✳️ پیغام داده بود بیا قرارگاه.
رفتم. پیغام گذاشته بود کاری پیش آمده، صبر کن تا بیایم.
صبر کردم؛ آنقدر که ساعت از دوازده شب گذشت. آمد. از دور دیدمش. با لباس خاکی، خاکِ خالی، خُرد و خمیر؛ عین سربازهایِ صفر. رسید. خوشوبش کرد و گفت: شام خوردی که؟
گفتم: پس فکر کردی تا این وقتِ شب گرسنه میمونم؟
گفت: خب، پس بشین. هم حرفامون رو میزنیم، هم یه بار دیگه شام بخور.
ـ باشه. کی از شام بدش میآد؟
صدا زد: اون پرچم ما رو بیارید.
پرچمش را آوردند؛ خیار و گوجه و پنیر. تکیهکلامش بود. اینطوری تعارف میکرد.
#رضا_رسولی#یادگاران (جلد ۱۱ کتاب شهید صیاد شیرازی)
انتشارات روایت فتح
صفحه ۲۶.
@Ab_o_Atash