کودک آواره: قول داده بودی برام یه قصه در باره بادکنک تعریف کنی. پیرمرد شاعر: همین الان؟ کودک آواره: آره. پیرمرد شاعر: یه روزی کره زمین آتیش می گیره، چون خیلی به خورشید نزدیک میشه. اون روز همه مردم مجبور میشن زمین رو ترک کنن. این شروع بزرگترین مهاجرت تمام تاریخه. مردم دسته جمعی زمین رو ترک میکنن، با هر وسیلهایی که دم دست دارن، اما اونایی که وسیله ندارن، همه توی یک بیابان برهوت دور هم جمع میشن و یه بچه، یه بادکنک رو به هوا میفرسته. بادکنک به آسمان میره و مردم همگی نخ بادکنک رو میگیرن و بالا میرن و توی آسمان به پرواز در میآن. به جستجوی یک سیاره دیگه. بعضیها یه گیاه کوچیک رو توی بغل شون گرفتن و بعضیها هم یه شاخه گل رز یا یه مشت گندم یا توله یک حیوون رو. بعضیها هم یه کتاب همراهشونه. یه کتاب، یه کتاب شعر. همه کتابهای شعری که تا اون زمان سروده شدهان ... این سفر، یه سفر طولانیه ... کودک آواره: این سفر چجوری تموم میشه؟ پیرمرد شاعر سکوت می کند.
سعید: من یه همکلاسی دارم که خیال میکنه عاشق شده ... مش قاسم، شما میدونی آدم چطوری میفهمه که عاشق شده؟ مش قاسم: آدم بزرگاش جان سالم به در نمیبرن، چه برسه به همشاگردی تو! سعید: ولی مش قاسم، این همکلاسی من که خیال میکنه عاشق شده، اول میخواد بدونه راستی راستی عاشق شده یا نه، اونوقت اگه دید عاشق شده، میخواد یه جوری دردشو دوا کنه! مش قاسم: بابام جان، مگه خاطرخواهی به این آسونییاست؟! ... هلاک میشه بیپدر! سعید: بالاخره نگفتی آدم چطور میفهمه عاشق شده؟ مش قاسم: والا بابام جان دروغ چرا، اونوقتی که نمیبینیش، توی دلت پنداری یخ میبنده، وقتی میبینش، توی دلت پنداری تنور نونوایی روشن کردن ... یعنی اونی که ما دیدیم، اینجوری بود ... همه مال و منال دنیا رو برای اون میخوای! خلاصه آروم نداری، مگر اینکه اون دختر رو برات شیرینی بخورن، اما اگر شوهر کرد و رفت، دیگه واویلا ... تو شهر ما یه نفر بود که خاطرخواه شده بود. یه روز اون دختر رو برای یه نفر دیگه عقد کردن، فردا صبحش همشهری ما راه بیابون گرفت و رفت ... حالا بیست ساله گذشته، هیچکی نفهمید چی شد؟ کجا رفت؟ پنداری دووووود شد و رفت به آسمونا ...
قناری پادشاهی برای مدت سه سال نمی توانست بخواند، تا اینکه روزی ملکه گفت: پرنده ها فقط برای همنوع شان می خوانند، قناری را جلوی آینه بگذارید تا بخواند. پادشاه به نصیحت ملکه عمل کرد. قناری تصویر خودش را در آینه دید و از روی غصه و حزن، شروع به خواندن کرد و رقصید، تا هنگامی که مُرد ...