟؟؟
🤷🏻♀بله آقاجون ...
👨🏻💼مطمئنی؟؟؟
🤷🏻♀ب ب له آقاجون مطمئنم...
👨🏻💼پس پاشو اماده شو میبرمت همونجا که گفتی...
🙍🏻کافی نت آقاجون؟؟؟؟
👨🏻💼نمیدونم .پافی پت تافی نت پاشو بریم ببین چی شده قبول شدی یانه.
🙋🏻قربونت بشم آقا جون الان آماده میشم. .
روی پا بند نیستم
آقاجون یک سیگار روشن می کند و پک عمیقی به آن می زند
سیگارش تمام نشده آماده چادر به دست روبه رویش سبز می شوم ..
او هم بلند میشود و به سمت حیاط خانه می رویم
در را برای موتورش
🛵 باز می کنم و خدا خدا می کنم زودتر برسم تا از نتیجه مطلع بشوم ...
پشت سر آقاجون می نشینم و حرکت می کنیم...
آقاجون کنار موتورش ایستاده و سیگار می کشد و من پشت سیستم دستان یخ کرده ام را به هم فشار می دهم
و آن هارا ها می کنم....
خودم را بی اعتنا به نگاه های صاحب کافی نت نشان می دهم
پسر جوانیست که اوهم مثل من عینک زده و کتاب جلویش باز است و گه گاهی چیزهایی از روی کتاب تایپ می کند,
نمی دانم اینترنت آنقدر سرعتش کم شده یا من بی طاقت شده ام ،دیگر توجهی به نگاه های گاه و بیگاه آن پسر ندارم,
کف دستم را روی میز می کوبم و تو دلم به سرعت اینترنت و سازنده اش بد و بیراه می گویم,
نفس عمیق می کشم که پسر جوان را می بینم به سمتم می آید و بالای سرم می رسد
میتوانم ببینم که چقدر قدش بلند است انگار برج ایفل بالای سرم سبز شده
می پرسد:
🙎🏻♂مشکلی پیش آومده خانم؟؟؟
🙎🏻خیلی سرعتش کمه...
🙎🏻♂اتفاقا سرعت سیستم های ما بالاست اجازه بدین من چک کنم ...
و صندلی سیستم کناری را کنار صندلی من می کشد و می نشیند ..
یک جوری که نفهمد سعی می کنم صندلی ام را از او دورتر کنم احساس خوبی ندارم .
دنبال بهانه ام که به ذهنم فکری خطور می کند کمی با خودکارم بازی بازی می کنم که بعد به زمین می اندازم
کمی دورتر از دسترس پسر که تمام حواسش به سیستم است من بلند می شوم خودکارم را برمی دارم و صندلی را با فاصله تر از او می گذارم و می نشینم
کمی هم چادرم را توی صورتم می کشم...
صفحه مورد نظرم باز می شود
دستانم می لرزد باورم نمی شود
از پشت سیستم بلند می شوم و به سمت آقاجون می
دوم نمی دانم چرا به کله ام می زند که کمی آقاجون را اذیت کنم ...
چهره مظلومانه و غمگین به خودم می گیرم می گویم
آقاجون
-:چیشد???
چته???
چرا غنبرک گرفتی نکنهههه ...
و بی مقدمه یک سیلی محکم توی صورتم می زند چنان که برق از چشمانم پرید ...
نمی دانستم چکارکنم ...
آقاجون پشت سرهم فحش و بد و بیراه زیر لبش می گفت و موتورش را روشن می کرد ...
داد زد بیا اینجا توهم واسه ما آدم نشدی ...بیا سوار شو ...
به خودم آمدم و گفتم
آقاجون مهلت بده قبول شدم دولتی قبول شدم ...
صاحب کافی نت که از رفتار آقاجون بیرون آمده بود راست راست نگاهمان می کرد .
آقاجون هم با لحن بدی گفت:
دروغ نگو خاک برسرت,دروغ نگو...
صاحب کافی نت جلو آمد بازوی پدر را گرفت و گفت:
حاج آقا دخترت راست میگه ...
آقاجون که وقتی جوش بیاورد نمی شود جلویش را گرفت
دستش را از دست پسر بیرون کشید و گفت:به تو چه اصن....
پسر با تعجب گفت:حاجی زشته جلو مردم ما تویه محله بودیم هم دیگه رو میشناسیم ،،
من پسر اصغرآقا کمالی ام ...
آقاجون که انگار آب سرد روی آتشش ریخته باشد
قیافه اش را عوض کرد همیشه جلوی مردم بهتر بود ..
از موتور پیاده شد روی پسر را بوسید و گفت:
ببخشید آقا حامد نشناختم ماشاالله بزرگ شدی پسرم ...
حمیدم حاج آقا
عه عه حمید توییی ماشاالله من خودم اَذان توگوشت خوندم ...
سلامت باشی حاجی ولی مهم تر از اون اینکه دخترتون قبول شدن ...
پدر نفس عمیقی کشید نگاه چپی بمن کرد و بعد به حمید گفت:
بابا اینا خوبن؟؟؟
حمید هم نفس عمیقی کشید و گفت بله و دست آقاجون را به معنی خدانگهداری تکان داد و به داخل کافی نت رفت ...
حمید اِطلاعاتم و هرآنچه که لازم داشتم
برایم چاپ کرد و به دستم داد و گفت:
این دانشگاهی که قبول شدین منم لیسانسمو تازه از اونجا گرفتم اگه کمکی یا اطلاعاتی خواستین درخدمتم
تشکر کوتاهی کردم و از مغازه بیرون زدم ..
آقاجون انگار نه انگار که اتفاقی افتاده باشد مرا سوار موتور کرد و سیگارش را میان لبانش جای داد.
قبل از رسیدن به خانه یک جعبه شیرینی گرفت فهمیدم به خاطر من است ...
پدر محبتش را که نه ولی خشمش را بیشتر بروز میداد
جای انگشتانش تا روز اول دانشگاه روی صورت زق زق میکرد...
ادامه دارد....
نویسنده: ز_ه_ر_ا_محجوب
@chadorihay_bartar