@BOOK_LIFE سیمون دوبوار درکلاس آرام بود.
ونمره را دوست داشت.
من هم نمره را دوست داشتم،
اما هرگز در کلاس قرار نداشتم.
ازهمه بدتر صدای زنگ مدرسه بود.
هرگز ژولیت آدام از دست "این صدای جهنمی"به اندازهی من عذاب نکشید.
این صداخیالم را میبُرید.
ذوقم را میشکافت.
شورم را مینشاند.
در کیف مدرسه پنهان میشد.
با من به خانه میآمد
و فراغتم را میآزُرد.
وجودی پیدا داشت:
به خوابم میآمد.
این صدا درس شتاب میداد.
و ترس دیر رسیدن.
هرگز کافکا به اندازهی من
این ترس را نچشید.
از در و دیوار میشنیدم:
مدرسهات دیر شد.
و وای به حالم اگر نرسیده به مدرسه صدای زنگ بلند میشد.
صبح در برف زمستان هم،
برابر در بستهی مدرسه میماندم
تا باز شود.
اما سالی یک بار،
صدای زنگ مدرسه را اشارت خوش بود.
وبشارت میداد:
پایان آخرین روز سال،
پیش از تعطیلات بزرگ تابستان...
اتاق آبی |
#سهراب_سپهری