#رمان
#دزد_قلب_ها😜
#پارت_30
#M_A
ساعت 1 بود همه میخواستیم بریم خانه ها خود رفتم ته سرا که .....
آرین : شهیره
من هم نستادم زود رفتم که بشینم داخل موتر
آرین : شهیره صبر کن نرو کار دارم
من : بلی بگو زودی که میرم 😏
آرین : شهیره ببخش بخدا اول نفهمیدم دروغ گفته او دختر خودت هم میفهمی به جلو تمام صنف گفت 😔
من : خوبه مه از کسی ناراحت نبودم که ببخشم و از او مسعله خیلی وقته گذشته
آرین : میفهمم بازم گفتم باشه معذرت خواهی کنم و خودت هم میفهمی تو دختر کاکا منی خیلی ناراحت شودم که چرا ایته حرفی به دوستا خود بگی
من : مه هیچ وقت چیزی به کسی نگفتم و تا بحال هم دوستا مه خبر ندارند تو بچه کاکا منی😒
آرین : باشه میدونم تشکر بازم ببخش
من : مشکل نیست شب خوش
همه ما رفتیم خانه فردا صبح هم بیدار شودم ساعت 12 شوده بود 😐 پوهنتون هم نرفتم حوصله نبود یکی به خاو هم بمونده بودم 😂
من : مادرررر چری مه بیدار نکردن
مادرم : چاشت بخیر 😒 خاطری مونده بودی
من : تشکر مادر جووو 😘