✳️ تکیه کلامش بود که «چه خبر؟»
از پشت تلفن هم میگفت «اهلاً و سهلاً.»
تا از عملیات برمیگشت میرفت وضو میگرفت میایستاد به نماز.
پنج شش ماه از ازدواجمان گذشته بود که رفتم بهشوخی گفتم «همهی وقتت را نگذار برای خدا. یک کم هم به من برس.»
برگشت نگاه خاصی کرد گفت «میدانی این نمازی که میخوانم برای چیه؟»
گفتم «نه.»
گفت «هر بار که برمیگردم میبینم این جایی، هنوز این جایی، فکر میکنم دو رکعت نماز شکر به من واجب میشود.»
آمدنهاش خیلی کوتاه بود. گاهی حتی به دقیقه میرسید.
میگفت «ببخش که نیستم، که کم هستم پیشتان.»
میگفتم «توی همین چند دقیقه آنقدر محبت میکنی که اگر تا یک ماه هم نباشی احساس کمبود نمیکنم.»
میگفت «راست میگویی، ژیلا؟»
میگفتم «والله.»
بازنویسی متن:
#فرهاد_خضری#به_مجنون_گفتم_زنده_بمانکتاب سوم
#همت(چاپ اول، تهران: انتشارات روايت فتح، ١٣٨١)
صفحه ٢٣٢.
@Ab_o_Atash