به یاد
#شهدای_گمنام که پَروای نام نداشتند، آنان که در زمین گمنام اند و در آسمان ها مشهور!
غزلی از شاعر:
#محمود_عزیزنژاد_آوا، دره شهر
یک شهر پر از نام تو در سینه روان است
آوازه ی بینـشـانیات روی زبـان است
آنقـدر تو خـوبی که قـلم بـاز نویـسد
در وصف
#شهیدان چه حاجت بهبیان است
در شـهر، دوبـاره پیـچید بـوی عیـدی
این بوی خدا در پسِ هر کوچه روان است
#گمـنام سفـر کـرده و
#گمـنام درخـشید
آن پَرتوِ پُرنور که خورشید جهان است
یک پیکر بیجامه و بیپا و سر و دست
یک گوهر دُرّدانه که در خاک نهان است
یک قطعه
#پلاک و کمی
#استخوان در خاک
سربندی که
#حسین_فاطمه نقش برآن است
بی سـر، سرافــراز شد و بی بـال به پـرواز
سرباز که سر دادهی این مرز و کیان است
پروانه به آتش زد و با عشق پَرَش سوخت
این قدرت عشق است که همبازی جان است
هر فصل بهارم سرِ این کـوچه نشـستم
افسوس که دیر آمدی و فصل خزان است
من بال و پـرت را زِ سـرِ شـوق ببـویم
آن بال و پری را که به ظاهر
#بینشان است
از یُمنِ قدمهای تو روشن شده این شهر
از مُشتی
#ستاره که سر از خاک عیان است
شـاه بیت غـزل نام تو را بانـگ بر آرد
اینکیست چنین آمده
#بینام و نشاناست
رفتی که بمـانی و نمـاندی که بمـیری
پـرواز
#پرستـوی_مهـاجر ، چنان است
هر کوچهٔ این شهر مزیّن به شهیدی است
هر نام شهید مدخلی بر قلب جنان است
بر دفـتر دل نام تو را حک نمـوده است
#آوا، همان عهدی که بستهاست برآن است
التماس دعا...