✳ روزی که
ترلان به اطرافیانش گفت میخواهد پاسبان بشود، همه آشکارا خندیدند ولی در خفا حساب کردند که پاسبان شدن بهتر از خیلی چیزها نشدن است.
ترلان میخواست معلم بشود نشده بود. دوست داشت بازیگر بشود نشده بود. بیشتر از همه دلش میخواست نویسنده بشود، نشده بود. پاسبان شدن بهتر از این نشدنها بود. از همه مهمتر این که در این بحران بیکاری، یک کار رسمی به حساب میآمد و با خودش پول میآورد. نظر نهایی باید از سوی ایرج میآمد که آمد: «
ترلان خودش میتواند تصمیم بگیرد.»
هر روز صدها جمله به زندگی آدم وارد میشود ولی فقط یکی از آنها مهم است.
ترلان همان لحظه ارزش آن را درک کرد. پیام برادر خاصیت هدیههایش را داشت. حسابنشده و پیشبینیناپذیر بود و لذت داشت. انگار نه از راه معمول زمینی که یکراست از آسمان میآمد.
با تأیید ضمنی ایرج، دیگران موقعیت پیش آمده را سریعتر پذیرفتند. مادر استخاره کرد و خوب آمد. تورج کمد او را صاحب شد. دایی که در سادهسازی دنیا مهارت بیشتری داشت، سرش را به نشانه موافقت تکان داد و با انشاءالله ماشاءالله، خبر جدید را ساده و پیش پا افتاده کرد.
#فریبا_وفی#ترلاننشر مرکز
صفحه ۳.
@Ab_o_Atash