@BOOK_LIFE هلیا!
من هرگز نخواستم که از عشق،
افسانهیی بیافرینم؛
باور کن!
من میخواستم که با دوست داشتن زندگی کنم، کودکانه و ساده و روستایی.
من از دوست داشتن فقط لحظهها را میخواستم.
آن لحظهیی که تو را به نام مینامیدم.
لحظهی رنگینِ زنان چایچین
لحظهی فروتنِ چایخانههای گرم،
در گذرگاه شب.
لحظهی دست باد بر گیسوان تو
لحظهی نظارتِ سرسختانهی ناظری ناشناس بر گذر سکون
من از دوست داشتن تنها یک لیوان آب خنک در گرمای تابستان میخواستم.
من برای گریستن نبود که خواندم
من آواز را برای پُر کردن لحظههای سکوت میخواستم.
من هرگز نمیخواستم از عشق برجی بیافرینم،
مهآلود و غمناک با پنجرههای مسدود و تاریک...
باردیگر شهری که دوست میداشتم |
#نادر_ابراهیمی