یادها...
ساعت پنج عصر نبود اصلا گاهی ساعت پنج عصر ساعت پنج عصر نیست
وقتی زمان روی نام یا نشانه ای گیر کند مثل من وقتی که از کنار کتابها می گذشتم و خون های ریخته بر جلد
نام ها و نشانه ها که خبر از راز توی دل کتاب می دهد ... به قفسه ی داستان رسیدم ..
چشمم به دو چشم روشن که مثل طلا از مژه ی افتاب افتاده در جویبار توی کرت ها برق می زد
از دل داستان ها می آمد ؟؟
دل می خواهد به عصاره ی اکسیر اعصار در این چهره تماشا کردن . . توی چشمهاش تبار بلوط از دور لبخند می زدند
سرم را از شرم حضور زیر سایه سنگین اش پایین انداختم ..
دست بر شانه ام گذاشت آرام گفت
محمد ! کتاب برای شب بیداری چه داری؟؟ و سایه اش ناپدید شد
ما تازه وارد محل بودیم
معجزه اینجاست که چند روز بعد دوباره چشمم به او افتاد
اینبار از خانه ی کناری بیرون زد
چه معجزه ی روشنی
ما همسایه شدیم...سلام کردم و در رود باران نگاهش سلام ماهی سیاه در راه عبور تا دریا می رفت
گفتم سلام برف را به بند ر عباس برسان
باهمان لحن و لهجه ی وزین لکی مثل نشان از ضرب سکه ها در ستیغ سکه سان
ایستاده ی درخت بر یال کوه در باد به زین و تبرزین های هنوز مانده در دل کبیرکوه به اینکه تا وقتی پای یک راز در میانه باشد زنده ایم به همین چند جمله ی کوتاا ه اکتفا و اشاره کرد و هنوزی که ما کودکان گم در مه ... سمت ان چراغ دل کوهسار هراسان می دویم
واین است ..غربت مرد که فروتن بود و از روی مهربانی
با تنهایی و حتی تاریکی ها به توافق رسید و رفیق شد
((
#محمد_رحمی_زاد)))
یاد روشنی های زنده یاد صمد اسدی فر
✍ @CEYMARIAN┈••✾•
🌿🌺🌿•✾••