#رمان
#دزد_قلب_ها😜
#پارت_40
#M_A
نان شب هم تمام شود خوردیم که صدا اف اف شود مادرم در واه کردن که فامیل کاکا مه همه امادن آرین هم بود ای روزا خیلی مشتاق دیدار منه مچم چری اول ها زیاد خانه ما نمیاماد او به زور میاوردن
مادرم رفتند چای تیار کنند مهوش هم رفت ماریا اماد کنار مه شیشت با هم خیلی قصه کردیم مهوش هم بیاماد آرین هم نزدیک ما شیشته بود گوش میکرد
ساعت ها 11 شب بود که گفتند میریم مادرم خیلی اسرار کردن همینجی خاو شوند قبول نکردن رفتند مه هم رفتم به اتاق خود مادر مه هم گفتند نمایه چند روزی بری پوهنتون راحت خاو شو صبح وقت بیدار نشو منم قبول کردم و رفتم خاو شودم 🥱