کودک آواره: قول داده بودی برام یه قصه در باره بادکنک تعریف کنی. پیرمرد شاعر: همین الان؟ کودک آواره: آره. پیرمرد شاعر: یه روزی کره زمین آتیش می گیره، چون خیلی به خورشید نزدیک میشه. اون روز همه مردم مجبور میشن زمین رو ترک کنن. این شروع بزرگترین مهاجرت تمام تاریخه. مردم دسته جمعی زمین رو ترک میکنن، با هر وسیلهایی که دم دست دارن، اما اونایی که وسیله ندارن، همه توی یک بیابان برهوت دور هم جمع میشن و یه بچه، یه بادکنک رو به هوا میفرسته. بادکنک به آسمان میره و مردم همگی نخ بادکنک رو میگیرن و بالا میرن و توی آسمان به پرواز در میآن. به جستجوی یک سیاره دیگه. بعضیها یه گیاه کوچیک رو توی بغل شون گرفتن و بعضیها هم یه شاخه گل رز یا یه مشت گندم یا توله یک حیوون رو. بعضیها هم یه کتاب همراهشونه. یه کتاب، یه کتاب شعر. همه کتابهای شعری که تا اون زمان سروده شدهان ... این سفر، یه سفر طولانیه ... کودک آواره: این سفر چجوری تموم میشه؟ پیرمرد شاعر سکوت می کند.