#دل_نوشته صبح زود از جاش پاشد
كوله بار سنگين اسباب و وسايلش رو كه هيچ وقت بازشون نكرده به دوش كشيد
كفشاى وصله پينه خوردش رو از پا درى دستش گرفت و نوك پا نوكه پا از خونه بيرون كشيد
دخترا و مادرم هنوز خواب خواب بودن
سكوت مرده اى فضا رو سنگين كرده بود
چشم هام رو با دستم ماليدم
خودمو جمع و جور كردم از جام بلند شدم
تقويم كوچولوى تو جيبيم رو از كيفم در آوردم
همين جمعه مى شد
مسابقه ى دو داشتيم و من و على از مدرسمون انتخاب شده بوديم
هم خوشحال بودم و هم ناراحت
كلى افتخار و كيف داشت كه نماينده ى مدرست باشى و تازه اگه استانى اول مى شدى مى رفتى واسه كشورى و قهرمان شدن
وقتى مى دويدم انگار پرنده مى شدم
مى تونستم پرواز كنم خيلى آزاد و رها
ديگه نه در بند ناراحتى بودم و نه قصه ها
وقتى مى دويدم
نه به پاهاى ورم كرده ى بابا فكر مى كردم و نه دستاى يخ زده ى مامان
نه به جهاز زهرا فكر مى كردم و نه خرج درس و مدرسه ى فاطمه
حالم خوب مى شد خيلى خوب
فكر مى كردم اگه بشه چى ميشه
پولدار ميشيم
براى بابا ماشين مى خرم كه انقدر راه نره تا پاهاش ورم كنه
براى مامان ماشين لباس شويى تا ديگه با دست لباس نشوره و
براى زهرا و فاطمه كلى لباس و كفش و كتاب
براى همه خوشى مى خريدم و خيال راحت
تا نگران نباشن و پر از دلشوره و دلواپسى
فقط يه ناراحتى داشتم
آقاى معلم گفته بود بايد كفش نو و خوب بخريم
ديروز بابا به مامان مى گفت اوضاع كار خيلى بده
هى مى خواستم بگم
بگم بابا برام يه كفش مى خرى؟!
تا برم قهرمان بشم
برگردم و غصه هاتون رو دور بريزم و شادى براتون بخرم
مامان شبا گريه مى كرد
بابا دير ميومد و زود مى رفت
هركارى كردم دلم راضى نشد
توى ويترين مغازه ى محلمون يه كفش بود كه هر روز ساعت ها بهش خيره مى شدم
صاحب مغازه بيرون مى اومد
خجالت مى كشيدم
چيه پسر جون؟!هر روز اينجا ميبينمت؟!
برو برو ديگه پيدات نشه!!
دلم خيلى مى گرفت
فرداى همون روز رفتم مدرسه توى حيات بچه ها دور على جمع شده بودن
كفش نو خريده بود
همون كفش بود!!
چشماش مى خنديد
فردا برنده مى شم
راستى تو كفش خريدى؟!
سرم رو پايين انداختم
امروز...
بابام امروز برام مى خره...
سرم رو چرخوندم بچه ها هنوز دور على بودن و بالا و پايين مى پريد
فردا مسابقه بود
راه برگشت همش سرم پايين بود و به كفشام نگاه مى كردم
خيلى كهنه و درم و داغون شده بود
دلم براى همه مان سوخت
براى دست هاى مامان پاهاى بابا عروسى زهرا لباس هاى فاطمه
كفش هاى خودم!!!
به خانه كه رسيدم مامان گوشه ى حيات رخت ها رو مى ساييد
زهرا زانوهاش رو بغل كرده بود
فاطمه عروسك بازى مى كرد
آبى به صورتم زد
صداى در اومد
و صداى بابا كه ذوق كرده بود
بابا جون بيا
پسرم بيا بابات كارت داره
رفتم كنارشون همشون مى خنديدن خيلى خوشحال بودن
بيا بابا اينو بگير براى خودت كفش بخر
اما شما از كجا؟!؟
كاريت نباشه بابا
برو برو دير شده فردا مسابقست
پول رو توى دستم گرفته بود
چرك و كثيف بود
ولى غصه داشت درد داشت
درد پاهاى بابا!!
دلم خيلى گرفته بود جلوى كفش فروشى رسيدم
پول توى دستام عرق كرده بود
نگاهى به كفش ها كردم و بعدش پول ها
بيشتر دلم گرفت
كنار مغازه روى زمين ولو شدم
گيج بودم
به سختى روى پاهام ايستادم
تند تند قدم برداشتم
به خانه رسيدم
تب كردى چرا؟!؟
تب كرده
از وقتى اومده
اى بابا خيلى عرق مى كنى
مامان فردا نمى رم مدرسه
ولى مسابقت؟!
نه خيلى حالم بده
صبح زودتر از بابا بلند شدم روى تكه كاغذى نوشتم
بابا سال ديگر هم دوباره انتخاب مى شوم
باز مسابقه مى دهم
قول مى دهم اول بشم
واى پاهاى تو
دستاى مامان
جهاز زهرا و درس فاطمه خيلى واجب تره
پول هارو كنار كاغذ روى پادرى گذاشتم
بابا كه بيدار شد و كوله بارشو برداشت چشمش به پادرى و كاغذ مچاله افتاد
خوند وخوند و بازم خوند
روى كاغذ چيزى نوشت
همونجا گذاشتش و با بى تأملى از خونه بيرون زد
آروم و بى صدا رفتم سمت پادرى
كاغذ رو برداشتم و تاش رو باز كردم
با قطره هاى اشكش خيس شده بود
دست خط بابا رو به سختى خوندم
فقط يك كلمه نوشته بود
شرمندتيم!!!
دستهاى مادرت
پاهاى من
نگاه هاى زهرا و فاطمه
بغض كردم
چشمام خيس اشك شده بود
تو دلم گفتم
خدا هيچ پدر و مادرى رو شرمنده ى بچه هاش نكن...
خرده مگيريد
شايد كم و شايد ناچيز
اما يه روزى دوستى مى گفت
مهم نيست برايت چى مى كنند
مهم اين است كه آن كار چه اندازه از تمام توانشان بوده است
خدايا هيچ پدر و مادرى را شرمنده ى فرزندش نكن
آمين
😔🙏🏻📚 #ستاره_رستمی📸 #مهران_ساکی@ArakiBass