@BOOK_LIFE آقای کوینر از پسربچهای که زار زار گریه میکرد علت غم و غصهاش را پرسید.
پسر بچه گفت:
من دو سکه برای رفتن به سینما جمع کرده بودم،
اما پسرکی آمد و یکی از آنها را از دستم قاپید و به پسری که دورتر دیده میشد اشاره کرد.
آقای کوینر پرسید:
مگر با داد و فریاد مردم را به کمک نخواستی؟
پسربچه با هق هق شدیدتری گفت:
چرا.
آقای کوینر درحالی که با مهربانی او رانوازش میکرد دوباره پرسید:
کسی صدایت را نشنید؟
پسر بچه هق هق کنان گفت:
نه.
آقای کوینر پرسید:
نمیتوانی بلندتر فریاد بزنی؟
پسربچه با امیدواری گفت:
نه.
آنگاه آقای کوینر لبخندی زد و بعد گفت:
پس حالا آن یکی سکه را هم بده بیاد
و آخرین سکه را از دست بچه گرفت
و بیواهمه به راهش ادامه داد...
فیل (داستانکهای فلسفی) |
#برتولت_برشت