#رمان
#دزد_قلب_ها😜
#پارت_39
#M_A
آرین .....
امروز شهیره گفتند میتونه بره خانه دوا ها او گرفتند و کاکا جان او بردن داخل موتر از منم زیادی تشکری کردن منم بخاطر که دیشب گفتم میباشم و کارا کلینیک هم پیش میبرم اقا احمدی مه گفتند امروز زود برو خانه خود بیزو خسته شودی ساعت 3 رفتم و خاو شودم به ساعت 7 مه بیدار کردن که بیا نان بخوریم
مادرم : امشب بریم دیدن شهیره
بابا : نمایه هنوز تازه او خانه اوردن
مادر : خیره خوب میریم زود میایند باز از همه که ما مگری جلو تر بریم برازاده شمانه
مهوش ماریا : راست میگن مادرمه بابا جان برین ما هم خیلی نگران او شودیم ما هم میریم
بابا : باشه پس همه میریم آرین تو هم بیا بریم
من : باشه بابا جان
بعد نان همه رفتیم دیدن شهیره که به دهلیز سر شیشته بود میوه میخورد سریال میدید ای ایشته مریضیه 😐
با همه خوشامدی کردیم زن کاکا رفتند چای بیارند که مهوش گفت مه هم کمک میکنم بعد چای خوردن خیلی دیر شیشته بودیم و به خانه امادم و خاو شودم