✅ ماشین که دوباره ایستاد و حاجی برای پیاده شدن نیم خیز شد دیگر طاقت نیاورد، گفت«تا پاوه می خواهید همین طور سوار و پیاده شوید؟ توی این باران؟» حاجی چیزی نگفت، پیاده شد. او هم پی اش. قطره های باران روی کتف های حاجی می خورد و سرازیر می شد پشتش. دلش آرام نگرفت. بلند گفت «کاش بادگیرتان را برداشته بودیم!» اما او حواسش نبود. چشمش که
به بچه ها و سنگرها می افتاد دیگر حواسش
به هیچ چیز نبود. چند نفر که بیرون بودند جلو دویدند و شروع کردند بدن و لباس حاجی را دست کشیدن و بوییدن. یکی شان، انگار
همت پدرش باشد، پشت او را بوسید و با دلتنگی گفت«این چند روز که نبودید سنگرهامان را آب گرفت، خیلی اذیت شدیم.» حاجی با حوصله گوش می داد و دست هایش را از دو طرف قلاب کرده بود پشت آن ها. انگار می خواست همه شان را در حلقه دو دستش جا بدهد.
وقتی برگشتند داخل ماشین، حس کرد حاجی هول و وَلا دارد. بخار نفَسش را می دید که تند تند در فضا گم می شود. گفت«پیشانی تان خیس است، آرام تر برویم.» حاجی گفت« باید هر چه زودتر خودمان را برسانیم پاوه.»
#حبیبه_جعفریان #نیمه_پنهان_ماه_۲#همت_به_روایت_همسر_شهید روایت فتح
صفحه ۲۲.
@Ab_o_Atash