#دل_نوشته رنگین کمان
خیلی وقت بود دلم برای رنگین کمان تنگ شده بود . عجیب هوای بنفش و آبی و نیلی داشتم ، دیگر از مهربانی های سبز چیزی به یاد نمی آوردم و زرد و نارنجی و قرمز را تنها در غروب دفتر نقاشی کودکی هایم و مداد رنگی های کوتاه شده ام جستجو می کردم . امروز اما کوه استوار ایستاده بود و در هنگامه ی گوشی های همراه و عصر بی ذوقی ها ، آفتاب و ابر در بالا دست سرگرم بازی خودشان بودند ، بی اعتنا به باورهای انسان ها ! حال شهر در یکی از بعد از ظهرهای مهر ماه انگار خوب بود و
باران بی دریغ می بارید ،
باران می بارید و نامردمی ها را با طراوت و صفا و سادگیش می خواست از سر و روی شهر بزداید ! و ابر به سیاهی می زد ! سیاهی ، سیاهی ، سیاهی .. ابر بر فراز شهری که انگار دیگر شهر نبود می گریست و مردم نگاهی به بالای سر نمی انداختند .آخ ! آخ ! خدا رحمتت کند جوان ! گریه ام گرفت با شنیدن صدایت . مرتضی پاشایی را می گویم !
باران صدای احساسه ، نم بارون چشاتو می شناسه – تو رو از دست دادم – تو یه لحظه آدم دنیاشو می بازه .... اما من بر فراز شهر ، قوسی بزرگ به شکل پلی رنگا رنگ ، پلی رنگا رنگ و بزرگتر از تمام شهر در آنجا که زمین به آسمان می پیوست می دیدم و با این نگاه نمی دانم چرا به یاد گوشواره های بادبادک های کاغذی افتاده بودم . در پناه رنگین کمانی که تمام رنگهای عالم را با خود همراه داشت و آنها را با دست و دلبازی به روی مردم می پاشید مردی غمگین در سر چهار راه دستمال کاغذی می فروخت ، مردی که انگار
باران می خواست سر و صورتش را از غبار خستگی ها و غمها بشوید . کمی آنسوتر بچه ها در زیر
باران هیاهو می کردند ، بی خیال و فارغ از دنیای سنگی بزرگترها ! چقدر دلم برای بچگی هایم تنگ شده . خاطره ها بی رحمانه در پشت چراغی که هنوز قرمز بود بر روح و جسمم ! هجوم آورده بودند . حسابم را با خودم گم کرده بودم ! محمل بودم یا محمول ؟ نمی دانستم ؟ گویی دکمه ای در دست داشتم که می خواستم آن را به یک کت نیمدار کوک بزنم و به یکباره خودم را در حال و هوای کودکی هایم بیابم ؟! سبزی چراغ مرا به خود آورد ، تمام بدنم مور مور می شد و من به سیاهی و سپیدی می اندیشیدم . اما مگر نه اینکه تمام این قطرات و تمام این رنگها بچه های ابر سیاه هستند ؟ ! پس چرا از سیاهی می ترسم ؟ آخر چرا نباید از درون تیره ی سیاهی ها به رگه ها و پرتوهای روشن زندگی دست یابم ؟ اصلاً چرا نباید از سیاهی به رنگین کمان رسید ؟
کسی در گوشم از سیاهی و از سپیدی نغمه ای می خوانَد که حالم را پاک دگرگون می کند ، نغمه ای که اینگونه تمام شد در ماجرای بازی ابر و
باران و آفتاب و رنگین کمان :
چون تو را نوح است کشتیبان ز طوفان غم مخور
✍ #محمد_علمدار 🎥 #آذر_هاشمی🎵 #همایون_شجریان🌐 #اراک #باران #رنگین_کمان #پاییز ۲۲ مهرماه ۹۸
@ArakiBass